💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود_و_پنج
با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قلبم تیر میکشد؛ دلم نمیخواهد دعا کنم کاش زودتر شهیدش کنند، اما تصور اینکه اسیر چه کسانی شده هم دیوانه ام میکند؛
بجای حامد، من ترسیده ام!
میدانم او نمیترسد، اگر میترسید که نمیرفت تا قلب
این وحشیها...نگاهی به عمه میکنم که غرق شده در فرازهای زیارت عاشورا؛
میدانم اگر بفهمد،
یک چروک دیگر به صورتش اضافه میشود؛ بالاخره آدم، هرچقدر هم صبور باشد،
قلب که دارد، اصلا اگر قلب نبود، صبر هم معنی نداشت؛ صبر برای وقتی ست که
قلبت مثل الان من، تیر میکشد و میخواهد بترکد، اما خودش را نگه دارد.
دو رکعت نماز میخوانم، هدیه به سیده زینب(س)،برای طلب صبر، هم برای خودم
هم عمه؛ آدمیزاد است، یکباره طاقتش تمام می شود و اجرش را ضایع میکند؛ اگر حواسش به حضرت مدبرالامور نباشد و یادش برود کسی هست که در این عالم
خدایی میکند.
سر که از سجده بعد نماز برمیدارم، عمه را میبینم که نشسته جلویم؛میدانم
چشمان سرخ و چهره اشک آلودم همه چیز را لو داده. شانه هایم را میگیرد: چه
بلایی سر بچه ام اومده؟
تک تک اجزای صورتش را از نظر می گذرانم؛ دلم نمی آید بگویم، میدانم انقدر صبور
هست که آرام بماند اما بازهم دوست ندارم انقدر قسی القلب باشم.
کاش حداقل
خبر شهادت میدادم، نه اسارت. کاش ابوحسام به دادم برسد... اما نه، فرار کرده و گوشه ای با نگرانی ما را میپاید. دل به دریا میزنم: نگران نباشین، مجروح نشده،
زنده ست...
از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگران تر هم شده. اصلا مرگ یکبار، شیون هم یکبار؛ بیشتر از این طولش بدهم عمه بیشتر اذیت میشود.
- حامد اسیر شده!
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞
@aah3noghte💞