شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_هفت علی هم همان حرفهایش درباره تبادل اسرا را تحویل عمه میدهد تا
💔 تعجبم را که میبیند جواب میدهد: راه های میانبر زیادی هست، عمه تون گفتن ناهارتونو بیارم. و لقمه ای پاکت پیچ شده به طرفم میگیرد؛ با اخم نگاهش میکنم که یعنی چرا پابرهنه دویدی وسط خلوتم؟ دستش در هوا مانده؛ لقمه را میگیرم و با اینکه گرسنه ام، نمی‌خورم. میگوید: کنترل توپ با یه دست سخته، ببخشید، واقعا عمدی نبود. حالا آقاحامد بفهمه کمرمو میشکنه احتمالا! برمیگردم به حالت اولم و خیره میشوم به شهری که انتهایش پیدا نیست؛ دلم برای حامد تنگ میشود. -باید بپذیرم معلول حساب میشم، چاره ای نیست، شدم نیمچه آدم! این حرفها به من چه ربطی دارد؟ ناخودآگاه میگویم: نقص و کمال آدما به این چیزا نیست. - این یعنی از دستم ناراحت نیستید؟ - بازی این اتفاقا رو هم داره. نفس عمیقی میکشد: ناهار درست نخوردید، اینو بخورید ممکنه ضعف کنید، اونوقت حامد از صفحه روزگار محوم میکنه! کمی معترضانه میگویم: لقمه های‌ منو میشمردید؟ - نه... نه... حاج خانم گفتن درست ناهار نخوردید و منم داشتم میرفتم قدم بزنم، اینو دادن براتون بیارم. جواب نمیدهم؛ آنقدر اطراف یادمان خلوت است که صدای فاتحه خواندنش را میشنوم. میگوید: هوا داره تاریک میشه، میخواید برگردیم؟ خوب نیست اینجاها تنهایی برید و بیاید؛ کوهه، پیچ و خم داره، خیلی محیطش برای یه دخترخانم تنها خوب نیست، تا همینجام که اومدید اگه برادرتون بفهمه کبابم میکنه! - حامد تا حالا آزارش به کسی رسیده که اینطوری ازش میترسید؟ پشت سرم است و فقط صدای خنده اش را می شنوم: نه ولی بخاطر خواهرش آزارش به همه میرسه، حتی من که صمیمی ترین دوستشم. - اگه صمیمی ترین دوستشید چرا خبری ازش ندارید؟ فقط صدای نفس کشیدنش می آید. -اصرارمون برای خبر گرفتن بی فایده ست؛ فقط می‌دونیم زنده ست و برای تبادل اسرا نگهش داشتن و تا الان هم هیچی لو نداده؛ البته من مطمئنم از این به بعدم حرفی نمیزنه و دهنش قرصه. پوزخند دردآلودی میزنم؛ کاش علی اسیر میشد که ببینم بازهم انقدر راحت این حرف ها را میزند یا نه؟ با شهدا وداع میکنم و قصد برگشت میکنم؛ در ابتدای جاده سنگی ام که علی صدایم میزند: اون مسیر خیلی طولانیه، من از میانبر میبرمتون... وقتی حامد نباشد، اردیبهشت هم زیبا نیست؛ خرداد هم زیبا نیست و برایم دوماه بهار، به زشتی خزان گذشته است. نه فقط من، برای همه، حتی نیما و مادر. مادر به روی خودش نیاورد ولی میدانم از درون دارد میسوزد؛ حرفی نمی‌زند و چیزی نمی پرسد ولی من خوب می‌شناسمش؛ نیما هم گیر داده که برود سوریه! انگار به همین راحتی ست! عمه هم در نمازها و دعاهایش از خدا برای حامد صبر و تحمل میخواهد و حامدش را به خدا سپرده. هیچ راهی پیدا نکردیم که بتوانیم با حامد تماس بگیریم یا بفهمیم در چه حالی‌ست؟ این بیخبری، خانه را کرده ماتم خانه و دارد همه‌مان را آب میکند. ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞