💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_ده
– باید بودید و قیافهاش را میدیدید. همینطور چهارشاخ مانده بود. بعد هم تعظیمکنان راهش را کشید و رفت.
برایم جالب بود که پدربزرگ ، همه چیز را به آن روشنی به یادداشت.
– این پسر خیلی بازیگوش بود. حالا هم خیلی یکدندگی میکند. مراعات منِ پیرمرد را نمیکند. مثل دخترها خجالتی است. دلش میخواهد یا توی زیرزمین با کوره و بوته وَر برود و یا آن بالا بنشیند و گوشواره و النگو بسازد.
به زور دستش را گرفتم و آوردمش کنار خودم. ببینید هنوز هم این کاغذها را سیاه میکند. هرروز با این طرحها مخم را میخورد. ابوراجح خیلی نصیحتش میکند ، اما کو گوش شنوا؟!
احساس کرد زیاد حرف زده است.
– ببخشید! آدم ، پیر که میشود ، به زبانش استراحت نمیدهد. آنقدر از دیدن شما خوشحال شدم که نمیدانم دارم چه میگویم. خدایا تو را سپاس!
مادر ریحانه به گوشوارهای اشاره کرد.
– آمدهایم گوشوارهای برای ریحانه بگیریم. البته او با قناعت آشناست و برای زینتآلات لَهلَه نمیزند ، اما ما هم وظیفهای داریم.
آن جفت گوشوارهٔ ارزان را بیرون آوردم و روی مخملی صورتی که حاشیهای گلدوزی شده داشت ، گذاشتم. حال خودم را نمیفهمیدم. گیج شده بودم. باور نمیکردم که پس از سالها باز ریحانه را میبینم.
انگار عزیزترین کسم از سفری دور و طولانی برگشته بود. میخواستم رفتاری پسندیده و متین داشته باشم ، اما نمیتوانستم. نگاهم اینطرف و آنطرف میپرید.
میترسیدم ریحانه و پدربزرگ متوجه رفتارم شده باشند. مادر ریحانه گوشوارهها را برداشت تا به دخترش نشان دهد.
خاطرههای کودکی به ذهنم هجوم آورده بود. روزگاری با ریحانه همبازی بودم و حالا پسندیده نبود که حتی نگاهش کنم. دیگر آن کودکان دیروز نبودیم. گذشت زمان با آنچه در چنته داشت ، بین ما دیواری نامریی کشیده بود.
پدربزرگ با حالتی دلپذیر ، دستش را دراز کرد. مادر ریحانه گوشوارهها را کف دست او گذاشت.
🍂 ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞
@aah3noghte💞