شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت101 تشنه‌ا
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



دلم بیشتر از همیشه برای پدرم تنگ شده؛ برای خواهر و برادرهای کوچک‌ترم که حتماً انقدر من را ندیده‌اند، یادشان رفته چه شکلی‌ام؛ برای «داداش» گفتن‌شان و حتی غریبی کردنشان با من.

دلم می‌خواهد بلند شوم و یک کاری بکنم. نمی‌توانم منتظر بمانم تا بیایند سراغم.

حتی اگر مرگی هم باشد، دوست دارم خودم به استقبالش بروم نه این که منتظرش بنشینم. از این منفعل نشستن و لحظه‌ها را شمردن بدم می‌آید.

کمیل می‌گوید: کار دیگه‌ای می‌تونی بکنی؟

روی یکی از بازوهایم فشار می‌آورم تا از زمین بلند شوم؛ اما سرم گیج می‌رود و بدنم بیشتر از همیشه سنگین است.

دوباره می‌افتم روی زمین. سرگیجه این‌بار با حال تهوع همراه می‌شود.

کمیل می‌خندد: الکی تلاش نکن. با اونهمه بیهوش‌کننده‌ای که روی دستمال بود، فیل رو هم می‌شد بیهوش کرد چه برسه به تو.

سرم را فشار می‌دهم به زمین و پلک‌هایم را محکم می‌بندم بلکه سرگیجه‌ام خوب شود: مگه چی بود؟

- معلومه دیگه، اِتِر. اونم با حجم زیاد. بوی اتر رو نفهمیدی؟
به ذهنم فشار می‌آورم؛ بوی اتر...یادم نیست. آن لحظه فقط درد سرم را فهمیدم و تنگی نفس را.

می‌گویم: پس چرا انقدر بدنم کوفته ست؟

کمیل شانه بالا می‌اندازد: اثر بیهوشیه دیگه! من موندم چطور نمردی!😃
و بلند می‌خندد. کاش سعی نمی‌کردم بلند شوم. سرگیجه‌ام وحشتناک است.
می‌غرم: زهر مار!

کمیل بلندتر می‌خندد. سرم را بیشتر به زمین فشار می‌دهم و زمین پیشانی‌ام را می‌خراشد.

لبم را فشار می‌دهم روی هم. هوا گرم و سنگین و دم کرده است و گلویم از تشنگی می‌سوزد.

ناگاه صدایی در زیرزمین می‌پیچد؛ صدایی خفیف مثل باز شدن در؛ مثل چرخیدن کلید در قفلِ زنگ‌زده، مثل چرخیدن در روی لولای روغن نخورده.

دری نمی‌بینم؛ اما به کمیل می‌گویم: یه دقیقه نیشتو ببند ببینم! تو هم شنیدی؟

کمیل خنده‌اش را می‌‌خورد. دوباره صدای ناله لولاهای در می‌آید و بعد بسته شدنش.

کمیل زمزمه می‌کند: فکر کنم همون که منتظرش بودی اومد! خوش بگذره!😏

کاش دستانم باز بود و یکی می‌زدم پس کله‌اش.
ته دلم می‌گویم: کوفت.
و گوش تیز می‌کنم. صدای قدم زدن می‌آید. یک نفر است یا دو نفر؟

تمام بدنم نبض می‌زند؛ از ترس نیست. بیشتر هیجان است؛ هیجان این که بفهمم بالاخره با کی طرفم و چرا الان این‌جا هستم.

الان چه بلایی سرم می‌آید؟
هیچ‌وقت انقدر بلاتکلیف نبوده‌ام.

شاید نباید آرزوی آمدنش را می‌کردم.
شاید...

کمیل آرام می‌گوید:
هی! خودتو بزن به بیهوشی.

راست می‌گوید. حالم واقعاً خوب نیست، هنوز سرگیجه دارم.

اگر خودم را بزنم به بیهوشی شاید بتوانم برای خودم زمان بخرم، شاید بفهمم قضیه چیست؟

صدای قدم زدن می‌آید، صدای پایین آمدن از پله.

سعی می‌کنم بفهمم یک نفر است یا دو نفر؟
تق تق، تق تق. دونفرند.

خدا رحم کند.

چراغی کم‌نور و سفید روشن می‌شود؛ خیلی کم‌نور. سایه دونفر مبهم می‌افتد روی دیوار روبه‌رویی.

چشمانم را نیمه‌باز نگه می‌دارم، طوری که از میان مژه‌هایم کمی ببینم.

نفر اولی را می‌بینم که وارد فضای زیرزمین می‌شود. نمی‌شناسمش، صورتش را هم نمی‌بینم.

هیکل متوسط و نسبتا پُری دارد و ریش کم‌پشت.

یک کلاش دستش است و سرنیزه‌ای که سر کلاشش نصب کرده، زیر نورِ کمِ چراغ برق می‌زند.

نفر دومی که پشت سرش می‌آید اما آشناست. خودش است؛
خود نامردش: سعد!

سرم تیر می‌کشد. چطور توانست ما را بفروشد؟

دوست دارم بلند شوم و خرخره‌اش را بجوم. سعد فقط به من خیانت نکرد، به کشورش خیانت کرد.

مرد اولی می‌پرسد:
وین؟(کجاست؟)

سعد با دست به سمت من که با دست بسته مثلاً بیهوش شده‌ام اشاره می‌کند.

مرد می‌آید به سمت من. نگاهم روی برقِ سرنیزه‌اش مانده. یعنی با این سرنیزه سرم را می‌برد یا سینه‌ام را می‌شکافد؟


کمیل می‌خندد: خب اگه از من بپرسی، ترجیح می‌دم سینه‌ت رو بشکافم!

عجب رفیقی دارم!🙁
معلوم نیست طرف من است یا او؟

کمیل می‌گوید: من طرف حقم، حق هم همیشه با کسیه که اسلحه دستشه.😅

آ‌دم‌فروش! این را ته دلم به کمیل می‌گویم.

کمیل زمزمه می‌کند:
هیچ‌کاری نکن! فقط بیهوش باش.


...
...



💞 @aah3noghte💞