💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت121 پوریا میگوید: - احتمالاً بخاطر داروی مسکن، یکم بدنت احساس کرختی داره. خوب میشه. هرچند اگه بازم درد داشتی، بگو برات مسکن تزریق کنیم. با این که میدانم فایده ندارد، باز هم تقلا میکنم برای بلند شدن. نیمخیز که میشوم، درد در سینهام میپیچد؛ انگار یک چیز محکم و نوکتیز در ریهام تکان میخورد و آن را میخراشد. بیتوجه به دردی که نفسم را بریده، میگویم: - من خوبم. لازم نیست برگردم ایران، همینجا درستش کنید دیگه! پوریا شانههایم را میگیرد تا من را روی تخت بخواباند: - مگه ماشینه که همینجا درستش کنیم؟ میگم دندهت شکسته، ریهت پاره شده! اصلا نباید تکون بخوری، چون ممکنه ترکش حرکت کنه و اوضاع بدتر بشه. پسر خوبی باش و بخواب سر جات، باشه؟ امشب با هواپیما میبرنت دمشق. باز هم توی کتم نمیرود. خوابیدن روی تخت بدترین کابوسم است؛ آن هم وقتی از اوضاع پایگاه چهارم بیخبرم. کنار روپوش سپید پوریا را میگیرم و به رگبار سوال میبندمش: - من چند روزه بیهوشم؟ از قاسمآباد خبری نداری؟ بعد این که من مجروح شدم چی شد؟ سیاوش حالش خوبه؟ پوریا نگاهش را میدزدد و خودش را با معاینهام سرگرم میکند: - دو روزه بیهوشی. راستش من خیلی از اخبار نظامی سر در نمیارم؛ ولی فکر کنم اوضاع خوبه. این جملهاش بیشتر از این که آرامم کند، نگرانم میکند. مطمئنم چیزی هست که نمیتواند به من بگوید. دوباره سعی میکنم به بازویم تکیه کنم و از جا بلند شوم: - چیزی شده که به من نمیگی؟ دهان پوریا باز میماند؛ دارد با خودش فکر میکند چه جوابی بدهد که تقهای به در میخورد و صدای سلامِ بلندِ حاج احمد را میشنوم. پوریا انگار که فرشته نجاتش رسیده باشد، میگوید: - بیا، از حاج احمد هرچی میخوای بپرس. حاج احمد خودش را میرساند بالای تختم؛ این بار هم سیدعلی پشت سرش است. مانند بازجوها چهره حاج احمد و سیدعلی را میکاوم بلکه چیزی دستگیرم شود و میشود؛ هردو گرفته و ناراحتاند و سعی دارند به زور بخندند که مثلا به من روحیه بدهند. من را بچه فرض کردهاند؟ قبل از این که دهان حاج احمد برای پرسیدن حالم باز شود، میپرسم: - پایگاه چهارم چی شد؟ حاج احمد دستش را روی شانهام فشار میدهد: - نگران نباش، همون روز جلوی پیشروی رو گرفتیم. از پایگاه چهارم جلوتر نیومدن. حسین قمی خوب از پس فرماندهی بچهها بر اومد، به موقع تونست درگیری رو مدیریت کنه. اگه حسین قمی نبود همه صد و سی نفری که توی پایگاه چهارم بودن یا شهید میشدن یا اسیر. هرچند... حرفش را میخورد و لبش را میگزد. چشمانش قرمز میشوند و دستی به صورتش میکشد. میگویم: - هر چند چی؟ - حسین قمی شهید شد. جا میخورم و ناخودآگاه کمی از جا بلند میشوم. باز هم ترکش تکان میخورد و سینهام میسوزد. هرچه اثر مسکن کمرنگتر میشود، درد من هم شدیدتر میشود. حاج احمد مانع تکان خوردنم میشود: - آروم باش! مینالم: - چطوری؟ -زخمی شد، به بیمارستان نرسید. و دیگر نمیتواند ادامه بدهد. با دست صورتش را میپوشاند و شانههایش تکان میخورند. من هنوز باور نکردهام؛ مگر میشود؟ حسین قمی از بهترین نوابغ نظامی جنگ سوریه بود... دستم را میگذارم روی صورتم تا قطره اشک گرمی که از کنار چشمانم سر میخورد را پاک کنم. چند ثانیهای میگذرد و میروم سراغ سوال بعدی: - سیاوش کجاست؟ سیدعلی سرش را پایین میاندازد و پشت گردنش دست میکشد. مطمئن میشوم خبر خوبی ندارد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞