بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و شش» حاج اصغر فقط مراقب رفیق پنجاه ساله اش نبود. هوای بچه های آشپزخانه که هفت هشت نفر از بچه های زنجان بودند را هم داشت. موکب دارها میدانند چه میگویم. رسم است که هر شب، وقتی از نیمه شب گذشت و یه کم فشار کارِ موکب ها کمتر شد، بچه های خادم در آشپزخانه جمع میشوند و دورِ دیگ هایی که قرار است فردا غذای زائر امام حسین در آن پخته شود، توسل و ذکر مصیبت میکنند. اینقدر کیف دارد که نگو. راز کیف دار بودنش را نمیدانم اما خیلی مزه میدهد. معمولا پذیرایی خاصی هم نمیکنندا اما صفای خاصی دارد. شاید بیست دقیقه و حداکثر نیم ساعت بیشتر طول نکشد اما حتی میرچای هم سنگرش را به نوه اش میسپرد و می آمد در جلسه توسلِ پایِ دیگِ بچه های زنجانی آشپزخانه مینشست و مثل ابر بهار گریه میکرد. این دو موقعیت، موقعیت های خاصی برای هر خادم است. چون خدام معمولا اینقدر سرشان شلوغ است و تر و خشک کردن زائر امام حسین را با جان دل انجام میدهند که وقتی برای خودشان نمی ماند الا همین لحظات معدود. یک روز مانده بود به اربعین. شلوغ ترین و پر کارترین لحظات موکبها و موکب دارها. هادی مثل هر روز، چفیه به صورت بسته بود و سرش را پای زائرِ امام حسین پایین انداخت بود و به شستن و ماساژ پاها مشغول بود. مردم صف کشیده بودند و منتظر بودند نوبتشان بشود. یک در میان هم پاهایشان زخم و زیلی بود و نیاز به پماد و پانسمان داشت. بچه ها فرصت سر بلند کردن و نفس کشیدن نداشتند. هادی هم همینطور مشغول بود که یهو سر و صدا شد. اولش خیلی مهم نبود و طبیعی به نظر می‌رسید اما ... برای تایپ این دو صفحه باقیمانده، هفت هشت ساعت وقت گذاشتم. هر بار میخواستم تایپ کنم، چشمانم خیس میشد و جلوی دیدم را می‌گرفت و نمی‌توانستم ادامه بدهم. حالا وقتی حال من این است، حال هادی و حاج اصغر و مرتضی نوه میر چای و بقیه شاگردانش که اطرافش مثل پروانه می‌چرخیدند چطور بوده و چی به آنها گذشته؟ خلاصه ... عرض میکردم ... صدای سر و صدا اومد. اولش هادی و بقیه بچه ها توجهی نکردند. ولی وقتی دیدند صدای مرتضی میاد که داره با صدای بلند میگه کمک! کمک! هادی و بقیه بچه هایی که به چایخونه نزدیکتر بودند از سر جاشون بلند میشن و به طرف چایخونه میدوند. هادی ذاتا جوریه که دستش خودش نیست. اگه صدای کمک کمک به گوشش بخوره، یا حس کنه یکی داره پایمال میشه و یا حالش بده و کسی رو نداره، گُر میگیره. به خاطر همین، اولین کسی که رسید به چایخونه هادی بود. دید یا حسین! شیلنگ متصل به کبسول گاز از اجاغ دراومده و همین طور که گاز در فضا پخش می‌شده، آتیش به یه بخش کوچیک از بغل چادر چایخونه برخورد میکنه و نتیجه اش میشه این که جلوی اجاق گاز آتش گرفته بود و داشت آتیش به بقیه جاها هم کم کم سرایت میکرد و چون محوطه چایخونه کوچیک بود، همه استکان ها و قند و چایی ها با دستپاچه شدن بچه های میر چای پخش شده رو زمین و ... خودِ میر چای هم نقش زمین شده! هادی و بچه ها تا رسیدند به چایخونه، دیدند مرتضی و دو سه تا از بچه های دیگه خودشون انداختند روی میرچای تا آتش به او اثر نکنه و خودشون هم وسط آب جوش و چایی های داغ دارن دست و پا میزنن. صحنه خیلی وحشتناکی بود. زن و دخترایی که زائر بودند و اون نزدیکی بودند شروع به جیغ زدن کردند. نمیدونم میدونی که چقدر صدای جیغِ زن و دختر در شرایط آتیش و دود و آب جوش و این چیزها فضا را رُعب انگیزتر میکنه یا نه؟! هادی از وسط آتیش رد شد و یکی دو تا از بچه های دیگه هم با هادی رد شدند. هادی اون لحظه کفش پاش نبود. جوراب هم نداشت. هیچ کدومشون نداشتند. به خاطر همین در همون ثانیه های اول، چنان سوزش زیادی در کف پا به خاطر آب جوش های ریخته شده احساس کردند که نزدیک بود همان جا زمینگیر شوند. ولی هادی زمینگیر نشد. فورا کمک کردند بچه های چایخونه و مرتضی از کنار میرچای جدا شدند و رفتند بیرون. بعدش ... هادی نشست بالای سر میرچای. به امام حسین هادی خُرد شد اون لحظه. دید آب جوش و آتیش به دست و لباس میرچای برخورد کرده. بیهوش بود و متوجه هیچ چیز نبود. اما سر و صورت میرچای به هم ریخته بود و کبود شده بود. بچه های دیگر هم آمدند. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour