💔 شوخی که نیست... اهلش نباشی، ذره ای درد به تو نخواهند چشاند تصورش هم سخت است اینکه در بستر باشی ۱۸ سال... نه؛ درست بخوان! هجـده سـاااال هجده سال تمام روی تخت بود حرکتی نداشت نمےتوانست صحبت کند نمےدانستی این دانه های درشت عرق که بر پیشانےاش از درد و رنج شیمیایی هاست یا چیز دیگری... نمےدانستی چطور مےتوانی هنگـام دردهایش به او کمک کنی...😔 محمدتقی تنها چشمانی داشت که از دریچه آنها نه تنها به دنیا نگاه مےکرد که نظاره کننده بھشت بود او ایستاده در آستانه بهشت، منتظر بود... مےخواست برود اما شاید منتظر دیدن آقایش بود تا به او هم لبیک بگوید و پر کشد... "محمدتقی! مےشنوی آقاجون؟ مےشنوی عزیز؟ در آستانهء بھشت بیـن دنیا و بھشـت... خوشا به حالت... خوشا به حالت... خوشا به حالت...." این جملات را مقتدایش دَم گوش او زمزمه کرده بود و محمدتقی، با نفس های عمیق مےشنید... محمدتقی شهید شد و سندی دیگر بر شرمندگے ما از شھدا اضافه شد... 💕 @aah3noghte💕