💠 داستانک مهدوی ✍️ سیده فاطمه موسوی 🔰 _گل! گل! آقا برای خانومت! خانوم سوپریز برای آقاتون! دختر کنار خیابان ایستاد. اتوبوس کنار پایش توقف کرد. دخترک نوشته روی اتوبوس را هجی کرد: مس..جد... م ... قد ... دس ... جم ... کران شاگرد راننده در را باز کرد. فلاکس به دست، پایین پرید. دخترک با چابکی وارد اتوبوس شد. _ آقا گل!... گل برای جمکران. آقا نمی‌خواید گل ببرید جمکران؟ راننده تشر زد: بچه برو پایین! مگه اینجا جای گل فروختنه؟! لا‌اله‌الا‌الله دستی در میانه اتوبوس، به او اشاره کرد. دخترک بی‌کلام، پا تند کرد. مرد جوان سه اسکناس ده هزار تومانی را به سمت او گرفت: یه دسته گل نرگس! دخترک دسته‌ای گل نرگس جدا کرد و به طرف مرد گرفت. ـ ممنون دختر گلم! خواست برگردد اما نرفت. لب گزید. ـ چیه پول کم بهت دادم؟ دخترک سرش را به اطراف چرخاند. چشم دوخت به دسته‌گل مرد و گفت: _ جمکران اون جاییه که میگن‌ امام زمان توشه؟ مرد لبخند زد: آقا همه‌جا هست، ولی او‌ن‌جا مسجدشه. دخترک چند شاخه گل جدا کرد و به طرف مرد گرفت: _ اینو می‌بری از طرف من، بگو نذریه مریم‌ساداته! بگو مریم‌ساداتم دوست داره یه روزی مامان مریضشو بیاره پیش شما. چشم‌های مرد روی صورت دخترک ماند. 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃