‌ میگفت : پدرم بیسواد بود و روستایی ما هم تمام کودکی و نوجوانیمان در روستا گذشت. منتهی یک پدر بیسوادی که شغل آزاد داشت و با زحمت پول در می‌آورد؛ آن چنان مواظبمان بود و نصیحتمان میکرد کرد که هیچکداممان از مسیر درست منحرف نشدیم. راننده تاکسی بود اما از صد ها کارمند پشت میز نشین با سواد تر و فهمیم تر بود. از همکلاسی اش در دبیرستان میگفت که با اینکه پدرش در مقابل مدرسه دکان داشت. از احوال فرزندش بی خبر بود و پسرش درگیر حواشی شده و به بیراهه رفته بود. و از پدر خودش میگفت که از روستا برای اطلاع از وضعیت درس و اخلاق فرزندش به شهر می آمد و برمی‌گشت. از رفاقت گفت. تاکید کرد که هیچ رفیقی خانواده نمیشود و همه دوستی‌ها به ابتذال و انحراف کشیده می‌شود اگر در آن زیاده روی صورت بگیرد. راننده تاکسی شبیه یک روانشناس میگفت رفاقت باید خط کشی داشته باشد و محدوده اش باید به شکلی باشد تا به خانواده و سلامت روان انسان ضرر نزند. حرف‌های‌یک‌راننده‌تاکسی یک‌شب‌پائیزی‌کوتاه‌و‌عجیب ✍🏻 طلبه‌ی‌جوانِ‌حزب‌اللهی