فرستادم برایت نامه‌ای با باد، همسایه! بخوان این نامه را! ای همزبان! همزاد! همسایه! شنیدم ناله‌ات را، خواب از چشمم گریزان شد نشستم تا سحر گفتم به خود ای داد! همسایه چه پاییزی! عجب فصل غم انگیزی! چه گل‌هایی دوباره برگ برگ از شاخه‌ات افتاد، همسایه! «دلم می‌سوزد و کاری ز دستم برنمی‌آید» دلم ویران شد اما خانه‌ات آباد همسایه! حرامی‌ها که می‌ترسند از لبخند ما حتی نمی‌خواهند یک گنجشک را آزاد همسایه! قلم بردار و از لبخندهای «بامیان» بنویس که آخر می‌رسد آن روزهای شاد همسایه!.. 📝 @ShereHeyat