شـمیم‌وصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت57 مثل بچه ها بغض کرده و سرت را کج میکنی. _ نه، یا حاجت یا هیچی! خدایا... چ
رمان مدافع عشق ♥️ _ریحانه... بدو کفشتو بپوش... بدو! همانطور که به سرعت کفشم را پا میکنم میپرسم: _ چی شده؟ چی شده؟ _ از دفتر همینجا استخاره میگیریم...فوقش اونجا حالم بد میشه؛ شاید حکمتیه، اصلا شایدم نشه... دیگه حرف دکترم برام مهم نیست؛ باید برم! _ چرا خودت استخاره نمیکنی؟ _ میخوام کس دیگه بگیره. مچ دستم را میگیری و دنبال خودت میکشی. نمیدانم باید کجا برویم. حدود یک ربع میچرخیم. آنقدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که میتوانیم از خادم ها بپرسیم. در دفتر پاسخگویی روحانی ای با عمامه ی سفید نشسته است و مطالعه میکند. در میزنیم و آهسته وارد میشویم. _ سلام علیکم. روحانی کتابش را میبندد. _ و علیکم السلام... بفرمایید؟ _ میخواستم بیزحمت برامون یه استخاره بگیرید حاج آقا! لبخند میزند و به من اشاره میکند. _ برای امر خیر انشاءالله؟ _ نه حاجی، عقدیم؛ یعنی موقت. _ خب، برای زمان دائم؟! خالصه خیره دیگه! _ نه. کلافه دستت را داخل موهایت میبری. میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین به دادت میرسم: _ نه حاجی. همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره. حاج آقا چهره ی دوست داشتنی خود را کج میکند. _ پسر تو این کار که دیگه استخاره نمیخواد بابا؛ باید رفت! _ نه آخه... همسرم یه مشکلی داره که دکترا گفتن... دکترا گفتن جای کمک، به احتمال زیاد اونجا سربار میشه. سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمیدارد. کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید: _ دیدی گفتم؟! تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد، باید رفت بابا... رفت! با چفیه ی روی شانه ات، زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی: _ یعنی... یعنی خوب اومد؟! حاج آقا چشم هایش را به نشانه ی تایید میبندد و باز میکند. _ حاجی جدی جدی؟! میشه یه بار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی اینبار قرآن کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعد از چند دقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید: _ ای بابا جوون! خدا هی داره میگه برو، تو هی خودت سنگ میندازی؟ هردو خیره خیره نگاهش میکنیم، میپرسی: _ چی دراومد؟ یعنی بازم؟! _ بله. دراومد که بسیار خوب است. اقدام شود! کاری به نتیجه نداشته باشید. چند لحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقه میزنی... دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان میگیری. _ ای خدا قربونت برم من! اجازه مو گرفتم... چرا زودتر نگرفته بودم! بعد به حاج آقا نگاه میکنی و میگویی: _ دستتون درد نکنه! نمیدونم چی بگم. ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal