بسم الله الرحمن الرحیم عقربه های ساعت روی میز، یک ربع به چهار را نشان می دهند. یعنی از زمانی که بیدار شدم، تنها ده دقیقه گذشته است!؟ برخلاف دل مضطرب و آشفته من، چه شب ساکت و آرامی است امشب. صلوات می فرستم. آرام نمی شوم. هر چه ذکر به یاد دارم با خودم زمزمه می کنم، اما باز آرام نمی شوم. به سمت چپم غلت می زنم و به چهره ی آرام و غرق در خواب یحیی خیره می شوم. دو سه طره از موهایش روی پیشانی اش افتاده است. کنار می زنمشان تا چهره اش را کامل ببینم. ترسم بیشتر می شود. طاقت نمی آورم و بیدارش می کنم. -یحیی؟ یحیی؟ تکانی می خورد اما بیدار نمی شود. دوباره شانه اش را تکان می دهم و صدا می زنم: -یحیی؟ یحیی؟ تو را به خدا بیدار شو یحیی. چشمانش را باز می کند و با تعجب می پرسد: -جانم؟ چه شده؟ آرنج دست راستش را تکیه گاه بدنش می کند و به سمتم نیم خیز شده و منتظر جواب می ماند. چه شده!؟ نمی دانم چه بگویم. جواب می دهم: -هیچی! راستش..راستش یحیی من می ترسم. با جوابم آرام شده و با بی خیالی دوباره دراز کشیده و سرش را روی بالش می گذارد و می گوید: -خواب بد دیدی؟ مهم نیست. هر چه بوده، فقط خواب بوده. صدای بوق و بعد صدای لاستیکهای ماشینی از خیابان روبروی خانه می آید. کلافه و پریشان می گویم: -یحیی نه. خواب بد ندیدم. یحیی من می ترسم. من از روزی که از دانشگاه بیایم خانه و بعد تند و تند شام را آماده کنم. آن وقت ساعت هشت بشود و تو نیایی. ۹ بشود و نیایی. ۱۰ بشود و نیایی. دوازده بشود و باز هم نیایی، می ترسم. از اینکه تا صبح لب به غذا نزنم اما تو نیایی می ترسم. آرام در آغوشم گرفته و دست های یخ کرده ام را در دست های گرمش می گیرد و با نگرانی می گوید: -وای عزیزم چقدر دستهایت یخ کرده اند! چشمان سیاه و مهربانش را به چشمانم دوخته و ادامه می دهد: -مریمم..عزیز من آرام باش. خواب بد دیده ای. خیر باشد ان شاءالله. صلوات بفرست و آرام باش عزیزم. من اینجا هستم. خدای من چرا ترسم را نمی فهمد. سریع صلواتی می فرستم و می گویم: -اما یحیی من خواب بد ندیدم. خواب دیدم رفته ایم پارک شرافت. قرار بود به تئاتر برویم اما چون تو دیر رسیدی و نشد برویم، به جایش مرا بردی پارک شرافت و مرتب شوخی و شیرین زبانی می کردی تا از تئاتر نرفتن ناراحت نباشم. آخرش هم خیلی محکم، خیلی خیلی محکم، یحیی خیلی محکم، دستم را گرفتی و برایم شعر خواندی. ماه هم خیلی نزدیکمان شده بود. انگاری دوست داشت خودش را در خلوت دوتایی ما جا بدهد. یحیی در حالی که موهایم را نوازش می کند، می گوید: -الحمدلله به این خواب! ببین الان هم دستهایت را گرفته ام عزیز دلم. با عجز نگاهش می کنم: -یحیی؟ من می ترسم. تو چرا درکم نمی کنی!؟ من از اینکه روزی صدای تو را فقط در خواب بشنوم، می ترسم. لا اله الا اللهی می گوید و در تخت می نشیند. به ساعت نگاهی کرده و بعد به سمتم برمی گردد و با مهربانی می گوید: "مریمم..عزیزم..خانومم بلند شو با هم برویم وضو بگیریم و نماز بخوانیم. چیزی تا اذان صبح نمانده است. بعد هم من برایت شعر بخوانم تا این آشفتگی و ترس بی مورد، دست از سر مریم من بردارد. قبول عزیزم؟" و دستش را به سمتم دراز می کند. دستش را پس می زنم. -نه یحیی..دست بر نمی دارد. تا زمانی که نگویی پشیمان شده و نمی روی، این ترس دست از سرم برنمی دارد. ✍ ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷