▫️شش▫️ «داروخانه» نبشی چهارراهِ فراشاهی، داروخانۀ دکتر نجاتی است. داروخانه‎ای شیک و بزرگ با چند بخش درمانی و آرایشی بهداشتی و مکمّل‎های بدنسازی. با پنج نفر متصدّی صندوق، نسخه پیچی، تحویل دارو، بخش آرایشی، بخش مکمّل و مسئول داروهای بدون نسخه. از میان این جوانک‎های خوش بر و رو، متصدّی صندوق، محجوب‎تر نشان می‎دهد. حدود ظهر، پیرمردی خمیده با کت و شلواری مندرس و پاره با کاغذی در دست، مقابل در قرار می‎گیرد و درب چشمی باز می‎شود. پیرمرد تعجب می‎کند و چند لحظه می‎ایستد و بعد داخل می‎شود. نسخه را سمت بخش آرایشی می‎برد که متصدی با اشارهٔ دست به سوی بخش پذیرش نسخه، پسش می‎زند. بعد از مدّتی نسبتاً طولانی مسئول تحویل دارو پیرمرد را صدا می‎زند و فیش را روی پیشخان می‎سراند و مثل همکارش، با دست، به سمت صندوق اشاره می‎کند. پیرمرد به سمت صندوقدار می‎رود. ـــ سلام پدرجان، فیش رو بی‎زحمت بدید. دخترک صندوقدار اطلاعات فیش را وارد سیستم می‎کند. ـــ پدرجان می‎شه 112 هزار تومن. کارت دارید یا نقدی؟ پیرمرد چند لحظه نگاهش می‎کند و از جیب کت کهنه و چرک خود، مُشتی اسکناس مچاله شده را می‎گذارد روی پیشخان. ـــ پدرجان این 22 هزار تومنه. باید 90 هزار تومن دیگه... پیرمرد باز چیزی نمی‎گوید... ـــ بفرمایید پدرجان. این فیش رو ببرید قسمت تحویل دارو که اون‎جاست. درب چشمی دوباره پیرمرد را که این بار با کیسه‎ای از داروست، به تعجب می‎اندازد. متصدی آرایشی بهداشتی که خودش انگار نمونه کار تمامی اجناسش است و تمام مدت داشته مسئول صندوق را می‎پاییده، نزدیک دخترک صندوقدار می‎شود و پوزخند می‎زند. ـــ خودتو به زحمت ننداز. از این گداگشنه‎ها زیاد میان این‎جا. فکر کردی می‎تونی به همشون کمک کنی؟ مسئول صندوق که انگار انتظار او را داشته، لبخندی می‌زند. ـــ نه عزیزم. نمی‎تونم به همشون کمک کنم... و بعد از مکثی ادامه می‌دهد: ـــ امّا به یکی شون در روز شاید. و این کارو حتما انجام می‎دم. به همشون باید همه کمک کنن. @Siaahe