⭕️ آخوند دوچرخه سوار
👈 از همینجا سلام به اهالی زنجان
مخصوصا به کیمیا، پارسا و علی جان
🎓 تصحیح ورقه هایِ دانشجوها که تموم شد، عقربه های ساعتِ اتاقم حول و حوشِ 12 نیمه شبو نشون می داد. به آقای نظری گفتم: "حوصله م سر رفته می رم چرخی بزنم تویِ خیابونای زنجان". اینو گفتم و از اتاق زدم بیرون.
💡چراغای راهرو، نیمه روشن بود؛ انگار جز من و استاد نظری کس دیگه ای توی این ساختمونِ درندشت نبود!😨 پله هایِ دارالقرآنو که می اومدم پایین چشمم افتاد به دوچرخه آقای اسماعیلی!😍 ایشون مؤسس دارالقرآنِ زنجان هستن و مجموعه قرآنی شون، بخاطر موفقیت هائی که داشت موردِ تجلیلِ رهبری عزیز قرار گرفته.
🚴♂️ عبا عمامه رو در آوردم گذاشتم اون جا و با دستام دشداشه مو تا زانو کشیدم بالا.😎 بعدشم سه سوت پریدم رویِ زینِ دوچرخه و زدم به دلِ جاده ی بی انتهااااا... . شهر، خلوت بود تقریبا ساکتِ ساکت. لباسم چون بلند بود باید مرتب جمعش میکردم تا هم لایِ چرخ و رکاب گیر نکنه و هم خیلی تابلو نباشم!
✅ تا اینجا همه چیز خوب بود و بر وفقِ مراد. تا اینکه مصلایِ زنجانو رد کردم و با یه گردش به راست، همه چی عوض شد!😐 سکوت جاشو داد به همهمه! تاریکی جاشو داد به روشنائی! توی پارک هر خانواده، سفره ای انداخته بودن و گرم گفتگو. همینطور که داشتم رکاب می زدم فرمانِ دوچرخه رو چرخوندم سمت انتهائی ترین قسمت تا دیده نشم. دشداشه عربی مو هم اینبار کمی بالاتر کشیدم تا خیلی معلوم نشم! اما لباسِ سفید، یقه آخوندی، محاسنِ بلند و وَجَناتو دیگه نمیشد کاریش کرد!😑
🗣 حاج آقا و دوچرخه؟😬 تقلّب الله... سرمو چرخوندم دیدم چند تا دختر بی حجاب با یه عده پسر... .😕یه همچین حسی بهم دست داد که انگار وسطِ قایمباشک، سُک سُک شدم! نیت کردم، لبخندی زدم و از خدا خواسته فرمانو کج کردم سمتشون. پنج قدم مونده به اونا پیاده شدم از دوچرخه و جکو خوابوندم؛ رفتم کمی جلو تر، خیلی خونسرد لباسامو مرتب کردم و همینطور که چن تائی زُل زده بودن بهم و داشتن روسری هاشونو جمع و جور میکردن، با لبخند بهشون گفتم مهمون نمی خواید؟!
🌱 با اینکه معلوم بود یه کم دستپاچه شدن، اما بالاخره یکی از پسرا گفت: "حاج آقا بفرمائید خوش اومدین".😞 نشستم سرِ سفره شون اونام نشستن. همینطور که سعی میکردم لبخند از لبم نیفته سکوتو شکوندم و گفتم: تُرک ها معمولا چایی شون به راهه و مام که معتااادِ مفنگی!😉 خانوما نمیخوان یه چایی به ما بدن؟🙂 اسماشونو پرسیدم؛ علی با کیمیا داداش بود و... . منم گفتم اسممو و اینکه ساکنِ قمم اما چن روزی با استاد نظری تویِ دارالقرآن برای دانشجوها و طلبه ها کلاس داریم. کم کم که یخ ها واشد، بحث ها رنگ و بویِ دینی گرفت! از امام زمان گفتم براشون... از توبه... از نجابت و عفت... از قرآن.. از صبغه دینیِ اهل زنجان... . صحبتام که تموم شد خیلی گرم باهام خداحافظی کردن و بعدش رکاب زنان برگشتم دارالقرآن.
🌞 فردا وسط ظهر، خادمِ دارالقرآن درِ اتاقمو زد و گفت حاج آقا یکی کارِ ضروری داره باهات! با خودم گفتم من که توی زنجان فامیل ندارم، یعنی چه کسی میتونه باشه؟ رفتم تویِ راهرو دیدم علی آقاس! تازه یادِ ماجرای دیشب افتادم! علی چشاش پُر خون بود و تا منو دید زد زیرِ گریه! بغلش کردم و گفتم علی جان! اتفاقی افتاده؟ بس که بُغض گلوشو گرفته بود نمیتونست حرف بزنه!
🏡 بردمش توی اتاق. کلی باهاش شوخی کردم و براش مسخره بازی در آوردم تا اینکه گل از گلش شکُفت! گفتم حالا بگو اتفاقی افتاده؟ خیلی آروم گفت حاج آقا من دیشب که اومدم خونه، ماهواره رو گذاشتم کنار، تا خودِ صبح گریه کردم. کمیا هم همینه وضعیتش. همه ش فک میکنیم حرفای دیشب و اتفاقای دیشبو تویِ خواب دیدیم. صبح بلند شدم رفتم سرِ کار اونجام گریه امونمو بُرید، صاف اومدم اینجا! تو رو خدا بگین من باید الآن چی کار کنم؟!
پ.ن1: منم که اشکم لبِ مشک... حالا نوبتِ من بود که گریه کنم😭 رفقایِ طلبه! تبلیغ فقط به بالا منبر رفتن نیس! باید کنارِ منبر و مسجد، بریم تویِ دلِ جامعه و با جوونا ارتباط صمیمیِ چهره به چهره بگیریم. گاهی حسودیم میشه به این مدل جوونا! که معارفِ دینی، اونا رو تکون میده ولی منو... .
✍️ پ.ن2: بابام یه دوچرخه ی کورسیِ آلبالوئی داشتن که اوایل انقلاب خریده بودن، دادنش به من! 🙂 بجز من هر کسی سوار این دوچرخه شده یه اتفاقی براش افتاده! یکی شهید! اون یکی جانباز! یکی دیگه اسیر... .
👈 برای طرح سوال،
اینجا را لمس کنید
🆔
@SinJimDin