🔹ایام بی لپتاپی
🏠 در نجف با طلبهای همحجره بودم. روزی این طلبه مریض شد و من از او پرستاری میکردم تا اینکه بیماری او شدت گرفت و شرایطش بسیار سخت شد.
🕳 احساس کردم به حال سکرات افتاده است. کنارش نشستم و چون مطمئن شدم که در حال سکرات است، شهادتین را به او القا کردم؛ اما او هرچه سعی میکرد، نمیتوانست..!! این در حالی بود که او همیشه نماز شب میخواند و پیوسته به زیارت امیرالمؤمنین میرفت.
❗️خیلی متأثر شدم.😔 با خود گفتم: این هم آخر و عاقبت ماست که پس از عمری که بر درِ این خانه خدمت میکنیم، هنگام مرگ باز هم به لکنت میافتیم.
👀 همین طور ناراحت بودم که دیدم دوستم از حالت مرگ درآمد و پس از دو سه روز کاملاً خوب شد. روزی از او پرسیدم: آیا یادت هست که در کنارت نشستم و گفتم بگو لا اله الا الله؟ گفت: بله. گفتم: پس چرا نمیگفتی؟ این لکنت برای چه بود؟
🗣 تأملی کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد. گفت: من از این دنیا به جز چند کتابی که در قفسه کتابخانه چیدهام، هیچ چیزی ندارم و سخت به آنها دل بستهام.
📚 وقتی تو به من میگفتی بگو لا اله الا الله، شیطان در کنارم ایستاده بود و کتابهایم را در دستش گرفته بود. او تهدید میکرد که اگر تکرار کنی، همه را در آتش میسوزانم. من هم به دلیل دلبستگی به کتابها زبانم بند میآمد.
✍️ پ.ن: دلبستگی به دنیا کم و زیاد ندارد. همین دلبستگیهاست که مرگ را برای ما ترسناک کرده است. البته این بدان معنا نیست که به چیزی علاقه نداشته باشیم؛ بلکه نباید به علایق خود دل ببندیم.
👈 برای طرح سوال،
اینجا را لمس کنید
🆔
@SinJimDin