🔹 گرگ گفت دانایی که گرگی خیره‌سر هست پنهان در نهاد هر بشر لاجرم جاریست پیکاری سترگ روز و شب مابین این انسان و گُرگ زور بازو چاره‌ی این گرگ نیست صاحبِ اندیشه دانَد چاره چیست ای بسا انسانِ رنجورِ پریش سخت پیچیده گلوی گرگِ خویش وی بسا زور آفرین مرد دلیر هست در چنگالِ گرگِ خود اسیر هر که گُرگش را در اندازد به خاک رفته رفته می‌شود انسان پاک و آنکه از گرگش خورد هر دم شکست گرچه انسان می‌نمایَد گُرگ هست و آن‌که با گُرگَش مدارا می‌کند خُلق و خویِ گرگ پیدا می‌کند در جوانی جان گرگت را بگیر وای اگر این گرگ گردد با تو پیر روز پیری گر که باشی هم چو شیر ناتوانی در مصاف گرگِ پیر مردمان گر یکدگر را می‌دَرَند گُرگ‌هاشان رهنما و رهبرند این‌که انسان هست این‌سان دردمند گرگ‌ها فرمانروایی می‌کنند و آن ستمکاران که با هم محرم‌اند گرگ‌هاشان آشنایان هم‌اند گرگ‌ها همراه و انسان‌ها غریب با که باید گفت این حال عجیب؟ ✍️ فریدون مشیری 👈 برای طرح سوال، اینجا را لمس کنید. 🆔 @SinJimDin