من سال اول دوره دبیرستان مجبور شدم از یکی از شهرهای اطراف، هر روز به اصفهان بیایم و در دبیرستان سعدی درس بخوانم. دلیل این رفت آمد اجباری، این بود که پدرم فکر می کرد که وقتی از شهر کوچک به شهر بزرگ برای درس خواندن بیایم، در معرض کیفیت بهتر آموزش قرار می گیرم و بهتر می توانم درس بخوانم و به دانشگاه بروم. البته این تصور تا حدی درست و موجه بود؛ زیرا که آن وقتها امکانات آموزشی در مراکز استان نسبت به شهرستانهای اطراف بیشتر بود و یا حداقل این ذهنیت وجود داشت که آدم وقتی به شهر بزرگتر می رود بهتر می تواند پله های ترقی در تعلیم و تربیت را می نماید. شوربختانه برای من که دارای شخصیتی عاطفی و نسبتاً اجتماعی هستم، این اقدام یعنی رفتن به شهر برای تحصیل خیلی خوشایند نبود. در آن سال در آن دبیرستان همه چیز برایم عجیب و غریب و ترسناک بود. تفاوتهای فرهنگی در همه سطوح برایم زجرآور بود. حتی تفاوت لهجه منطقه من موجب شده بود که بعضی افراد حتی آموزگاران مرا به تمسخر بگیرند. البته شاید آنها از خندیدن و تمسخر اغراض خاصی نداشتند، ولی بالاخره یک نوع احساس حقارت و خود کم بینی به من دست می داد که همچون ترمز سفت شده دوچرخه مانع از حرکت سریع من می شد. آن وقت ها و شاید حالا هم همینطور باشد؛ نظام آموزشی ما اقدام موثری در جهت رفع موانع فرهنگی و رفتاری در مدارس در بین دانش آموزان و آموزگاران انجام نمی داد. البته محتوای کتابهای درسی به سبکی بود که هرگز فرقی بین شهر و روستا نمی گذاشت و قومیت گرایی را ترویج نمی کرد. ولی چون جامعه نسبت به این گونه رفتارها آموزش لازم را ندیده بود و شاید وجود جامعه در مراحل اولیه مدرنیته، طبیعتا این کنش ها را می طلبید. بهرحال این مسائل امری رایج بود. در سه سال دوره راهنمایی، همه دانش آموزان کلاس به همدیگر و به آموزگارنمان عادت کرده بودیم و همگی از نوع شخصیت هم آگاه بودیم. امّا در دوره دبیرستان، آن هم در شهری دیگر، همه چیز برایم ناآشنا و عجیب بود. به ویژه آنکه، آن موقع، نوجوان پانزده شانزده ساله ای بودم که تازه به دوران بلوغ رسیده بود و دچار التهابات روحی و روانی خود بود. و مسئله محیط عجیب و غریب و آدمهای ناآشنا، به این التهابات می افزود. خلاصه اینکه، خیلی زود رنج شده و اعتماد به نفس خود را در آن شرایط از دست داده بودم. بهرحال، سال اول دبیرستان، در شهر اصفهان تبدیل به یک فاجعه تحصیلی شد. بنده دوازده تا تجدیدی در امتحانات پایان سال آوردم. درس جبر و مثلثات و هندسه را زیر 5 گرفتم. آنقدر ناراحت بودم که تمام تابستان آن سال را در خانه نشستم و بیرون نیامدم. از ترس اینکه پدر و مادرم و اقوام مرا سرزنش نکنند و موجب آبروریزی نشوم به آنها گفتم که من سه تا تجدیدی آورده ام. پدرم بسیار ناراحت شد و کلی ناسزا نصیبم کرد. تابستان آنسال را هرگز فراموش نمی کنم. از یک طرف زحمت خواندن درسها، و از طرف دیگر ترس از مردودی در شهریور ماه، مثل خوره به جانم افتاده بود. اما یک اتفاق خوشایند، انگار رایحه دلپذیری بود که سرمنشاء تحولات مثبت بعدی شد و آن وقتی بود که یکی از اقوام دور ما که آدم موفق و مورد اعتماد پدرم بود، یک روز در آن تابستان باتفاق خانواده اش به منزل ما به میهمانی آمد. پدرم به او خیلی احترام می گذاشت. چون در شهر زندگی می کرد، و فرزندانش تحصیل کرده (دانشجوی پزشکی) بودند، آدم بسیار دنیا دیده و موقری بود و گویا همبازی دوران کودکی پدرم بود. پدرم همیشه با حسرت به او نگاه می کرد. بر سر سفره ناهار از من پرسید که چکار می کنم و کجا درس می خوانم. من به او گفتم که در فلان جا درس می خوانم و چندتا تجدیدی هم آورده ام. چند جمله به پدرم گفت که فکر می کنم شاید مسیر زندگی مرا که به بیراهه رفته بود به جریان اولیه بازگرداند. او به پدرم گفت "آقا کریم بچه اگر قراره چیزی بشه در همان مدرسه محل زندگی هم چیزی می شه. این بچه را خسته نکن و راه دور نفرستش و در همین دبیرستان محل بگذار درسش را بخواند. خودت متوجه خواهی شد که چقدر رشد می کند. آدمهای بزرگ از همین روستاها و شهرهای کوچک بیرون آمده اند." https://eitaa.com/TDCcenter