📢📢 ادامۀ روایت قرارداد صلح از استاد دباغی بعد از کلی بحث و گفتگو، حس کردم که انگار بابای من تا اندازه ای حرفش را قبول کرد. بعد از امتحانات شهریور بالاخره با زحمت زیاد، موفق به قبولی در دروس تجدیدی شدم. با التماس از پدرم خواستم که اجازه دهد به دبیرستان محل که در همان شهر کوچک خودمان بود، بروم. مادرم هم خیلی اصرار کرد. بالاخره پدرم قبول کرد و من در همان مدرسه محله مان ثبت نام کردم. روز اول که بچه ها دوران راهنمایی و همین طور دوستان کوچه های اطراف را در مدرسه دیدم، آنقدر شاد شدم که انگار خدا دنیا را به من داده بود. هر روز صبح قبل از ساعت هفت صبح با هم وعده می گذاشتیم که درب منزل همدیگر را ملاقات کنیم و با همدیگر به مدرسه که ساعت 8 صبح شروع می شد، برویم. گاهی وقتها با دوچرخه و گاهی پیاده به صورت گروهی از میان صحراهای روستا و در کنار جویبارها و از مسیرهای خاکی با خواندن سرود و آواز و شادی کنان به مدرسه می رفتیم و بعد از مدرسه همراه با تیم فوتبال محله در زمین خاکی اطراف بازی می کردیم. شادی و شور دوباره به زندگی من برگشته بود. این شور و شعف با وجود تعدادی آموزگار که از شهرهای دیگر ایران به شهر ما آمده بودند و مملو از احساسات انسان دوستانه و همدردی نسبت به مردم منطقه بودند دو چندان شده بود. آن موقع ها، در شهر کوچک ما ، مثل حالا، خانه های استیجاری نبود. چون فرهنگ اجاره نشینی در مناطق کوچک وجود نداشت. یکی از این آموزگاران به دنبال خانه اجاره ای می گشت که خانواده خود را از جنوب خراسان به شهر ما بیاورد و در کنار آنها زندگی کند و من کمک کردم که یک اتاق در خانه عمویم در محل ما اجاره کند. تجربه دور بودن از محل زندگی، در من نوعی احساس همدردی و درک احساسات آدمهای غریبه را می داد. بنابراین تلاش می کردم که به نوبهء خود کمک کنم که احساسات منفی که در وجود من قبلا بوجود آمده بود در این آموزگار بوجود نیاید. نمرات درسی من در آن سال بسیار خوب شد حتی در درسهای ریاضیات که من معمولا در آنها آدم کم استعدادی نشان می دادم، بسیار خوب از آب درآمد. آن سال من اصلا تجدیدی نیاوردم و حتی فرصت کردم که یک زبان خارجی را تا حد مکالمه یاد بگیرم. خلاصه اینکه بعدها که به علت شکست در سال اول دبیرستان و موفقیت شایان در کلاس دوم دبیرستان فکر میکردم، متوجه شدم که فقدان و وجود فضای روحی و روانی مثبت در این دو سال عوامل اصلی بوده اند. اکنون حدود سی سالی است حرفه معلمی را در دانشگاه اصفهان دنبال می کنم. رشتۀ تحصیلی ام زبان انگلیسی است. در تمام این سالها، حواسم بوده است که بسیاری از دانشجویان کلاسهای من از مکانهای دور به دانشگاه آمده اند. از فرهنگ ها و زبان مختلف. ترک، کرد، عرب، فارس و گیلانی، مازندرانی و بلوچی. آن تجربۀ ارزشمند دور بودن از خانه و فرهنگ خود، به من آموخته است که به عنوان یک معلم باید به تمام این گلهای زیبای وطن احترام بگذارم. دوستشان بدارم. خود را به فرهنگ و هویت آنها نزدیک کنم و فضای دوستی، آرامش، شور و شعف و دلبستگی در میان آنها ایجاد کنم. همواره تلاش کردم تا در کلاس هایم، جو دوستی، صمیمیت و رفاقت بین دانشجویان فراهم شود. کوشیدم آنها را از رقابت های نادرست دور کنم و بیشتر محیطی صلح آمیز برای همۀ آن هویت های رنگارنگ ایجاد کنم. در یک داستان واقعی خواندم که در جایی، دو قبیله که بعد از سالها جنگ تصمیم گرفتند قرارداد صلح بنویسند، در بندی از قرارداد نوشتند که ما تا جایی اجازه داریم با هم مخالفت کنیم که کودکانمان از بازی کردن با هم در راه مدرسه و غریو و شادی و آواز خواندن باز نمانند. https://eitaa.com/TDCcenter