💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم، دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 3 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ به راننده گفتم: «سریع برو.» جاده به دلیل شلیک توپخانه عراق پر از دست انداز شده بود و ماشین نمی توانست به راحتی حرکت کند. با رسیدن به قرارگاه، در حالی که ماشین هنوز کامل توقف نکرده بود، پیاده شدم و به طرف سنگر علی هاشمی دویدم. احساس خوبی نداشتم. اما از اینکه زود به قرارگاه بر می گشتم خوشحال بودم. راهروی قرارگاه شلوغ بود. همه در تکاپو بودند. با عجله وارد سنگر علی شدم. دیدم آقای غلامپور (ف، ق، کربلا) و دو همراهش و چند تن از فرماندهان دیگر نشسته اند. سلام و احوال پرسی کردم. على گفت: «چه شد؟ وضعیت الحديد و سوم شعبان چطور است؟ » گفتم: «حاج علی، اوضاع هر دو تیپ خراب است. اصلا نمی شود اسم یگان روی آنها گذاشت. باید از آنها قطع امید کرد. چون نیروهایشان یا شهید شده اند یا زخمی.» فرماندهان یگان ها مرا نگاه می کردند که داشتم با نا امیدی به على گزارش می دادم. علی به آقای غلامپور گفت: «احمد آقا، عراق با این کارهایی که از امروز صبح شروع کرده دو هدف دارد. اول اینکه عقبه ما را نابود کند تا خیالش راحت شود کسی به کمک خطوط مقدم نخواهد آمد. برای رسیدن به این هدف، هم جلو و هم عقب جزیره را به شدت شیمیایی زده است که با این کار دیگر رمقی برای جنگیدن و دفاع نمی ماند. هدف دومش هم این است که با هلی برن کارش را تمام کند. او مطمئن است که دیگر مزاحمتی برای هلی برن به وجود نخواهد آمد و آنها به راحتی می توانند روی فضای جزیره پرواز کنند و فرود بیایند.» مرتضی قربانی، در حالی که دست به ریش هایش می کشید و علی را نگاه می کرد، با لهجه اصفهانی‌اش گفت: «این طور که می‌گویید یعنی عراق موفق می شود؟» علی گفت: «اگر این روند ادامه پیدا کند، بله، حتما عراق به هدف هایش می رسد.» غلام پور به من اشاره کرد و گفت: «با جلو تماس بگیر؛ ببین چه خبر است.» رفتم پای یکی از بی سیم ها و از نیروهایی که در جزیره شمالی، یعنی در پیشانی جزیره، بودند خبر گرفتم. گفتند عراقی ها با قایق هایشان در حال حمله به خطوط مقدم ما هستند و بچه ها دارند عقب نشینی می کنند و اصلا امکان دفاع و جنگیدن وجود ندارد. روی فرکانس تیپ ۴۸ فتح رفتم و سؤال کردم: «چه خبر؟» گفتند: «اینجا هم، مثل سایر محورها، عراق به شدت حمله کرده. ولی، به لطف خدا، بچه ها در حال مقاومت اند و به عراقی ها اجازه ورود از جاده خندق را نمی دهند. اینجا درگیری دارد تن به تن می شود. اوضاع بیش از حد خطرناک است.». على سرش پایین بود. ولی معلوم بود به حرف های بی سیم گوش می دهد. تماسم که تمام شد سرش را بلند کرد. چشم‌ هایش پر از اشک شده بود. حق داشت. بسیجی هایی که شیمیایی امانشان را بریده بود حاضر نبودند دست از دفاع بردارند. گفت: فرمانده جاده خندق را بگیر. کارش دارم.» تماس گرفتم و گوشی را به علی دادم. او، بی هیچ کد و رمزی، گفت: «برادران عزیز، این کار شما پیش خدا ارزش دارد. مرحبا مرحبا!» 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺