💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 62 بعد از اینکه سر و صورتم را خوب شستم و دیگر خبری از خون و کثیفی نبود، قدری طمع کردم و به افسر عراقی، که داشت با چوب دستی‌اش ور می‌رفت، گفتم: «مستراح. مستراح.» امان نداد و بلافاصله گفت: «خفه شو! برو کنار.» گر چه آب گیرمان آمده بود، مشکل اصلی، که توالت بود، هنوز وجود داشت. به دلیل دقت و وسواسی که در طهارت داشتم شاید بزرگترین مشکلم طهارت بود. اما راهی نداشتم و حرفی نزدم. دور تا دور محوطه اتاق های زیادی بود که در بعضی شان باز بود و یک سرباز مسلح کنارش نگهبانی می داد. ماشین های متفاوتی در گوشه و کنار به چشم می خورد. معلوم نبود آنجا چه اسمی داشت و برای چه کاری ساخته شده بود. سربازها کاری به ما نداشتند. همان جا کنار تانکر ولو شدم. سر و صورتم خیس بود و با وزش نسیمی ضعیف قدری خنک شدم. دوست داشتم همانجا بخوابم؛ ولی دیدن چهره افسر عراقی خواب از سر آدم می پراند. نیم ساعتی کنار تانکر نشسته بودیم و منتظر برنامه بعدی عراقی ها بودیم. دوباره سروصدا بلند شد و تعدادی اتوبوس وارد محوطه شد. معلوم بود می خواهند ما را به جای دیگری ببرند. اتوبوس ها نو و شیک بودند. اولین بار بود که این نوع اتوبوس را می دیدم. ما گروه سوم بودیم که سوار اتوبوس چهارم شدیم. داخل اتوبوس هم مثل بیرون آن شیک و قشنگ بود. وارد راهروی اتوبوس که شدم ردیف سوم سمت راست کنار پنجره نشستم تا با باز کردن پنجره قدری خنک شوم. هر چه دنبال دسته پنجره گشتم پیدا نکردم. گفتم: «پنجره هم که باز نمی شود. از گرما می پزیم.» بعد از تکمیل شدن اتوبوس، یک سرباز عراقی ما را شمرد و از بالا به افسر عراقی گفت: «اینجا کامل است و مشکلی ندارد.» افسر عراقی به راننده گفت: «آرام پشت سر اتوبوس جلویی حرکت می کنی و به هیچ وجه سبقت نمی‌گیری.» راننده هم مدام می‌گفت: «نعم سیدی. نعم سیدی.» هنوز ماشین راه نیفتاده بود که باد خنکی به سر و صورتم خورد. عجب هوایی بودا سربازی که اول اتوبوس ایستاده بود و متوجه تعجب من شده بود گفت: «این هوای کولر ماشین است. اینها ماشین های ژاپنی هستند و کولر قوی دارند.» معلوم بود اتوبوس های تازه ای هستند. گفتم: «خدا کند همیشه با این اتوبوس ها ما را جابه جا کنند.» همان طور که روی صندلی نشسته بودم، پیشانی ام را به صندلی جلو تکیه دادم. آنقدر باد خنک و دلچسب بود که برای چند دقیقه ای خوابم برد. اولین بار بود که در خنکی هوا به خواب می رفتم. آنها دل‌شان برای ما نسوخته بود که کولر را روشن کرده بودند. برای خودشان بود. چون نمی توانستند دریچه های بالای سر ما را ببندند ما هم از آن هوای خنک بهره مند می شدیم. هنوز ده دقیقه ای نگذشته بود که ماشین وارد خیابان های اصلی شهر بصره شد. اولین بار بود که بصره را می دیدم. قبل از آن فقط نامش را شنیده بودم. می دانستم بصره از استانهای نفت خیز جنوب عراق است که شیعه های زیادی در آن زندگی می کنند. صدام، به دلیل شیعه بودن مردم بصره، کمتر به آنجا رسیدگی می کرد و بیشترین سخت گیری را هم در حق مردم بصره روا می داشت. شیعیان دشمن اصلی صدام بودند. ماشین از خیابان‌های شهر به آرامی گذشت. بصره مانند آبادان بود. هر دو شهرهایی مرزی، نفتی، و بندری بودند. از کنار میدانی رد شدیم. مردمی را دیدم که مشغول رفت و آمد بودند. مردم، وقتی متوجه می شدند اتوبوس حامل اسیران ایرانی است، شروع می کردند به فحش دادن به ما و علیه ایران شعار می‌دادند. دیدن مردم بصره و استقبال زننده آنها ناراحتم کرد. به بغل دستی ام گفتم: «خوب است مردم اینجا شیعه اند! و این طور به ما اهانت می کنند.» چند نفری گوجه فرنگی و لنگه دمپایی به سمت اتوبوس پرت می کردند و به این صورت تنفرشان را به ما نشان می دادند. در کنار این اهانت و بی ادبی، عده ای هم در گوشه و کنار خیابانها ایستاده بودند و ما را نگاه می کردند و آرام می‌گریستند. این دو نوع رفتار متأثرم کرد. سعی کردم عکس العمل منفی نشان ندهم. با خودم گفتم: «لابد اینها که توهین می کنند اعضای خانواده شان را در جنگ از دست داده اند و ناراحت اند.». به خیابان های بصره نگاه می کردم و می‌گفتم: «چه عملیات هایی برای رسیدن به این شهر انجام دادیم!» فتح نشدن بصره با دیدن آن مرا به هم ریخت. با اتوبوس به آن شهر رفته بودیم و این با رفتن فاتحانه ما فرق داشت. شاید بیست دقیقه ای در خیابانهای شهر، میان ترافیک و چراغ قرمز، ماندیم تا تابلوی خروج از بصره نمایان شد. !هنوز بیست کیلومتری از شهر دور نشده بودیم که تابلوی ورودی بغداد از دور نمایان شد. به احتمال قوی آنها قصد داشتند ما را به بغداد ببرند. بیشتر اردوگاه ها و محاکمات و دادگاه‌ها در بغداد بود. 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺