💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 65 وقتی از اتوبوس پیاده شدم دیدم دو صف از سربازان عراقی، در حالی که هر یک کابل یا شلنگ یا باتوم دستشان بود، ما را نگاه می کنند. با دیدن این صحنه گفتم: «حتما باید از میان این دو صف رد شویم.» حدسم درست بود. اولین نفر را هل دادند و گفتند: «از این صف بگذر و وارد ساختمان شو» تا اسیر مادر مرده آمد از صف بگذرد بر سر و صورت و کمر او زدند. صدای داد و فریاد اسیر بلند شد؛ ولی راهی غیر از حرکت به جلو نبود. از دیدن این صحنه وحشت کردم. با خودم گفتم: «عجب استقبالی در بدو ورود از ما می کنند!» تونل، تونل مرگ بود. هر کس وسط راه می افتاد جانش را از دست می‌داد. چون آن قدر او را می زدند که قالب تھی کند. کل مسیر تونل مرگ حدود ده متر بود. هر کس اول و آخر دو صف را میدید وحشت می‌کرد. سربازهای سیه چرده و لاغرمردنی با لباس سبز تیره و پوتین های محکم چنان با شدت ضربه می زدند که گویی عمری از آن شخص کینه در دل داشتند. نفرات دو صف حدود بیست نفر بودند. هر کس سعی می کرد بیشترین ضربه را بزند. انگار مسابقه بود و هر کس زیادتر میزد جایزه می‌گرفت!.. بعد از رفتن پانزده نفر، نوبت من شد. نفر شانزدهم بودم که آماده رفتن میان دو صف عراقی شدم. خودم را طوری گرفتم که به سرعت از میان آنها عبور کنم و کمتر کتک بخورم و جان سالم به در ببرم. یک مرتبه هوشنگ جووند را دیدم که جلوی من است و دارد وارد تونل مرگ می شود. از دیدن او خوشحال شدم. ما با هم رابطه خوبی داشتیم و فکر نمی کردم او را آنجا ببینم. هوشنگ در یک عملیات یکی از پاهایش را از دست داده بود و پای مصنوعی داشت. او به محض پیاده شدن، چون سربازها هلش دادند، روی زمین افتاد و پای مصنوعی اش در آمد. سربازها با دیدن این صحنه خندیدند و او را مسخره کردند. از دیدن این منظره ناراحت شدم. عراقی ها بی‌رحمانه به جان او افتادند و انگار نمی دیدند پایش در آمده است. هر چه قدرت داشتند با کابل و باتوم بر سر و صورت و کمر و شکم او زدند. هوشنگ هم سعی می کرد با گرفتن دست هایش مقابل صورتش جلوی بعضی ضربه ها را بگیرد؛ ولی چون چند نفر او را می زدند ضربه ها قابل کنترل نبود. با اینکه یک پایش در آمده بود، خودش را جلو می‌کشید تا از تونل مرگ بگذرد و از دست آن وحشی ها راحت شود. آن روز بر او سخت گذشت. عراقی ها فرصت را برای خالی کردن عقده هایشان پیدا کرده بودند و او را به شدت زدند. به هر ضرب و زوری بود هوشنگ خودش را لنگان لنگان از تونل خارج کرد و وارد سالن شد و کنار باقی بچه ها نشست. نوبت من بود. از افرادی که قبل از من از تونل رد شدند یک نکته کلیدی آموختم و آن سرعت عمل و داد و فریاد کردن بود. بسم الله» گفتم و وارد تونل شدم. سروصدای زیادی راه انداختم و می خواستم با دویدن سریع کار را تمام کنم و از کتک ها در امان باشم. هنوز دو سه قدم جلو نرفته بودم که یکی از عراقی ها گفت: این فرد را نگه دارید.» برای یک لحظه دست از زدن برداشتند و ساکت ماندند. عراقی گفت: «تند رفتن قرار نیست. همان جایی که ایستادی بایست و حرکت نکن.» هیکل چاق و چله‌ام کار دستم داد. بی حرکت ایستادم. فرمان حمله صادر شد و هر کس سعی می کرد بیشتر از دیگری ضربه بزند. از یکدیگر سبقت می گرفتند. با خودم گفتم: «انگار نذر دارند و می خواهند نذرشان قضا نشود!» فکر می‌کنم هر کس ده دوازده ضربه می زد. ضمنا قوانین ترافیکی هم حاکم بود. سرعت تا حدی مجاز بود؛ سرعت بالاتر ممنوع! احساس خفگی به من دست داد. بدنم داشت فرو می ریخت. زانوهایم سست شده بود و یارای ایستادن نداشتم. فکر کردم اگر بر زمین بیفتم، بدتر می زنند. هر طور بود در برابر ضربات کابل ها خودم را کنترل کردم تا تمام شود. عراقی ها انگار مهمان ویژه ای را گیر آورده بودند. همگی دنبال این بودند که احترام کاملی به من بگذارند. آن شکل کتک خوردن، موسوم به تونل مرگ، را اولین بار بود تجربه می کردم. به هر شکل بود از بین دو صف عبور کردم و با بدنی خرد و خمیر وارد سالن شدم. دیدم بچه ها ایستاده اند و منتظر آمدن بقیه هستند. سالن نسبتا بزرگی بود که دو طرف آن هشت اتاق داشت. هر اتاق یک در میله ای داشت که آن را از باقی اتاق ها جدا می کرد. درون هر اتاق هر تعداد می توانستند اسیر وارد می کردند و سراغ اتاق بعدی می رفتند. در آخر سالن دو سه توالت و حمام بود که معلوم بود افراد کل اتاق ها باید از آنها استفاده کنند. 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺