💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 104 در خانه ما، به دلیل آنکه برادرم، محمدرضا، در دانشگاه تهران در رشته حقوق درس می خواند، حال و هوای انقلاب برقرار بود. یک بار هم مأموران ساواک به خانه ما هجوم آوردند و دنبال عکس امام یا نوار و کتاب بودند که چیزی پیدا نکردند. از پنجم ابتدایی پای بند مسجد امام حسین بن علی(ع) شدم. امام جماعت آن مسجد آقای صفایی بود. او روحانی سنتی ای بود که برای نماز و منبر می آمد و می رفت و ظاهرا کار به چیزی نداشت. سعی کردم با او رفیق شوم. او هم وقتی علاقه مرا دید با من بیشتر صمیمی شد. وقتی دید اهل مطالعه هستم، از کتاب های آقای مکارم شیرازی به من می داد تا مطالعه کنم. رابطه من و حاج آقا صفایی هر روز صمیمی تر می شد. چون زیاد به منزلش رفت و آمد داشتم خانواده اش هر کاری داشتند به من می گفتند تا انجام دهم. آن مسجد روز به روز شلوغ تر می شد. از بچه هایی که آن زمان به مسجد رفت و آمد داشتند حاج آقا تابش، جبار قلاوند، مهدی صناعی، و محمد قاسم زاده بودند که بعضی از آنها در جنگ شهید شدند. اوایل انقلاب شب و روز در مسجد فعالیت می کردیم و خسته نمی‌شدیم. شب ها آقای صفایی علیه شاه به منبر می رفت و مردم با شعارهای انقلابی او را همراهی می کردند. دیگر ساواکی ها و شهربانی چی‌ها کمتر جرئت می کردند وارد مسجد شوند. مسجد حسین بن على مقر اصلی کانون تظاهرات شده بود. معمولا در محله ما هر حرکتی علیه رژیم از آن مسجد شروع می شد. محمد تابش طرحی داد که جلسات قرآن و مطالعه را بین جوانان بکشانیم و با این کار روح مطالعه را بین بچه های مسجد پرورش دادیم. آقای صفایی آنقدر به من اعتماد کرده بود که کلید کتابخانه مسجد را هم به من داده بود. برای کمک به مردمی که در مبارزه با رژیم بودند ستادی تشکیل دادیم و همراه عده ای از مردان مسن، مثل محمد بهادر و محمد سالاری، به کمک مردم می رفتیم و به آنها آذوقه می دادیم. وقتی ارزان تهیه می شد، با آن افراد و تعداد دیگر در کیسه های کوچک برنج و شکر می گذاشتیم و به خانه های مردم می‌رفتیم. شب و روزمان در مسجد می‌گذشت و خسته نمی‌شدیم. یک روز، وقتی به مدرسه رسیدم، دیدم مدرسه تعطیل و در آن بسته است. تعجب کردم. مناسبتی نبود که مدرسه تعطیل باشد. وقتی مطمئن شدم خبری از درس و مدرسه نیست، به ایستگاه ماشین های اندیمشک رفتم تا به خانه برگردم. نظامی ها با نفربر وارد خیابانهای دزفول شده بودند و به بازاری ها می گفتند: «یالا ... سریع تعطيل کنید!» صدای شلیک گلوله لحظه ای قطع نمی شد. تانک ها و نفربرها در خیابان رژه می رفتند. هیچ کس جرئت نداشت مقابلشان بایستد. هر طور بود خودم را به اندیمشک رساندم و یکراست به خانه رفتم. 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺