#زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجیزاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت:259
(قسمت پایانی)
قرار شد پدر و مادر و همسر علی و زینب و حسین، فرزندانش، روز بعد به دیدنم بیایند، آن شب به همسرم گفتم: «تا خانواده حاجی علی نیامده اند هر چه پلاکارد و چراغانی هست، همه را جمع کنید؟»
- چرا. مگر چه شده؟
- آنها با دیدن این همه چراغ و پارچه دلشان شکسته می شود.
همسرم همراه فامیل ها پارچه ها را جمع کردند. شب، ساعت نه، خانواده حاج علی آمدند. مادر على با دیدنم گریه کرد. پدر
علی بغلم کرد و فقط می گفت: «خوش آمدی.» با آنها در اتاق نشستم و آماده بودم سراغ فرماندهم را بگیرند. همسر علی گوشه اتاق همراه دو فرزندش نشسته بود و حرفی نمی زد و منتظر صحبت های من بود. مادر علی در حالی که با دستمال اشکهایش را پاک می کرد گفت: «حاج علی، از پسرم چه خبر داری؟» آنقدر سنگین و سوزناک حرف می زد که بند دلم برید و دوست داشتم گریه کنم. برای آنها از روز سقوط جزیره تا اسارتم را گفتم. خانم على وقتی داشتم از رفتن به عراق می گفتم وسط حرفم آمد و گفت: حاج آقا، یعنی ممکن است حاج علی زنده باشد؟» مانده بودم چه جوابی بدهم. دلم نمی آمد به آنها وعده زنده بودن بدهم. یقین داشتم علی شهید شده ولی گفتن آن به این زن کار من نبود.
دوباره صدای همسر على بلند شد: «بالاخره ممكن است که حاج علی را عراق، یک جایی پنهان کرده باشد؟» گفتم: «بله. ممکن است.» این ممکن است را در هر موردی میشد گفت. ولی توان این را که بگویم حاج علی دیگر برنمی گردد نداشتم. با دیدن زینب و حسین، فرزندان حاج علی، خاطرات زیادی برایما زنده شد. آن شب هایی که به خانه علی می رفتم و او با بچه هایش بازی می کرد. آنها آمدند و بغلشان کردم. هر دو ساکت و آرام بودند. هر چه کردم خودم را کنترل کنم، نشد، آرام در حالی که سرشان را می بوسیدم گریه کردم. مادر علی گفت: «حاج على، چه کنم؟ تا کی نگاهم به در خانه باشد؟ آخر پسرم می آید یا نه؟» فقط سکوت کردم و حرفی برای گفتن نداشتم.
آن شب، وقتی آنها را تا حیاط بدرقه کردم و برگشتم، احساس کردم که دیگر هیچ وقت علی هاشمی را نخواهم دید. یقین داشتم اگر بر فرض محال علی اسیر بود حتما خبرش بین اسرا پخش می شد. بعد از دیدن خواب در زندان استخبارات که علی و حمید رمضانی را در مکه با لباس احرام دیده بودم يقين پیدا کردم علی شهید شده است. با وجود این تا مدت ها با خودم میگفتم: «ای خدا کاش علی زنده باشد!» خاطرات اسارتم به انتها می رسد؛ اما لحظات تلخ و شیرین و انسانهای مختلفی که در زندان الرشید، محجر و غیره که با آنها سروکار پیدا کردم، هنوز با من اند و گویی با آنها زندگی میکنم. الطاف بیکران خداوند، عنایتهای اهل بیت، آرامش شیرینی که پس از توسل به آنها در جانمان ریشه می دواند، در سختی های گفتنی و ناگفتنی زندان، همواره مانند نسیمی بر جان و روحم می وزد و احساس میکنم دنیایی از زیبایی و زشتی، نگرانی و آرامش، یأس و امید را در این مدت کوتاه اسارت تجربه کرده ام. درس های زیادی را فراگرفتم که شاید هیچگاه از گذران زندگی عادی قابل فراگیری نبودند! اکنون به جرئت می توانم بگویم با وجود همه تلخی هایی که در زندگی داشتم، شیرینی هایی بعدا چشیدم که ارزش تحمل این تلخیها را داشت. خدا را ندیده می پرستیدم اما ایامی بر من گذشت که او را می دیدم و با عشق و باوری متفاوت پرستش می کردم. اما باز هم به نیزار مجنون برمی گردم. نیزار سوخته مجنون سخنان بسیاری با من دارد. زیرا در دل خود خون دل ها و خون دل خوردن های بسیاری را جای داده است.
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست مرزبان را مشتری جز گوش نیست
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
✨توضیح: گروه تفحص جسد مبارک حاج علی هاشمی را در سال ۱۳۸۹ در نزدیکی قرارگاه تاکتیکی سپاه ششم پیدا کرد و مردم غیور خوزستان آن را با شکوه بی نظیری تشییع کردند.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺