فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت دوازدهم چند روزی از مادرم خبر نداشتم. تلفن زدم به خوشبخت؛ او هم بی‌خبر بود و گفت مادر خیلی وقت است به دیدن او نرفته. دل‌شوره گرفتیم. به محمدحسین خبر دادیم. چند روز دنبال مادر می‌گشتیم؛ اما خبری از او نشد. بیمارستان و کلانتری‌ای نبود که سر نزده باشیم. شب و روزم شده بود گریه؛ تا اینکه یک روز محمدحسین با چشمانی سرخ آمد و خبر مرگ مادرم را داد. گوشم سوت کشید، کر شدم، چشمانم سیاهی رفت، نفسم بند آمد و غش کردم. مادرم روزی که از خانه‌ی ما رفت، در سه‌راه آذری موقع عبور از خیابان، پوست موز زیر پایش می‌رود و زمین می‌خورد. همان لحظه یک کامیون با سرعت زیاد از روی بدن مادرم رد می‌شود. بلایی سرش آمد که پیکرش قابل شناسایی نبود! تا هفتم مادرم با پای خودم می‌رفتم خانه‌اش و شب جنازه‌ام را از مطب دکتر می‌آوردند. همه می‌گفتند زهرا تا چهلم دوام نمی‌آورد و کنار مادرش خاک می‌شود؛ اما کدام قبر؟! بنده‌ی خدا چون قابل شناسایی نبود، گمنام و بی‌کس دفنش کردند. افسرده شدم و فقط با قرص آرام می‌گرفتم. همه‌ی دل خوشی‌ام در روزهای سخت زندگی، مادرم بود. دردهایم را وقتی در آغوشش می‌گرفتم و سرم را روی زانوهایش می‌گذاشتم فراموش می‌کردم. به‌یک‌باره کمرم شکست و بی‌کس شدم. بابا هم حال و روزش بهتر از ما نبود. طاقت خانه‌ی بدون مادرم را نداشت و بعد از چند روز برگشت خانه‌ی ارباب. اوضاع روحی و جسمی بدی داشتم. خودم هم امیدی به زنده ماندن نداشتم. محمدحسین پایش را کرده بود در یک کفش که راننده فراری کامیون را پیدا کند. شبی خواب دیدم مادرم در جوار اهل‌بیت (علیهم‌السلام) و حضرت زهرا (علیهاالسلام) است. بانویی نورانی گفت: «ما خیلی وقته منتظر مادرت بودیم. جای خوبی تو بهشت داره؛ نگران نباش.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃