🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۶۷ و ‌۶۸ بالاخره مردی با روی بسته که فقط چشمانش مشخص بود ,وارد شد.سرم را که بالا اوردم ونگاهم درنگاهش افتاد ,نمیدانم چرا دلم به تلاطم افتاد,انگار برق نگاهش را سالهاست که میشناسم ونمیدانم شاید من اینطور تلقین کردم ,اما احساس میکردم که او هم از دیدن من جا خورده.... سفیانی روبه عمر گفت: _کجایی عمر...از بیکاری خسته شدی؟ و اشاره کرد به من وگفت: _بیا اینهم کار ,ببین این ضعیفه کیست وچه میگوید وبه چه زبانی سخن میگوید.... عمرنگاهی که هزاران سوال دراو بود به من انداخت وگفت: _زیرسایه ی شما بودم,داشتم پیامهایی را که از ایالات امریکا وانگلیس واسراییل امده بودند, ترجمه میکردم تا برایتان حاضرکنم... خدای من,این مرد لحن کلامش مثل برق نگاهش, چقدر اشناست.. دراین هنگام خزیمه نزدیک عمرشدوگفت:_چرا روی پوشیدی؟,رویت را باز کن ,اینجا غریبه‌ای نیست ,مابارها وبارها صورتت را دیده‌ایم,نمیترسیم وبااین حرف هم خزیمه وهم سفیانی زدند زیر خنده ,انگار عمر را مسخره میکردند.. عمر دست برد وعرق چینش را از صورتش کنار زد... اووووف خدایااااا.....خدای من، از انچه که میدیدم وحشت زده شدم,مشخص بود صورت عمر صدمه ی شدیدی دیده,نصف لب بالایی ان انگار بریده شده بود وگوشه‌ی بینی‌اش پریده بود و ردی که اثر زخمی عمیق بود به صورت مورب از چانه تا بالای شقیقه هایش کشیده شده بود اما باز نگاهش برایم اشنا و مهربان بود. سفیانی امر کرد که برروی صندلیهای چرمی بنشینیم.من یک طرف نشستم وخزیمه وعمرهم صندلی روبه رویم. خزیمه به عمرگفت: _ببین فارسی نیست عربی هم نیست,به گمانم زبانش عبری باشد,با عبری از او بپرس کیست واینجا چه میکند,تاکید کن حقیقت را بگوید وگرنه کاری به سرش میدهم که مرغان هوا به حالش گریه کنند... عمر با زبان عبری گفت: _تو که هستی ,مگر خانه وبچه نداری که از جانت سیرشده ای وسراز جهنم این تکفیری‌ها دراوردی... بااین حرفش فهمیدم که واقعا عمر باید جاسوس باشد وگرنه اینجا را جهنم نمیدانست وسفیانی را تکفیری نمیخواند پس بااعتماد به نفس,بیشتری گفتم: _من نمیدانم توکی هستی و چی هستی, فقط, به تومیگویم من زبان اینها را میفهمم, قبل از امدن تو بحثشان برسر جاسوس بودن توبود , وسایل استراق سمعی دربیابان پیدا کرده اند که انگشت نگاری شده, تاساعتی دیگر اگر نتیجه‌اش این بود تو جاسوس هستی ,حتما حسابت رامیرسند.... عمر که انگاری واقعا من خودم را معرفی کردم ,با طمأنینه سرش را تکان داد و گفت: _پس باید فرار کنیم ,توهم اگر اینجا باشی بالاخره کشته خواهی شد,باید با من بیایی , همین الان... من: _نه نه...من از,امدن به اینجا هدفی دارم, دنبال عزیزانی هستم که تا پیدایشان نکنم نمیتوانم برگردم وراه پیدا کردنشان بودن در این لشکر است... دراین حین خزیمه به میان حرفم پرید ورو به عمر گفت: _چقدر طولانی,بگو چه میگوید؟ عمر: _این خانم از اسراییل است,گویا چندی پیش شوهرش گم میشود وبعداز جستجوی زیاد میفهمد به این لشکر پیوسته,الان هم به دنبال شوهرش امده,درضمن قبل از این هم به اردوگاه دشمنان نزدیک شده...اجازه بدهید ببینم چه اطلاعاتی دارد... سفیانی سرش راتکان داد وگفت:_خوبه ,ادامه بده ببینیم به کجا میرسی... عمر دوباره روبه من کردوگفت: _تو باید با من فرارکنی,چون وچرا هم نکن, عزیزانت هم به موقع پیدا میشود,شاید در پی شوهرت امده باشی هاااا,ودروغ من راست از کار دراید... من: _نمی توانم بگویم فقط میدانم که همراه شما نمی ایم...شما خودتان رانجات دهید... عمر که انگار از این سرسختی من عصبانی شده بود,مشتش را گره کرد ومثل زمانی که علی عصبانی میشد بر روی زانوش زد وبا تحکم گفت: 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃