🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۱۵ و ۱۶
_آرزوهای زیادی داشتیم، حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بودیم.
اینبار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!"
-میترسم رویا رو از دست بدم نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ رویا تازه فهمیده من عقدت کردم، قرار بود عموم عقدت کنه اما نتونستم... نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو تقصیری نداری؛ عموم کینهایه، تموم زندگیتو نابود میکرد... نمیدونم چرا دلم برات سوخت! حالا زندگی خودم رفته رو هوا...
+از دست نمیدیدش!
_از کجا میدونی؟
+میدونم!
_از کار کردن تو کلینیک صدر یاد گرفتی؟
+از زندگی یاد گرفتم.
_امیدوارم درست بگی! فردا شب خانوادهی رویا و فامیلای من جمع میشن اینجا که صحبت کنن؛ ای کاش درست بشه!
+اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا میکنم، شما هم دعا کنید آدما سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی دلخواهتون رو رقم بزنید!
_تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟
+گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن.
مرد، چیز زیادی از حرفهای رها نفهمیده بود؛ تمام ذهنش درگیر رویا و حرفهایش بود...
رویایش اشک ریخته بود،
بغض کرده بود، هقهق کرده بود برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامهاش حک کرده بود؛ هرچند که نامش را "خونبس" بگذارند، مهم نامی بود که در شناسنامه بود... مهم اجازهی ازدواج آنها بود که در دست آن دختر بود.
صبح که رها چشم باز کرد،
خستهتر از روزهای دیگر بود؛ سخت به خواب رفته و تمام شب کابوس دیده بود. پف چشمانش را خودش هم میتوانست بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزیاش را بر تن کرد. موهایش را زیر روسریاش پنهان کرد.
تازه اذان صبح را گفته بودند...
نمازش را خواند، بساط صبحانه را
مهیا کرد. در افکار خود غرق بود که صدای زنی را شنید،
به سمت صدا برگشت و سر به زیر سلام آرامی داد.
+دختر!
_سلام.
+سلام، امشب شام مهمون داریم. غذا رو از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا برای معصومه درست کن، غذای بیرون رو نخوره بهتره! دسر و سالاد رو هم خودت درست کن. غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از میز گوشه پذیرایی استفاده کن، میوهها رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
+درست کن، حدود سی نفرن!
_چشم خانم
+برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه را آماده کرد و به اتاقش برد. سنگینی نگاه زن را به خوبی حس میکرد...
زنی که در اندیشهی دختر بود:
"یعنی نقش بازی میکند؟ نقش بازی میکند که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟"
زن به دو پسرش اندیشید؛
یکی زیر خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو رفته.
خانوادهی رویا را خوب میشناخت، اگر قبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند.
لیوان چایش را در دست گرفت ،
و تازه متوجه نبود دخترک شد. چه خوب که رفته بود... این خونبس برای زجر آنها بود یا خودشان؟ دختری که آینهی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و عروسش که با دیدن این دختر حالش بد میشد. به راستی این میان چه
کسی، دیگری را عذاب میداد؟
رها مشغول کار بود.
تا شب وقت زیادی بود،اما کارهای او زیادتر از وقتش..آنقدر زیاد که حتی به خودش و بدبختیهایش هم فکر نکند.
خانه را مرتب کرد و جارو زد،
میوهها را شست و درون ظرف بزرگ میوه درون پذیرایی قرار داد، ظرفها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد...برای پیش غذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده کرد.
ساعت 6 عصر بود ،
و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی از تنش رفته بود.
آیه گفت بود :
"نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو
بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!"
رها لبخند زد به یاد آیه... کاش آیه زودتر باز گردد!
مهمانها همه آمده بودند.
کبابها و برنج از رستوران رسیده بود.ساعت
هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت.
تمام مدت مردی نگاهش میکرد.
مردی حواسش را بین دو زن زندگیاش تقسیم کرده بود، مردی که زنی را دوست داشت و دلش برای دیگری میسوخت؛اگر دلرحمیاش نبود الان در این شرایط نبود...
دخترک را دید که این پا و آن پا میکند، انگار منتظر کسی است. به رویای هر شبش نگاه کرد:
_الان برمیگردم عزیزم!
رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخید و به صحبت با او مشغول گشت.
مرد برخاست و به رها نزدیک شد.
-دنبال کی میگردی؟
رها نفس عمیقی کشید.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃