#پارت_20😍
بعد سعی می کردم زورکی بخندم😊 و خودم را خوشحال نشان دهم.
اما پدرم هر بار حرف هایم را ک
می شنید به گریه😭 میافتاد یکبار وسط هق هق گریه اش گفت:
فرنگ می خواهم خوشبخت شوی دیگر دلم نمیخواهد سختی بکشی تو را آوردم اینجا تا از زیر بار آن همه محنت و سختی رها شوی😭😔
شب بود که اکبر با خوشحالی به پدرم گفت دیگر باید آماده بشویم آنها فردا
می رساند و به امید خدا فرهنگیس را عقد میکنیم.
پدرم سری تکان داد و گفت:
به امید خدا. من هم بعد از عقد فرنگیس برمیگردم.😔🚶🏻♂
حال بدی داشتم.
تازه داشتم میفهمیدم که قرار است چه بلایی بر سرم بیاید😓
اگر بخاطر پدر نبود شبانه راه می افتادم و از کوه میگذشتم و برمیگشتم روستای خودمان.
ان شب همه در انتظار رسیدن داماد بودند. و من، فرنگیس، دختری از ایران که فقط ۱۰ سال داشتم و روز قبل از آمدنم با دخترهای روستا قرار گذاشته بودیم در کنار دیوار خانه ما عروسک بازی کنیم، در خانقین شهری از عراق در انتظاری کسی بودم که بیاید و مرا به همسری برگزیند.😓😔😭
اری، میدانستم دیگر هیچ کدام از اقوام و فامیلم را در ایران نخواهم دید...
آن شب سعی کردم به آنها فکر کنم و قیافه تک تک شان را خوب خوب به خاطر بسپار...
با گریه و اشک خوابم بود که صدای در خانه همه را از خواب پراند!!!
صدای داد و فریاد کسی میآمد.🗣
کسی محکم و دیوانه وار به در
می کوبید و فریاد می کشید و نعره میزد.
صدایش برای ما آشنا بود.
ب پدرم نگاه کردم تا بفهمم چه خبرشده، رنگش پریده بود از بیرون خانه صدای شیهه اسب میآمد.
مرد صاحبخانه تفنگ به دست گرفت و رفت دم در.
در را باز نکرد از همان پشت در پرسید کی هستی ؟؟اینجا چه میخواهی؟؟
صدای کلفتی آمد من گرگینم،
گرگین خان در را باز کن تان نشکستم آن را...
از تعجب 😳خشکم زده بود، گرگین خان پسر عموی پدرم بود.
یک لحظه از ذهنم گذشت او اینجا چه می کند؟؟
چطور آمده بود و می خواست چه کار کند؟؟
همین که صاحب خانه در را باز کرد گرین خان سوار بر اسب وارد حیاط شد همه به استقبالش رفتند..
مرد صاحب خانه کمک کرد گرین خان پیاده شود، و بلافاصله اسبش را گوشهای بست.
گرین خان لباس هایش را تکاند و آمد داخل.
ادامه دارد..