#پروانه ❄️🖤🤍
رحمت جواب داد : آره هر چی زودتر باید برم ساعت چند میره مغازه؟؟
نگاه ساعتم کردم و گفتم دیگه الانا باز کرده
خب پس من همین الان میرم ظهر منتظر باش حتما میام
ببینمت،!
رحمت رفت و من موندم و کلی استرس
داشتم میرفتم سر کلاس که یه نفر محکم زد به شونه ام برگشتم و با دیدن فتانه خودمو انداختم تو بغلش و زار زار
گریه کردم.😭😭
انگار فقط منتظر یه جرقه بودم
فتانه با ترس گفت : چیزی شده پروانه؟؟
اشکامو پاک کردم و گفتم :میشه امروز نریم سر کلاس؟!
- آخه چرا نریم ؟
_ میخوام باهات حرف بزنم.
نگاهی بهم انداخت و گفت : خیره خب باشه بریم تو این
پارکه؟؟
-آره بریم خوبه
با فتانه دو تایی رفتیم تو پارک نشستیم.
فتانه لب زد : خب بگو چی شده؟
_فتانه بدبخت شدم.😫
کل قضیه رو براش تعریف کردم،،
فتانه که حسابی از حرفهای من جا خورده بود گفت عجب
الان هم گیر سهرابی هم گیر خان داداشت.!
_آره خیلی شرایط بدیه
-الان واقعا رحمت رفت پیش داشت؟؟
_آره
_پووووووف دختر منم استرس گرفتم
-فتانه به نظرت چی میشه؟؟
نمیدونم باید صبر کنیم تا ظهر رحمت بیاد ببینیم چی میگه.!
نگاه ساعت کردم و گفتم فتانه پاشو الآن دیگه باید برسه
رحمت،
از جامون بلند شدیم و رفتیم اون طرف خیابون تا رسیدیم رحمت و دیدم که داره از دور میاد!!
جلو اومد و با خنده گفت : حله😁
با چشمهای گشاد شده گفتم : چی حله؟؟
_هیچی
گفت باشه قرار بعدی هم قرار شد به ننه ام زنگ بزنههماهنگ کنه.!
با تعجب گفتم : راست میگی؟؟
_ آره والا دروغم چیه بهت که گفتم من کوتاه بیا نیستم!!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°