۞ تلنگری برای زندگی ۞
چه روز مزخرفی بود، دیگه داشت حوصلم سر میرفت، به ساعت دیواری نگا کردم، ساعت نزدیک 5 بود.. مادرش مثل
آرمیتا از عصبانیت قرمز شده بود، انگشت اشارشو گرفت سمتمو گفت ببین میدونستی خیلی زشتی شبیه میمونی بیشتر تا آدمیزاد، توصورتت که نگا میکنم باید کفاره بدم😏 سعی کردم خودمو کنترل کنم هرچند این جور رفتارا برام عادی بود ولی ازینکه اونجا بودم مثله سگ پشیمون بودم،😤 با لبخند گفتم عوضش عزیزم تو خیلی خوشگلی، کاشکی یکم مهربون ترم بودی.. پدرش از حرفم جا خورد و تغییر چهرشو به وضوح دیدم.. ولی آرمیتا چشمای آبیش که دو تا گوله آتیش شده بود با خنده ی هیستریک و عصبی ادامه داد : پس بگو چجوری پسر عموی مارو تور کردی با همین چرب زبونیت وگرنه به آراس نگا کرد، آراس انقد خوشگل و خوشتیپه که دخترایی مثله توعا جادوگرو اصلا داخل آدمم حساب نمیکنه!! اصلا ببینم چجوری باهاش بودی که میخواد بگیرتت هان نکنه نقشع کشیدی و خودتو بزور انداختی گردنش بعدم چشمک ریزی زد با اون مژه های بلند و کاشتش!! خیلی بهم برخورد، سرمو انداختم پایین و آروم گفتم : ببخشین با اجازه من باید برم سریع کیفمو از رو مبل برداشتم که برم یهو آراس غرید : آرمیتا خجالت بکش میفهمی چی داری میگی حرفایی که لیاقت خودت رو به نگین من نسبت نده!! العانم بفرمایید بیرون هروقت عقل اومد تو سرت برگرد،😠 مادرش از جاش بلند شدو با حرص داد زد آراس بسته!! آرمیتا که انتظارشو نداشت برگشت سمت منو یه سیلی محکم زد تو گوشم!! دستمو گذاشتم رو صورتم اینجا چخبر بود😳 باوردم نمیشد باباش و آراس باهم داد زدن آرمیتا ولی مادرش یه پوزخند کنار لبش بود، حتم داشتم آرمیتا فقط بازیچه دستای اون سلیطه بود، بی فکر دوییدم سمت در از همشون متنفر بودم.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══