🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#ادامه تلفن را قطع می کنم و به سمت برج مراقبت حرکت می کنیم... اینجا مأمور های زیادی هستند که عاشق
_ این دیگه کیه آقا اسماعیل؟... + جواد! خودت ترتیبشو بده... من باید برم توی هواپیما... من راهم را به سمت هواپیما ادامه می دهم و جواد به سمت آن مرد بر می گردد... ناگهان می بینم که جواد همپای من دارد به سمت هواپیما می آید... + جواد؟... چیکار کردی برادر؟... به پشت سر بر می گردم... مأمور باند در یک گوشه، کنارِ یک بوته‌ی شمشاد افتاده... _ هیچی آقا اسماعیل... موی دماغ شده بود... کَندمش... با خنده می گویم: + کار شما درسته آقا جواد... دست مریزاد... اطراف هواپیما را چک می کنم... ظاهراً کسی نیست... ماشین سوخت رسانی هواپیما در حال دور شدن از هواپیماست... ناگهان متوجه حضور مأمور کنترل در کنار پله های هواپیما می شوم... + جواد جان؟ _ جانم آقا اسماعیل؟ + تربیت این یکی موی دماغ ما رو هم میدی برادر؟ _ الساعه آقا... جواد به سمت مأمور کنترل حرکت می کند... من هم از کنار دماغه‌ی هواپیما به پله ها نزدیک می شوم... به پله ها که می رسم، نعش مأمور کنترل را می بینم... + پسر تو دیگه کی هستی... دمت گرم... دمت گرم.. _ مخلصیم آقا... بالاخره ما برای اینجور موقع ها کنارتون هستیم دیگه... + ایشالا همیشه کنار آقا روح الله و امام زمان بمونی جواد جان... _ شما دعا کن ما شهید بشیم... + می زنم همینجا لت و پارت می کنما... الان وقت شهید شدنه مرد حسابی؟.. داخل هواپیما می شویم... زیر صندلی‌ها را می گردیم... تا ردیف آخر... چیزی نیست که نیست... وارد سرویس بهداشتی می شوم... متوجه یک محفظه می شوم که داخلش یک کیف چرمی سیاه قرار دارد... _ آقا اسماعیل؟... آقا اسماعیل بیاین اینجا... + وایسا جواد... وایسا ببینم این چیه... _ آقا اسماعیل، چند نفر دارن به سمت هواپیما میان... چیکار کنیم؟ + از من می پرسی جواد؟... وایسا الان یه کاریش می کنیم دیگه... کیف را آهسته روی زمین می گذارم... زیپ کیف را باز می کنم... تیک، تاک... تیک، تاک... یاحسین!