🇮🇷تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
#ادامه _ این دیگه کیه آقا اسماعیل؟... + جواد! خودت ترتیبشو بده... من باید برم توی هواپیما... من ر
#ادامه
یک بمب ساعتیِ دست ساز که برای شش ساعت بعد تنظیم شده... وزن احتمالی آن پنج کیلو است... چند عکس از بمب و فضای داخل هواپیما که بمب هم داخل عکس باشد، می گیرم...
_ آقا اسماعیل؟... چه خبره اونجا؟... اینا دیگه دارن میان بالا...
+ جواد جان یه بمب اینجاست... بهتره هر چه زودتر با خودمون ببریمش...
_یا قمر بنی هاشم...
با جواد به سمت درب هواپیما حرکت می کنیم... چند نفر از جمله موسی در حال بالا آمدن از پله های هواپیما هستند... ما را می بینند و شوکه می شوند...
موسی: آقا اسماعیل شما مگه یه بار نگشتین این هواپیما رو؟... این دیگه چه روشیه که شما دارین؟...
+ بله آقا موسی... ما یه بار می گردیم... ولی اون یه بار برای وقتیه که نفوذی نباشه بین جمعمون...
_ منظورتون چیه؟... چیزی شده مگه؟
کیف را روبروی موسی می گیرم... می گویم: این هم نتیجهی نفوذ... یک بمب ساعتی در داخل هواپیمای حامل امام...
موسی دست و پایش را گم می کند... نمی داند چه بگوید...
+ فعلا چون ما یک دولت مستقر نداریم، حساب ما می مونه برای وقتی که به امید خدا، انقلابمون پیروز بشه... دو نفر از بچه های ما هم اینجا کنار هواپیما می مونن تا خرابکاری از این بیشتر نشه...
_ آقا اسماعیل دارین اشتباه می کنین...
+ مشخص میشه...
از فرودگاه خارج می شویم... به طرف یک فضای آزاد می رویم... یکی از بچه ها کار خنثی سازی بمب را انجام می دهد... از بمبِ خنثی شده هم عکس برداری می کنیم...
فعلا این مشکل حل می شود... ولی از هادی چه خبر؟... کنار بیت امام چه اتفاقی افتاده؟ ... از پنج نفری که برای چک کردن هواپیما آمده بودیم، حالا سه نفر در مسیر برگشت به نوفل لوشاتو هستیم... فشار زیادی روی بچه هاست... لحظه ها به سنگینی در حال رفتند و چشم تاریخ به این لحظه هاست...
به نوفل لوشاتو می رسیم... هادی سعادتی که ما را می بیند، چشم هایش برق می زنند... بدو بدو به سمت ما می آید...
_ سلام آقا اسماعیل... خوب هستین؟...
+ سلام هادی جان... پشت تلفن نتونستم بشنوم چی میگین؟... چه خبر بود اینجا؟
_ آقا اسماعیل به خیر گذشت خدا شاهده... شما تا کجای ماجرا رو شنیدین پشت تلفن؟...
+ تا همونجایی که گفتی محمد افتاد روی زمین... خب بعدش رو بگو...
_ آره آره... همین که رفتیم سمتشون، اون مردِ پالتو مشکی سوار ماشین شد که فرار کنه ولی ما رسیدیم و نذاشتیم بره... الانم گرفتیمش... حتما چیزای خیلی زیادی می دونه ولی مغور نیومده... محمد هم بیهوش شده بود... که الحمدلله الان بهتره... ما اینا رو هنوز به امام نگفتیم آقا اسماعیل... بنظرتون لازمه که بدونن؟
+ لازمه ولی باید اول یه سری چیزا مشخص بشن بعدش... اسم اونی که دستگیر کردین رو پرسیدین؟...
_ خودش که میگه اسمم رضاست... دیگه راست و دروغشو نمی دونم...
+ خب... خودم از رضا بازجویی می کنم امشب... از امام چخبر؟... بیدارن یا خوابیدن؟...
_ تا چند دقیقهی پیش که داشتن قرآن می خوندن... بعدش به نظرم باید خوابیده باشن...
به سمت محلی که رضا در آنجا نگهداری می شود حرکت می کنم...
ساعت ۰۱:۲۰ بامداد ۱۲ بهمن ۱۳۵۷
#ادامه_دارد
#انقلاب
#داستان
🇮🇷تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
بخش آخر #داستان_رادیو #رادیو #داستان
رادیو
قسمت ۲
یه چیزی یادم رفت توی قسمت اول و میخوام قبل از ادامهی داستان بگم که: ما به مادرمون می گفتیم «یُمّاه» ... حالا کی این اسم رو بهمون یاد داده بود؟... مادربزرگم که معلم قرآن بود و گفته بود که عرب ها به مادرشون میگن «یُمّاه»... شما هم همینو بگید و ما هم به تبعیّت از ایشون، همین اسم رو به جای مامان می گفتیم...
القصهههه، مدتی غبار فراموشی روی این ماجرا نشست تا روزی که... من توی یکی از برنامه های تلویزیون یه قصه از رادیو شنیدم... اینکه مخترعش کی بوده و چه خدماتی حتی داشته و و و... چراغی که یه مدت توی سرم خاموش شده بود دوباره چشمک زنان روشن شد... با خودم گفتم آرههههه پسرررررر! ما هم یه رادیو باید داشته باشیم...
پرسان پرسان رفتم پیش یُمّام... که یُمّاه؟... شما هم رادیو داشتین تا حالا ؟... شروع کرد به تعریف کردن قصهی اولین رادیویی که پدرش خریده بود... چند سالی میگذشت از اون دوران ولی یُمّام با شور و شوق زیادی داشت اون خاطره ها رو واسه خودش تداعی میکرد و برا منم تعریف... تا اینکه رسید به قصهی رادیویی که برادرم چند سال قبل تر از فوتش خریده بود... صداش ضعیف شد... بغض هجوم آورد به گلوگاه خاطراتش... قطرات اشک امونش ندادن و...
کمی که گذشت گفتم یُمّاه؟... گفت جانم؟... گفتم اون رادیو الان کجاس؟... گفت میخوای چیکار؟... گفتم میخوام ببینمش دیگه... اولش نگفت... ولی بعدش گفت که توی همون صندوقچه قدیمیه و اونم اصلا نمیتونه درش بیاره و منم نباید بهش دست بزنم... و اینبار غبار غم و اندوه بر روی زمان نشست، تا اینکه... تحمل من طاق شده بود... دیگه نمی تونستم جلوی اسب تیز پرواز کنجکاویمو بگیرم و بالاخره سر یک فرصت طلایی که اُمّام رفته بود خونهی مادرش و پدرمم رفته بود مسجد برای نماز، من این وسط رفته بودم سراغ صندوقچهی فوق جادویی... چرا فوق جادویی ؟... چون که دیگه اینبار تبدیل شده بود به یک صندوقچهای که رادیوی جادویی رو داخل خودش جا داده بود... باورش برای خودمم سخت بود... احساس جویندگان طلایی رو داشتم که بالاخره به سرزمین پر از طلا رسیده بودن... پشت سر گذاشتن هفت خان رستم که حالا رسیده بود به همون چیزی که میخواست... حالا اما من داشتم داخل صندوقی رو تماشا میکردم که پر از دستمال و پارچه و این خرت و پرتا بود... واقعا که... یُمّااااااااه؟... آخه چرااااااا؟... چرا باید تصورات طفل صغیر و کنجکاوی مثل منو بهم بریزی؟... مشکلی نبود... من تا اینجا اومده بودم... ناامیدی معنی نداشت... مثل کسایی که گنجشون رو یه جایی قایم کردن و حالا بعد از مدت ها رسیدن به محل مورد نظر، داشتم کند و کاو میکردم توی صندوق... این پارچه رو بنداز بیرون، اونو بکش کنار، این چیه دیگه؟... صابون آخه اینجا چیکار میکنه... خدایااااااا!... وایسا ببینم... یه چیزایی داره به دستم اصابت میکنه... اسباب بازییییییی... وااااااای خدای مننننننننن... اسباب بازیای دوران بچیگمممممم... باورم نمیشه... واااااای... قطار با ریل های تیکه تیکه، هواپیمای جنگی، ماشین پلیسی که خالهام واسم خریده بود، یه سوت بزرگ... داشتم ذوق مرگ میشدم و همینطوری میگشتم که گوشه هایی از یک وسیلهی گنده نمایان شد... این چقد شبیه همون رادیوییه که توی تلویزیون نشون میداد... ولی یه چیزاییش فرق میکرد... این یدونه چراغ قوه هم داشت... ولی من بالاخره پیداش کرده بودم... همونجا زدم به برق و دکمه هاشو اینور اونور کردم... وای لامصب... چرا کار نمیکنه این... این دیگه جای چیه... نوار کاست ندیده بودم که تا اون موقع... نگو جای نوار کاست بود که باز کرده بودم... خلاصههههه نتونستم راش بندازم و حالا من مونده بودم و پارچه مارچه هایی که اینور اونور پخش و پلا شده بودن و باید خیلی مرتب میرفتن سر جای خودشون که یُمّای محترم شک نبره یه وقت... پریدم ساعتو چک کنم... وای خدا... الاناس که بابا از مسجد بیاد... خیلی تیز و تمیز همه اونایی که برداشته بودمو گذاشتم سر جاشون و دَر صندوقچهای رو که دیگه جادوئیّت خودش رو از دست داده بود بستم... کلید رو هم گذاشتم همون جایی که نباید... بله... ضربهی روحیی که سر روشن نشدن رادیو خورده بودم انقدر قوی بود که حواسم نبود ببینم اون کلید فکستنی رو کجا باید بذارم... بوی قضیه وقتی در اومد که...
#ادامه_دارد
#رادیو
#زندگی
#یک_هیچ_تنها
22.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش اول:
در قسمت های قبل، امیر بر سر شیرین و مادرش داد و هوار کرده و آنها را آزرده خاطر کرده است. حالا آنها آمدهاند که بروند. که دیگر نه در باغ مادربزرگ باشند و نه در طهران... می روند که بروند. #امیر پشیمان است. از اینهمه دیر رسیدن... از اینهمه به موقع نرسیدن... از اینکه نتوانسته آن حجم از عشق و علاقه را به درستی و سر جای خودش و به آدم درستش ابراز کند... خواهرش، دلسوزِ امیرِ طفلی ما هم آمده که بگوید می رود و با شیرین حرف میزند که به پای هم نوشته شوند... اما امیر... امیر که می داند نمیشود... میداند امیرْ بودنش مقصر اصلی همهی این ماجرا هاست... ولی امیر که نمیتواند دست از امیرْ بودنش بکشد... و همین هم باعث میشود که بداند که نمیشود دیگر با شیرین باشد و تنها خیالِ شیرینِ شیرین است که همیشه با او خواهد بود...
شیرین به پای دیوارِ خداحافظی میآید... امیر، حالِ دیدنِ دوبارهی شیرین را و خداحافظی با آنها را ندارد. ولی... ولی حتی همان آخرین لحظات هم دلش نمی آید نگاهش نکند... دلش...
#ادامه_دارد
#امیر
#وضعیت_سفید
15.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش دوم:
اَشک... وقتی امیر، اشک میریزد... وقتی امیر، میشکند... وقتی امیر، امیدِ خود را از دست میدهد، یعنی دیگر آن امیرِ عاشقِ تُخص قبلی نیست... دل بریده و رها کرده... ولی تنها در واقعیت... در ظاهر... شیرینِ خیالی که هنوز دست از سر او برنداشته است... بهتر بگویم... امیر نمیخواهد شیرین خیالیِ خود را از دست بدهد... تنها با اوست که میتواند خود را آرام کند... البته همین خیال هم گاهی اوقات، خیالِ آشفتهی او میشود و اشک او را در میآورد... اشکی که ناخواسته میریزد...
وقتی امیر اشک میریزد...
#ادامه_دارد
#امیر
#وضعیت_سفید
33.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش اول«هدیه»
وقتی #امیر میخواهد برای شیرین، هدیهای بدهد...
چهار دقیقه و سی ثانیهی تمام، هیچ دیالوگی نیست... فقط اکت... نگاههای با توجه امیر... لرزش دست ها... استرسی که دارد... همه و همه، فقط امیر بودن او را میرسانَد...
امیر به سرش زده که هدیهای برای شیرینِ قصهمان بدهد... هدیهای کوچک ولی در حد خود امیر... نمیداند و یا شاید هم کمی میداند دارد کار اشتباهی میکند که همچین خطر بزرگی را به جان میخرد... خطر بی آبرویی... ولی امیر اگر این کار را نمیکرد که دیگر امیر نبود... امیر باید خطر بی آبرویی را به جان بخرد... باید در راه رسیدن به شیرین، بی آبرو هم بشود... وگرنه چه ارزشی دارد که یک عاشقِ ساده باشد و هیچ کاری برای به دست آوردن دل شیرین نکند...
ولی... من میگویم امیر، قبل از این هدیه، هدیهی بزرگتری را به شیرین داده که شیرین، قدر آن را ندانسته است... امیر، قلب خودش را داده رفته... قلبی صاف و ساده، بدون هیچ خط و خشی... اما امان از ساده بودن که همین ساده بودن، دمار از روزگار او درآورده و بیچارهاش کرده است... که هر چه سادهتر بوده، نادیدهتر گرفته شده است...
#ادامه_دارد
#امیر
#وضعیت_سفید
#شیرین
41.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش دوم«هدیه»
امیر همچنان تو فکر یه چارهاس واسه اینکه بتونه این هدیهی پر خطر رو به شیرین برسونه... همش داره فکر میکنه... میاد شهاب رو میبینه... میگه میخواین برین جبهه؟... اونام میگن نه میخوایم بریم میدون موانع... آها!... امیر داره فکر میکنه... من حدس میزنم که امیر اینجا به یه چیزی فکر میکنه که بعدا بهتون میگم... فقط همینو بدونین که به فکر ثابت کردن خودش میوفته... حالا درسته که همهی فکر و ذکرش فعلا همین هدیهایه که توی دستشه، ولی خب دیگه... به اون چیزی که گفتم هم فکر میکنه... حالا بعدا معلوم میشه...
یهو عباس آقا(پدر شیرین) با مینیبوسش میاد وسط مدرسه... وای... امیر استرسش بیشتر میشه... به تلاطم میوفته... میزنه بیرون... با خودش حرف میزنه... آره... امیر باید با خودش حرف بزنه... وگرنه امیر نیست... داره راه میره بین کاج ها... از عمق وجودم دارم باهاش راه میرم بین اون کاج هایی که هزاران بار راه رفتن امیر رو به خودشون دیدن... همین کاج ها بیشتر از شیرین، امیر رو درک میکنن... باور کنین...
#ادامه_دارد
#امیر
#وضعیت_سفید
#هدیه
41.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش سوم «هدیه»
ایندفعه امیر را لابهلای گمشدنهایم، گم کردم... مثل او گم شده بودم... در میان بودن ها و نبودنهایی که بودنشان درد بود و نبودنشان، زجر... ولی پیدا شدم... امیر هم پیدا شد...
حالا او در میانِ قصهی هدیه دادن به شیرین نشسته و توی خودش رفته و نقش و نگار سکه ها را روی کاغذ میکشد... یادش بخیر... این حرکت امیر... چقدر از این کار لذت میبردیم... سکه را زیر کاغذ میگذاشتیم و شکلش را روی کاغذ در میآوردیم... انگار که خودمان سکه کشیده باشیم...
کمی میگذرد... صدای مینیبوس عباس آقا، توجه امیر را جلب میکند... شیرینی در کار است... شیرین و عباس آقا پیاده میشوند... شیرین، کیف دستی خود را ول میکند کنار در باغ... عباس آقا که دیگ بزرگ آش را به دست شیرین میدهد، امیر هم سر و کلهاش پیدا میشود... باران، هر لحظه میبارد به لحظههای امیر و او را خیس تر میکند... با این حال، او چتر را روی سر شیرین میگیرد... ولی شیرین... آی شیرین... شیرین پس میزند... و امیر... امیر، همینطور خیره... خیره میمانَد... خیرگی امیر... خیره به شیرین... که میرود... که نمیماند... که اصلا طوری رفتار میکند که انگار امیری نیست و اگر هم باشد، قرار بر شیرین شدن لحظههایش با شیرین نیست و همیشه تلخ است... که این تلخی را فقط از شیرین میگیرد که کاش اصلا شیرینی در کار نبود تا... بیخیال... حرفم را پس میگیرم... اگر شیرینی نبود، امیری هم به اینگونه نبود... باید همه چیز در جای خودش باشد... همه چیز... شیرین باشد و تلخ کند... امیر باشد و شیرین نه...
#ادامه_دارد
#امیر
#شیرین
#وضعیت_سفید
🇮🇷تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
بخش چهارم «هدیه» ابتدا حیرانی... سپس جنب و جوش و غنیمت شمردن فرصت... امیر، همین قاعده را رعایت میک
41.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش پنجم«هدیه»
حالا اما این رسوایی برملا شده... پرده ها کنار رفته... معلوم شده که امیر، چه بی آبروییای به بار آورده است...
ابتدا، هدیهی مذکور در صحنه دیده میشود... به امیر نزدیکتر میشویم... غذا میخورَد... اما چه غذاخوردنی؟... انگار زهر میخورَد... ولی طوریست که گویا خبر ندارد چه شده... فقط از رفت و آمد ها متوجه میشود که خبریست...
ناگهان، پدر... خشمگین... هدیه، در دست... امیر، پر از دلهره... پدر، فهمیده است... امیر، هیچ نمیگوید... تنها فقط نگاه است که حرف میزند...
کمی بعد، زیرِ چراغ... امیر، خشمگین... هدیه، در دست... هدیهای که دیگر هدیه نیست... بلای جان او شده... پرت میشود و میشکند... امیر شروع به خودخوری و خودزنی میکند... وای پسر... آخر چرا؟... تقصیر تو که نیست... هر چه آتش است، زیر سر عشق است... عشق، هوایی میکند... عشق، دیوانه میکند... عشق، هدیه ندادن را مذموم میداند... در مرامِ عشق، باید هدیه بدهی تا بیشتر جا در دل معشوق وا کنی... تو که همهی قواعد عاشقانه را رعایت میکنی، تقصیر تو نیست... فقط کسی که عاشقش شدهای، زیاده از حد بیوفاست... بیتوجه است... ای بابا... بیخیالْ امیر!... این شیرین، کام تو را تلختر نکند، شیرین نخواهد کرد...
بعد از خودخوری، جنب و جوش شروع میشود... امیر، خیز بر میدارد به زیر تخت... دنبال چه میگردد؟... دفتر و دستک خود را بیرون میآورد... آری آری آری... پناهی جز نوشتن، نیست... مینویسد... اما گویا فکر دیگری در سر دارد... بلههههه... فکر بهتری به سرش میزند...
#ادامه_دارد
#امیر
#شیرین
#وضعیت_سفید
امروز میخواهم برایت از مدرسه بگویم...
نه از اولین روزِ کلاس اول ابتدایی، نه... من حافظهام آنقدر ها هم قوی نیست که توانسته باشم خاطرهی آن روز را در ذهنم نگه دارم... تنها چیزی که از آن سالها یادم مانده، برای دوران پیش دبستانیست... نه اول ابتدایی... آن هم این است که وقتی مادرم مرا تا نزدیکی های مدرسه همراهی میکرد، خجالت میکشیدم و او را به مدرسه نرسیده، از خود جدا کردم و گفتم که دیگر دنبالم نیا و من خودم میروم...
اول ابتدایی را اصلا یادم نیست که آن روز، خواهرم مرا به مدرسه برده یا مادرم...
میخواهم از همین ده سال پبش سخن بگویم... از اولین روز کلاس هفتم( اول راهنمایی)...
شش سال را در روستا خواندهام و تازه به مدرسهای در شهر رفتهام... غریبهی غریبهام... تصور کن که به سرزمینی در آن طرف اقیانوسها، تبعید شدهام... اما بدبختی آنجاست که انگار نه انگار من باید با همه، غریبه باشم... از همان ابتدا در داخل کلاس، شلوغکاری را شروع کردهام... ساعت حدود هشت صبح است که بعد از برنامهی صبحگاهی، وارد کلاس شدهایم... من هنوز هم اینطوریام که انتخابم برای نشستن در کلاس، آخرین ردیف و دورترین فاصله باید باشد... علتش را همین یکی دو ساله کشف کردهام که اگر فرصتی هم شد، میگویم... مهم نیست...
خلاصه، همین که وارد کلاس میشویم، کتابهایمان را در میآوریم... بنظرتان من اول، کدام کتاب را از کیفم خارج کردهام؟... ریاضی؟... ابدا... متنفر بودم از ریاضی... زبان؟... من که زبان بلد نبودم... اولین کتاب، کتاب ادبیات فارسیست... چرا؟.. عرض میکنم... کتاب را در میآورم و شروع میکنم با آواز، شعرهای کتاب را میخوانم... من میخوانم و دوستانم کف و جیغ و هورا به راه میاندازند... هاااااا... عجب بساطی به پا کردهام هاااا... نرسیده، آتشی در کلاس میاندازم... دقایقی میگذرد...
قصه از اینجا به بعد است... خدا را شاهد میگیرم در باب گفتن این ادعا که من هرگز، هرگز و هرگز، ناظمی به ناظمیِ ناظم آن مدرسه در طول عمرم ندیدم که ندیدم... نااااااظم به معنای واااااقعی کلمه... از همان ها که در فیلم ها دیدهایم... . ویژگی های این ناظم عزیز، متعاقبا اعلام خواهد شد... عجله نکنید...
کجا بودیم؟... بله... داشتم میگفتم: دقایقی میگذرد... آقای ناظم عزیز تر از جانمان وارد کلاس میشود... البته ناگفته نمانَد که بنده، خبرچین هایی هم در وروردی کلاس، گُماردهام که ورود هرگونه افرادِ متفرّقه را به داخل کلاس، اعلام بنمایند تا به چوخ نرویم... قبل از ورورد ناظم جان، خبر به ما رسیده و ما بساط را جمع کردهایم و حالا مثل بچهی آدم، سرِ جایمان نشستهایم و اصلااااا انگاااار نه انگااااار که خبری بوده است... امااااا ناظم، ناظم تر از این حرفهاست که قبول کند این کلاس، یک کلاس عادیست...
ناظم: سر و صداتون، کل مدرسه رو ورداشته... شماها آدم نیستین؟... اولِ کاری چرا از خود بیخود شدین؟... گفته باشم، تا ناظم این مدرسه منم، نمیذارم پاتونو از گلیمتون درازتر کنین... حواستونو جمع کنین که حواسم بدجوری پِیِتونه...
من: آقا اجازه؟...
ناظم: چی شده؟...
من: آقا این کلاس واقعا بیش از حد شلوغه... من که خودم سرم درد گرفت از بس که سر و صدا هست... میشه یه مبصر بذارین اینجا؟...😈
ها!... میدانم چه فکری در سرتان میگذرد... و چه فحشهایی که به من نمیدهید... اما کاری نمیشود کرد، چون من به واقع یک آب زیرِ کاه حرفهای بودم و کارم را کرده بودم...
ناظم: خودت پاشو بیا مبصر وایستا... هر کس جُم خورد، اسمشو مینویسیا...
یا علی گفتیم و حکمرانی آغاز شد...😎
#ادامه_دارد
#داستان_مدرسه
🇮🇷تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
امروز میخواهم برایت از مدرسه بگویم... نه از اولین روزِ کلاس اول ابتدایی، نه... من حافظهام آنقدر ه
علی پور سلطان! بشین سر جات!... چرا میپری روی صندلی رسولییییی؟... اسمتو مینویسمااااا... بعدا شکایت نکنی... نیومدی؟... نوشتم... اسمتو که دادم به ناظم جان، حالتو میپرسم...
علی: تو رو خدا رحمتی!... باشه باشه دیگه این کارو نمیکنم... اسممو پاک میکنییییی؟🙏🥺
من: بگو غلط کردم...
علی: نمیگم...
من: پس منم اسمتو میدم به ناظم...
علی: عححححح... باشه بابا غلط کردم...
من: برو بشین اگه صلاح دیدم، اسمتو پاک میکنم😊
علی: ناااااامرددددددد
من: برو بشیییییینننننن... پر روووووو...
روسولیییییی!... دیوار مگه جای مشق نوشتنهههههه؟... خاک تو اون سرت کنن... اسمتو نوشتم...
رسولی: رحمتی؟... تو که پیش من نشستی لامصب!... ناسلامتی با هم رفیقیم...😜
من: عه؟... خب راس میگی... میام صحبت میکنیم... خرج داره بالاخره...
تاریخ را اگر که بگردی، پر است از همین بچههایی که فقط سن جسمشان بالاتر رفته ولی بچگیشان را وا ننهادهاند و به مبصربازیهایشان ادامه دادهاند... با همان شکل... با همان ادبیات... گویی که نباید بزرگ میشدند... گویی که نباید اخلاقهای احمقانهشان را ترک میکردند... گویی که هیچ که هیچ که هیچ...
_ القصه... حکمرانیِ ظالمانه و مستبدانهی ما هنوز پابرجاست و نام ها، یکی یکی به دست ناظم میرسند و مورد تفقد قرار میگیرند... و من، پا گرفتهام... وارد کلاس که میشوم، با یک لگد به سپهری، با یک پَسی به ذکری، وارد میشوم... با دستانی باز که حالتِ لاتیِ ماجرا را پر کنم... کُتی هم به روی دوشم میاندازم و نفس کش گویان پشت میز معلم قرار میگیرم...
_ سپهری!... اسمتو نوشتم...
_ چراااااا رحمتیییی؟... مگه من چیکار کردممممم؟
_ هیچی همینطوری... کولی بازی در نیار باباااااا... چی شده انگار...
_ ذکری!... داد و بیداد نکنننن.. سرم رفتتتتت... کلاس مگه جای این مسخره بازیاس؟... جمع کن ببینم!...
نحوهی ورود من به کلاس را که همین حالا گفتم، یادتان باشد... حالا میرسیم به یکی از ویژگی های ناظم جان که حقیقتا او را ناظم کرده بود و بیهمتا...
ناظم جان، حرکتی میزد که حتی جومونگ هم در این حرکت باید به ایشان، اقتدا میکرد... یک حرکت کاملا تاکتیکی و حرفهای...
شرح ما وقع:
زنگ تفریح میشود... همهی بچه ها در حیاط مدرسه جمع شدهاند... ناظم وارد کلاس میشود... میرود مینشیند در ردیف یکی مانده به آخر... خدا شاهد است، طوری استتار میکند که زبانم لال، آفتاب پرست هم پیش ایشان، لُنگ میاندازد... استتار که انجام شد، زنگ به صدا در میآید... بچه ها به سمت کلاس ها حملهور میشوند... حالا هر حرکتی که موقع ورود به کلاس انجام شود، چه میشود؟... بلهههههه... توسط ناظم جان عزیز تر از جانمان، ثبت لحظهای میشود... بی کم و کاست...
حالااااااا... من وارد کلاس میشوم... با همان اوصاف که گفتم... آاااااای نفسسسس کشششششش... برووووو کنار ببینمممممممم... مبصر این کلاس کیههههههه؟... آرهههههه منممممم...
سپهری: رحمتی!... کارِت تمومه... اسم منو الکی مینویسی آره؟... نگاه کن ناظم نشسته اونجا... سلام کن بهش... آره... سلام کن...
من:😑😐... س_س_ ل_اااااام ناظم جان عزیزززززز... آقا این سپهری رو میبینید؟... این یَک مارموزیه که بیا و ببین!... همین پیش پای شما داشت میگفت که شما از پس ما بر نمیاید... اصن شما بلد نیستین ناظمی رو ...
من هر کسی رو که شلوغ کرده اسمشو نوشتم آقا... توی این کلاس، با وجود مبصری مثل من، آب از آب تکون نمیخوره... باور کنین...🙄🥲
کلاس در سکوتی محو، فرو رفته... ناظم، بلند میشود... هر کسی را که شلوغ کرده، مورد عنایت قرار میدهد و جلو میآید... گوییا که رستم دستان، میدان کارزار را میشکافد و نَسناسهای تورانی را از میان بر میدارد... رستم به من میرسد... چشم در چشم هم... تو گمان کن که رستم، چشم در چشمِ غول سفید دوخته... همانقدر مصمم... همانقدر بیپروا... و غول سفید که من باشم، دانستهام کارم تمام است و فاتح میدان، باید رستم دستان باشد...
ناظم: که سپهری پشت سر من فلان حرف رو زده... که با وجود مبصری مثل تو، اینا هیچ غلطی نمیتونن بکنن آره؟... منم این وسط، شلغمم دیگه ها؟... ببین پسر!... من این مو ها رو توی آسیاب سفید نکردم که... الکی ناظم نشدم که... تو خودت رییس همهی این اراذلی... گمشو برو بشین سر جات!... (شَتَلَق)...
از این به بعد، یه مبصر دیگه میاد...
سپهری!... پاشو بیا ببینم!...
و دوران حکمرانی سپهری میرسد...🥲🤦🏻♂️
شاید #ادامه_دارد
🇮🇷تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
یُمّام اومده بود یه وسیلهای از صندوقچه در بیاره که دیده بود ای دل غافل... جا تَره و بچه نیست... کلی
خاطراتی که میمونن، هر چقدر سادهتر و بیشیله پیلهتر باشن، رنگ زندگی رو بهتر نشون میدن... اتفاقات خاصی نیستن... فقط چون روابط انسانی بین اونها، پر از عشق و علاقهاس، موندنی میشن... حتی اگه دعوایی شده باشه، حتی اگه کدورتی بوده باشه، دیگه الان تبدیل شده به گذشته... اسمش روشه، گذشته... دیگه تموم شده... آدم عاقل هم از گذشته، فقط اون یادهایی رو برمیداره که بتونه باهاشون حالِ الانشو بهتر کنه... عاقلتر، اونیه که حتی اون خاطرههای بد رو هم با نگاه خوبی میبینه و هیچ رنگی از دلخوری توی بوم خاطرههاش نیست...
قصهی رادیوی ما هم داشت توی زمانی اتفاق میافتاد که خرابکاریها و سوتی دادنای ما، توی اوج خودشون بودن و انگشتان اتهام همهی مالباختگان و متضرّرشدگان، به سمت این حقیرِ بیتقصیر بود... ینی همین محمدی که تا الان این قصه رو براتون گفته...
قصه رسید به اونجا که... یه چیزی هم بگم، اگه تا الان قصهی رادیو رو نخوندین، حتما یه سر به قسمت های قبلی بزنین تا متوجه ماجرا بشین و عمقِ گرفتاری این بچهی عاشق رادیو رو دربیابیددیدید... آره خلااااصه عزیزاااااان... گفتم که من یدونه رادیو شبیه همون رادیوی داخل صندوقچهی جادویی رو توی خونهی مادربزرگم دیدم و به دایی عزیزم گفتم که نحوهی روشن کردنشو یادم بده و ایشونم لطف کردن و یادم دادن... اینم یادتون باشه که دایی بزرگ بنده اون موقع، معلم تشریف داشتن و هر بچهای که توی کلاس ایشون بوده، یک نصیبی از صفای عالم برده که بیا و ببین... شوخ و اهل دل و عاشق زندگی... دایی جان در هر دیداری که بنده با ایشون حاصل میکردم، ابتدائن گوشهای حقیر را گرفته و سپس آنها را با گاز گرفتن، مورد عنایت قرار میدادند و تا حدی قلقلکم میدادند که به مرز جان به جهانآفرین تسلیم کردن میرسیدم و سپس ایشان راضی شده به همین خندههای قلیل، جاننثار را رها میکردند و من از مهلکه، فرار...
القصه که این قصه بسی سر دراز داره، باید خدمتتون عارض بشم که من بعد از اون مهلکهی کذایی، به سمت خونه روونه میشم و مثل عقابی بر سر لاشهی صندوقچه_ حالا چرا لاشه؟... خب معلومه، چون قبلا یکی دو بار ته و توشو درآورده بودم و الان فقط اون رادیو مونده بود که روشنش کنم و بهش گوش بدم_ بله، هجوم میارم، چه هجوم آوردنی... طبق معمول، اول باید بررسی کنم ببینم یُمّا کجاس... درِ حیاتو باز میکنم... صدا میزنم: یُمّااااا؟؟... هارداسان؟... یما کجایی؟... صدات نمیاد... کجایی؟... ... میدونی چیه؟... هنوزم صدات میکنم و صدایی نمیاد... ... دیگه یادم رفته صدات... صدای لالایی خوندنات...
میرم بالا... خونه پر از خالیه... مگه این مامان چیه که وقتی هست، دنیا هست، یه آغوش پر از آرامش هست... لا به لای گرفتاریهای زندگی، یه پناهگاهِ گرم هست... اون موقع وقتی به نبودنش فکر میکردم، یه زلزلهای میافتاد به جونم که دیوونهم میکرد... تموم شد...
میرم سر وقت صندوقچه... من هنوز بچهام... هفت سالمه... من فقط ناراحت میشم، غمگین نه... اون فکر و خیال ها فقط برای چند لحظهس... فرصتهای طلایی وقتی پیش میان، دیگه وقت فکر و خیال و ناراحتی نیست... میرم سراغ کلید... بلههههه هنوز همونجا زیر پارچهایه که انداخته شده زیر صندوقچه... صندوق رو باز میکنم... سعی میکنم همه چیو با دقت بردارم... میرسم به عزیززززز دلمممممم، رادیو جاااااان... جااااان... بیا اینجا ببینمممم... پیدات کردممم...
حالا باید روشنش کنم... دایی اینطوری گفته بود دیگه... میزنی به برق، بعدش این دکمه رو فشار میدی به اونور، و حااااااالاااا، چراغاشو ببیننننننن... عجب نوری میده پسررررر... وایسا وایسا، با اینا میشه موجها رو تغییر داد... $#)^^٪$$€£# خش و خش و... داره قصه میگه...
در میزنن... یااااااا ابلفضضضض... این دیگه کیهههه؟... پنجره رو باز میکنم:
_ بلههههههه؟...
+ مَحَمّد؟... گلیسن بیرآز توپ اوینویاخ؟
_ دایان بیر گلدیم با امیر
امیره... داره صدام میزنه بریم بازی کنیم.. بهش گفتم صبر کنه، الان میام...
رادیو رو جمع میکنم و بازم سعی میکنم با دقت بذارم سر جاش که معلوم نشه برداشتمش... ای بابا... کار درستی دارم میکنم یا نه؟... نمیدونم... هنوز بچهام... درست و غلط برای بچه، معنی نداره... من دارم تحت شرایط و هیجاناتی که بهم وارد میشه عمل می کنم...
_سلام امیر
+ سلام... بیا بریم توپبازی... الان به امین و اون یکی محمد هم میگم...
_ عح بابا اونا رو ول کن دیگه، بیا خودمون بازی کنیم...
داستان رو همینجا نگه میداریم و این تیکهی آخر یادتون باشه که من فقط با امیر، رفیقم و اون دو نفر دیگه، برام چندان خوشآیند نیستن...
#ادامه_دارد
#رادیو