شعر، خدای من، شعر... این مست‌کننده‌ی ازلی و ابدی برای من... از خود بی‌خود کننده‌ی حقیقی و شیرین... آه اگر کسی را نداشتم که این معجزه را یادم بدهد، باید به کجا، به چه چیزی، به چه کسی پناه می‌بردم که نجاتم بدهد؟؟؟ می‌گوید:، خدا... آه بیچاره!... مگر کوری؟... نمی‌بینی؟ خدا هم شعرِ لبریز از خداوندی‌ست... که او خود، خالق شعر است و زیبایی‌ست، هم زیباست، هم خود دوست دارد این همه زیباییِ نایابِ پر جان را... امان از شعر، این جان‌بخشِ بی‌مانندِ انسان...