4_5845795968435361095.m4a
5.38M
تنهایی، خلاصهای غمانگیز از سرنوشت انسان است...
سراسرِ زندگی انسان، پر از لحظههاییست که تنهاییِ او را به رخش میکشند...
به انسان، سلام کن!
به دیارِ تنهاییِ انسان که پاگذاشتی؛
به انسان، سلام کن!
یادت باشد اینجا، غمها مقدساند و
زندگیها تباه؛
آه از این غمهای بیهوده... آه...
#غریبه
#شاید_نو
#تزریق_شبانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در میانهی راه... آنجا که همگان میایستند، و به قفای خود مینگرند؛ همانجا که انسان از زمان، جدا میشود و به معنا میپیوندد، به تو سلام کردم...
من از قبیلهای دردآشنا به تو سلام کردم و تو... و تو در پایان راه بودی... و غریبه... و حرفهایت، طعمِ نامانوسِ خداحافظی داشت و تلخ مینمود بر من... بر من که تازهمزهچشیدهی سلام بودم و تنِ وطنِ آشنایی را همان روز لمس کرده بودم، با انگشتانی آغشته به ذوق و حیرت... و تو در پایان راه بودی... غریبه...
و امروز،
من
به
لطفِ
تو،
دیگر
طعمِ
سلام را
از یاد
بردهام...
#غریبه
#شاید_نو
نگاهِ آبیِ آسمان را مهبوطِ زمین میکرد، نگاهِ بارانخوردهی گِلآلودت...
با تو شریک بودیم، در اندوهِ باغهای سیب...
قسم به آرامش خفته در آغوشت که به آغوشها اعتبار میداد...
همانا آیاتِ سیبِ قرمز از دستانِ تو بر شاخهها نازل میشدند و دستهایت، مُصحفِ حفظشدهای بودند که کسی جرات تحریف آنها را نداشت...
سر میزدی... به دورترین سیارههای جهالت...
آنهنگام که دست ستارگان را میگرفتی و به سوی ابدیتی نامتناهی، هدایتگر میشدی...
در سرگشتهترین حالتِ انسان، به گاهِ بُهت و حیرتی دهانگشا، این تو بودی که سرانگشتِ سکوت را بر رویِ لبها میفشردی و مرا به تماشای پر زدن سنجاقکی قرمز، فرا میخواندی...
تنم در خلوتِ زنجیرهای آزادیِ موهوم، به پوسیدن عادت کرده بود، که رسیدی...
وضو گرفتی، از اشکهایی که قرنها بر دشتِ گونههایم باریده بودند...
نمازِ نوازشت را بر سرِ سجادهی قلبم اقامه کردی و سلام دادی...
آن روز، تو رازِ قبلهی عاشقان را بر من فاش کردی... دستِ خود را بر روی قلبم گذاشتی و چشم بستی...
زان پس، قلبم جوابِ سلام تو را هر روز، به آسمان میفرستد...
#برای_زندگی
#غریبه
#شاید_نو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به غنچه میاندیشم.
به خطرکردنی آنی برای رفتن به جهانی فانی...
آه ای خاتمهبخشِ تمامِ ماجراهای هستی!
تو را هر روز در کوچه پس کوچههای دیروز میجویم و هر شب، رد پایت را در دالانهای مخوفِ فردا مییابم...
به من بگو که ما اندر خَمِ کدام کوچه گیر افتادهایم که اصلا شهر عشقی که تو در آن سِیر کردی را نمییابیم که نمییابیم؟؟؟
#شاید_نو
#غریبه
شعر، خدای من، شعر...
این مستکنندهی ازلی و ابدی برای من...
از خود بیخود کنندهی حقیقی و شیرین...
آه اگر کسی را نداشتم که این معجزه را یادم بدهد، باید به کجا، به چه چیزی، به چه کسی پناه میبردم که نجاتم بدهد؟؟؟
میگوید:، خدا... آه بیچاره!... مگر کوری؟... نمیبینی؟ خدا هم شعرِ لبریز از خداوندیست... که او خود، خالق شعر است و زیباییست، هم زیباست، هم خود دوست دارد این همه زیباییِ نایابِ پر جان را...
امان از شعر، این جانبخشِ بیمانندِ انسان...
#شاید_نو
#غریبه
#شب_گفت
آنچه غم میبینی آن غم نیست، آن مشتی هواست
از توهّم در بیا، غمهای حق در مُنتهاست...
#غریبه
هدایت شده از نٰاشِنٰاسٰانِ آشِنٰا...
هدایت شده از نٰاشِنٰاسٰانِ آشِنٰا...
ماندنم هر لحظه با دلشوره همراه است، لیک
حال من تنها فقط با رفتنم خوش میشود...
#غریبه
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
قسم به صحن مقدس حیات چشمهایت که ما برای ورود به آن دو آتشکده که داشتی، اذن دخول خوانده بودیم، زیار
خبر داشتیم که میخواهی نیلِ اشکهایمان را
بشکافی و فرعونِ خفته در قلبهایمان را
در همین اشک ها غرق کنی...
خبر داشتیم ولی، نباریده بودیم،
هیچ نیلی برای شکافته شدن
آماده نکرده بودیم...
#
غریبه
ای لعنت به این ترکیب...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
نمازِ وحشتِ صد آرزوی خفته به خون بخوان که اشهد ان لا اله الا الآه...
ای وای... ای وای..
شاعر، اینگونه است... اگر عبارتی متعالی برایش الهام شود، تا مدتی کوتاه، شیفتهی آن است... اما این شیفتگی، نباید دوام بیاورد... که مرگ شاعر، همانجاست... و من، مرگ را برگزیدم... آنسان که شیفتهی گفتن از تو شدم و این مرگ، مرا هر لحظه است و این گفتن، هرگز تمام نمیشود که تو، جدای از این قوانین و مزخرفاتی... تو، خداوندِ شعرهای تمام شاعرانی... و شب، تو را به من باز میگرداند... و باز، دروغ میگویم تا مگر تو را و فقط تو را و تو را و تو را داشته باشم؛ آری... و شب، خیالِ تو را به من باز میگرداند و تو، آنسویِ سیارهها نشستهای در بزمِ شعرهای من... و مرا از یاد بردهای و تنها به خود میاندیشی...
که آه... اشهد ان لا اله الا الآه...
#برای_زندگی
#غریبه
هدایت شده از نٰاشِنٰاسٰانِ آشِنٰا...
پناه میبرم امشب به سرفههای طویل
به رنگِ سرخِ همان صورتی که میدانم
تمامِ زندگیام بوی بودنت را داشت
و خاطرات تو را من شبانه میخوانم...
هنوز چشم من اینجا به صورتت قفل است
هنوز رنگِ تمنا به قوّتش باقیست
هنوز مرگ و نبودن، هنوز بیمعنیست
چه زود میرسد آن دم که مرگ، اینجائیست...
ذلیلِ چشمِ خمارِ تو بودهام یک عُمر
عزیزِ چشمِ جهانی و خود نمیدانی
فرار میکنی از من که مملو از دردم
شناسنامهی صبر مرا نمیخوانی...
فرار میکنی از من، به سوی عقربهها
به سوی رفتن و رفتن به سوی ویرانی
تمام میشوم از قصه میروم بیرون
منم که میروم، اینجا تویی ک میمانی...
#چار_پاره
#غریبه
برای #او
برای او که جهانم به پای او افتاد
برای او که مرا زندگی و مرگ آموخت
پناهِ هر شب این گریههای من او بود
بگو به او که دلم در غمش فقط میسوخت...
4_5841231582135849912.mp3
5.03M
نه... نه...
من هرگز نمیتوانم بپذیرم چیزی بنویسم که آن را تجربه نکرده باشم و یا زخمِ آن را به جان نخورده باشم... دردِ من، نوشتنِ واقعیتهاست و اَبَدَن، در پی بافتن خیال نمیروم...
بخاطر همینهاست که نمیتوانم دست به نوشتنِ داستان و قصه شوم...
به گمانم اینها را قبلن هم گفتهام...
چرا باز تکرار میکنم...
چون میبینم کسانی که دست به قلم دارند، خیال را قالبِ واقعیت میکنند و به خوردِ مخاطب میدهند و نگاه میخرند...
و من میدانم که آنچه آنها مینویسند، بویی از واقعیت ندارد و این مرا آزار میدهد... بسیار آزار میدهد...
برای دختری که ندارند، شعر میگویند... از محبوبی که ندارند، دلبری میکنند... نمیخواهم فحش ناجور بدهم، اما عوضیها ما را سر کار میگذارند و خیال میکنند خیلی کار شاقی میکنند و میدانی؟ آنها فقط خیال میکنند...
انسانِ قلم به دست، باید به یقینِ حضور برسد، بعد آن قلمِ صاحب مرده را خیر سرش بچرخاند روی کاغذ و چیز در خوری اگر توانست، بنویسد...
حیف این کلمات که مصرفیِ ایامِ نشئگی ما شدهاند...
#بیکلام_گفت
#غریبه
پس کجا میشود به غم تن داد؟
لاله را دید و لایِ خون لم داد؟؟
من به دردی که نیست، مشکوکم:
ردِ فریادِ درد را دیدند
به سکوتی مهیب غلتیدند...
دارد این قصه، دار میبافد
کودکی غصهدار میبافد
مرزِ این قصه تا کجا رفته؟
مارِ این آستین چه طولانیست
پس رفح نه، کرانه طوفانیست!...
خستگی روی مرگ، خیمه زده
بیت حانون به خصم صیحه زده
کهنهها رو به تازگی رفتند
برگ و باری که روی زیتون است
حاصلِ خشم از آل صهیون است...
گرگ و میشی دوباره راه افتاد
میش از روی گرگ راه افتاد
کودکانی دوباره روییدند
سنگ، اکنون گلوله میزاید
ظلم هرگز چنین نمیپاید...
روحِ عریانِ ترس، پر زد و رفت
درد از پشت مرگ، در زد و رفت
این رهاتر پرندگانِ زمان
روی مرگ را به درد کم کردند
چایِ جنگ را چه زود دم کردند...
پ.ن: برای دردِ کرانهی باختری و
سرفرازیِ اهلِ غزهی پیروز...
نمیدانم اسم این قالب چه میتواند باشد...
هر چه هست، شعر است و از درد و شجاعت میگوید...
#غریبه
#فتح_قریب
#فلسطین
#لن_نتخلی_عن_القدس ✌️🇵🇸❤️🩹
آنچنان در غمدریایِ عمیقِ خویش فرو رفتهام که گویی هیچ آیندهای در پیش نمیبینم و هیچ تعلقی نسبت به گذشته احساس نمیکنم و تنها لحظهها را در خواب میبرم و میروم به آغوشِ تنهایی...
من هیچ کدام از این حرفها را با تو در میان نخواهم گذاشت... من تو را سالهاست که دیگر نمیشناسم... من تو را سالهاست که گم کردهام... با تو غریبهام... سالهاست...
و حالا تنها موجودی که میدانم از همه بیشتر مرا دوست میدارد، مرگ است...
#لاطایلات
#غریبه
#حزن
هدایت شده از 🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
Purples.mp3
11.91M
و زندگی، همهاَش غصه بود و یک غم بود،
تمامِ غصه زیادُ و زندگی، خود، کم بود...
#غریبه
#بیکلام_گفت
66.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتِ جاماندهها...
بخش اول:
پیوست برای جاماندهها...
امروز هم طبق معمول، صَرفِ روزمرگیها شد... به قول حسین پناهی: کار و تولید و و تلاش... حرمتِ همسایه... و...
اما من هنوز نمیدانم چگونه باید از جاماندهها، چیز نوشت... میدانی آقا جان؟؟
اساسا، جاماندهها چیزی برای گفتن و نوشتن، ندارند... کافیست همین برچسبِ "جامانده" بخورد روی پیشانیشان... تمام است... همه چیز... دیگر چیز دیگری برای گفتن ندارند... آنها فقط نگاه میشوند و آه میکشند... شنیدن و دیدنِ مشایه و موکبها برایشان سخت است... آنها فقط نگاه میکنند و دلشان با قدمزنندگانِ طریق عشق است...
دروغ چرا، آقا جان!
من هم از جاماندگانم...
سلام ما را از دور، پذیرا باشید که دلمان میخواست با شما باشیم، اما هوای وصل، اینجا طوفانیست...
#جاماندهها
#غریبه
روایتِ جاماندهها...
بخش دوم:
پیوست برای جاماندهها:
هنوز که هنوز است، سراسرِ خطهی تن، در تصرفِ ماندن است...
اما هنوز، اشغالگرانِ این سرزمین، نتوانستهاند جبههی دل را از پیشروی، بازدارند...
دل، در تصرفِ تن نیست که نتواند نرود... میرود... هرجا که بخواهد... خاصه به سرزمینِ عشق...
و حالا دلِ جاماندگان، رفته است و تنشان در این خرابآباد و گرفتارسرا مانده است...
#جاماندهها
#غریبه
من از آخرین نفسهای تابستان برایت خبر آوردهام...
مرا دریاب ای شکوهِ ناتمامِ بادهای پائیزی!
ای سرافکندگی برگ در مقابل مرگ!
مرا دریاب! تا خطوطِ پاکِ پیری را از روی پیشانی آسمانِ ابرآلود بردارم و به تماشای پرواز پرستوها بنشینم...
مرا دریاب تا مرگ را به سخره بگیرم!...
#شاید_نو
#غریبه
پ.ن: به استقبال حضرت پائیز...