eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
136 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
795 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » پیج اینستا: @tanhatarinhaa1401 لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/3442117788
مشاهده در ایتا
دانلود
لعنت به لحظه های زنده شدنت در من... که هر لحظه در من زنده می شوی و جانی دوباره می گیری... هر اتفاق، تداعی کننده‌ی حضور تو در جان من است اما چه کنم که در کنارم، ندارمت... چه غریبانه مرا واگذاشتی و رفتی... که حتی خبری هم نگرفتی که چگونه است حالِ من در غربتِ نبودنت... و من سالهاست در غریبانه ترین حالت، در جغرافیای نبودنت زنده‌ام و نفس می کشم، که فقط زنده ام و نفس می کشم... دست زندگی را گرفتی و با خودت کوچاندی و بردی که بردی... آه... آری... تو بردی... اما کاش و لعنت به همین اما و کاش که مرا هم با خود می بردی... که تو وطن من بودی و رفتی... و چه سخت است آن گاه که وطن انسان، او را رها کند و تنها بگذارد... یادِ لحظه‌های غرق شدن در آغوشت مرا دیوانه می کند... یاد لحظه هایی که بوی بودنت را تا کُنه جان به سینه می کشیدم و حبس می کردم... اما اکنون چه؟... منی که سالهاست بوی نبودنت در سینه ام حبس شده است و نمی رود که نمی رود... اصلا نکند یادت رفته باشد که چگونه سرم را به روی پاهایی که بهشت زیر آنها بود می گذاشتی و نوازش می کردی؟... نکند اصلا فراموش کرده باشی که کودکی به اسم من داشتی؟... اسم مرا هنوز یادت هست؟... میدانی من که بودم؟... آه مادر!... مرا ببخش که خیال نبودنت مرا به هذیان گفتن می کشاند و افسار افکارم از دستم رها می شود... مرا ببخش که نبودنت را آن چنان در آغوش گرفته‌ام که بودن هایت را فراموش کرده‌ام... مرا ببخش که فرزند خوبی برایت نبودم... «برای زندگی که سالهاست در جغرافیای نبودنش زیسته‌ام» @Tanhatarinhaa
حیات چشم‌هایت_تنهاترین‌ها.mp3
7.12M
قسم به صحن مقدس حیات چشم‌هایت که ما برای ورود به آن دو آتشکده‌ که داشتی، اذن دخول خوانده بودیم، زیارت ناحیه‌ی لب‌هایت را آنقدر زمزمه کرده بودیم که وِرد زبانمان، ذکر لبهایمان بودی... اما ندیدی، نشنیدی، نخواستی که ببینی و یا اصلا هر طور که صلاح بوده، به هر طریق، ما را به حریم امن آغوشت نکشیده بودی... امن یجیب خواندیم به درگاهت، ای استجابت کننده‌ی دعای مظطرها که ما بودیم، بدی‌هایمان را ندید بگیر، همانگونه که خودمان را ندیدی... رفته بودی... سرد بودی، درد بودی، نخواسته بودی که ببینی و یا اصلا هر طور که صلاح بوده، ما را به حریم امن آغوشت نکشیده بودی... تحت سایه‌ی سنگین نبودنت، به هزار آیه از قرآنِ بودن‌هایت تمسک جسته بودیم... دروغ اگر نگفته باشیم، هزار بار از دور، نزول آیه های حیات را از چشم‌هایت دیده بودیم... غمگین بودیم... دور بودی... تنها فقط تو را از همان دور، دیده بودیم... نخواسته بودی که ببینی و یا... خبر داده بودند که می‌آیی... خسته بودیم... سالها برای آمدنت چشم به درهای اعجاز دوخته بودیم، از تو چندان معجزه به خاطر داشتیم، شق القلب هایمان را دیده بودیم... و حالا به آمدنت ایمان آورده بودیم... خبر داشتیم که می‌خواهی نیل اشک‌هایمان را بشکافی و فرعونِ خفته در قلب‌هایمان را در همین اشک ها غرق کنی... خبر داشتیم ولی، نباریده بودیم، هیچ نیلی برای شکافته شدن آماده نکرده بودیم، فرعون قلب‌هایمان را دوست داشتیم، برای داشتنش سالها رنج کشیده بودیم، چون تو نخواسته بودی که ببینی و یا اصلا هر طور که صلاح بوده، ما را به حریم امن آغوشت نکشیده بودی...
تماشای تو از دور و خواستنت از دور و بودنت در دوردست‌هاست که مرا به کلمه تبدیل می‌کند تا با تو از دور حرف بزنم و تو... و تو نشنوی، نخوانی و نباشی... مگر غیر از این است؟... مگر غیر از این است که من باید بنویسم و تو نخوانی، نباشی؟... قانونش همین است... اگر بودی، اگر می‌دیدی، اگر می‌شنیدی که نیازی به نوشتن نبود... مگر دیوانه بودم که در حضورت، کلمه شوم؟... کلمه برای کسانی‌ست که یکدیگر را نمی‌فهمند و به اجبار، باید برای تفهیم مفاهیم حاضر در ذهنشان، از این حرفهای تاریخ انقضا گذشته استفاده کنند... من و تو، _اگر بودی که نیستی_ همین که دست‌هایمان را می‌گرفتیم و چشمانمان در چشمان همدیگر می افتاد، هر چه در وجودمان بود و نبود را، می‌خواندیم... نه اینکه از این کلمات فقیر استفاده کنیم، نه... حس می‌کردیم... همانگونه که چشم‌ها، نور را، دست‌ها آب زلال رود را، گونه ها، گرمیِ نوازشِ بودنت را حس می‌کردند... بودنت را باید بغل می‌کردم که... که حالا باید در نبودنت غرق شوم... چه کنیم؟... جز نگاه و کشیدن آه؟...
های گوناگون را ورق زدیم و های جالب دیدیم؛ از بگیر تا و... شخصیت و افکار را مورد بررسی قرار دادیم... پیام‌های فراوان دریافت کردیم و همین‌جا بگویم که این پیام‌ها، روح تازه‌ای در کانال می‌دمیدند و خواندنشان لذت بی‌نظیری داشت... من از گفتن دردهای شخصی به جمعی اینچنینی، اِبایی عجیب داشتم و دارم... درد‌های شخصی و حتی موفقیت‌های شخصی را نباید زود جار زد... بخاطر همین، بسیاری از اتفاقات را در طول سال، نتوانستم به رشته‌ی تحریر در بیاورم و بابت این موضوع خوشحالم... چون از خریدن محبت و توجه دیگران، سخت بیزارم و حقارت آن را، هرگز به جان نمی‌خرم... از گفتیم... از ادبیات و و و اساتید بزرگ گفتیم... از عرفان و و و و و ... ها را شنیدیم و گوش دادیم... های و دیگر بزرگان را دیدیم... از گفتیم و از اتفاقات که یکی از بهترین لحظه‌ها برای من در این کانال، گفتن و دیدن وقایع تاریخی بود... ها را تماشا کردیم... سعی کردیم که به یکسری بحث ها، خوب کنیم... با عشق کردیم... را که یکی از حساس‌ترین و عجیب‌ترین صحنه‌های تاریخی زمانه‌مان بود، پشت سر گذاشتیم... دست را گرفتم و بردم رای دادیم... متن‌هایی تازه نوشتیم و گفتیم برای یکسری اتفاقات... ولی که عاشق حقیقی‌اش هستم را خیلی کم پرداختیم و اشتباه کردم... امیدورام زین پس، بیشتر به او بپردازم... را نیمه‌تمام گذاشتیم؛ چون کشش آنهمه حرف و داستان خوب را نداشتیم و در آستانه‌ی انفجاری غریب بودیم... گاهی گفتیم و گاهی و ... بارید و لحظه‌ها را ماندگارتر کرد... و حالا که رمضان است و لحظه‌های عاشقی، و من، که هنوز نمی‌دانم چگونه باید آخرین کلمات را نوشت تا لحظه‌ای جا نَمانَد... سال نو، پیشاپیش مبارک...🍃🌹🍀 «دیرگاهی‌ست که افتاده‌ام از خویش به دور! شاید این عید به دیدار خودم هم بروم» جعلی از
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
هیهات از این خیال محالت که در سر است... #بیکلام_گفت ای وای... ای وای... ای وای... ‌‌... ... ...
نمی‌توانم به یاد بیاورم لحظه‌ای را که رفته‌ای... کِی رفتی؟ کجا رفتی؟ چرا رفتی؟... زمان، غبارِ فراموشی روی خاطراتت می‌نشاند و تو، بی رحمانه مرا به یاد نخواهی آورد... چگونه دست کشیدی از زندگی، زندگی؟!!! نگفتی کسی هم شاید باشد که بی حضورِ تو، تابِ بودن در این رنجستان را نداشته باشد؟... ۱۲/فروردین/۰۳ ای بابا... هیهات از این خیالِ محالت که در سر است...
باران، نامِ پرنده‌ای بود که در آغوش تو آواز می‌خواند... من، نخستین آواز باران را از شعری که زمزمه می‌کردی به یاد دارم: یاغدی یاغیشلار، بانّادی گوشلار... باران، پیش از آن، فقط صدای ممتدِ چِکه چکه کردن آب بود در حوض حیاطِ کوچک خانه‌مان... همان، فقط همان... باران، صدای تو بود... صدای نگاه‌هایت... باران، تو بودی...
نگاهِ آبیِ آسمان را مهبوطِ زمین می‌کرد، نگاهِ باران‌خورده‌ی گِل‌آلودت... با تو شریک بودیم، در اندوهِ باغهای سیب... قسم به آرامش خفته در آغوشت که به آغوش‌‌ها اعتبار می‌داد... همانا آیاتِ سیبِ قرمز از دستانِ تو بر شاخه‌ها نازل می‌شدند و دست‌هایت، مُصحفِ حفظ‌شده‌ای بودند که کسی جرات تحریف آنها را نداشت... سر می‌زدی... به دورترین سیاره‌های جهالت... آن‌هنگام که دست ستارگان را می‌گرفتی و به سوی ابدیتی نامتناهی، هدایتگر می‌شدی... در سرگشته‌ترین حالتِ انسان، به گاهِ بُهت و حیرتی دهان‌گشا، این تو بودی که سرانگشتِ سکوت را بر رویِ لب‌ها می‌فشردی و مرا به تماشای پر زدن سنجاقکی قرمز، فرا می‌خواندی... تنم در خلوتِ زنجیر‌های آزادیِ موهوم، به پوسیدن عادت کرده بود، که رسیدی... وضو گرفتی، از اشک‌هایی که قرن‌ها بر دشتِ گونه‌هایم باریده بودند... نمازِ نوازشت را بر سرِ سجاده‌ی قلبم اقامه کردی و سلام دادی... آن روز، تو رازِ قبله‌ی عاشقان را بر من فاش کردی... دستِ خود را بر روی قلبم گذاشتی و چشم بستی... زان پس، قلبم جوابِ سلام تو را هر روز، به آسمان می‌فرستد...
4_5879832033772966505.mp3
8.82M
یک شب، میانِ تمامِ کوچه‌هایی که تنها رهایم کردی می‌ایستم، و تو را از یاد می‌برم... و دست خودم را می‌گیرم، می‌روم؛ به جاهایی که با تو نرفتم... نیامدی و نرفتم... ولی آن شب، می‌روم... به آغوشِ جبران‌ها، به دامنِ ریحان‌ها، به بسترِ خوشی‌ها و بالای آرزوها ... آه، چقدر راهِ نرفته را با تو نرفته‌ام... ای زندگی!!
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
نمازِ وحشتِ صد آرزوی خفته به خون بخوان که اشهد ان لا اله الا الآه...
ای وای... ای وای.. شاعر، اینگونه است... اگر عبارتی متعالی برایش الهام شود، تا مدتی کوتاه، شیفته‌ی آن است... اما این شیفتگی، نباید دوام بیاورد... که مرگ شاعر، همان‌جاست... و من، مرگ را برگزیدم... آن‌سان که شیفته‌ی گفتن از تو شدم و این مرگ، مرا هر لحظه است و این گفتن، هرگز تمام نمی‌شود که تو، جدای از این قوانین و مزخرفاتی... تو، خداوندِ شعرهای تمام شاعرانی... و شب، تو را به من باز می‌گرداند... و باز، دروغ می‌گویم تا مگر تو را و فقط تو را و تو را و تو را داشته باشم؛ آری... و شب، خیالِ تو را به من باز می‌گرداند و تو، آن‌سویِ سیاره‌ها نشسته‌ای در بزمِ شعرهای من... و مرا از یاد برده‌ای و تنها به خود می‌اندیشی... که آه... اشهد ان لا اله الا الآه...
و من سالهاست که می‌خواهم خط چشم‌هایت را مشق کنم، اما به سطر_سطرِ پلک‌هایت که می‌رسم، دست‌هایم از چرخاندن قلم باز می‌ایستند و باز، من می‌مانم و عمری پشیمانی و حیرانی...