💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نود و پنج )
ادامه...
مأموریتش در...🌷
سفارت بود. روحالله
#عملیاتی بود و کارهای دیگر راضیاش نمیکرد. برای همین کلافه بود، اما چارهای نداشت.🥺
هر بار که
#تماس می گرفت، زینب تمام اتفاقاتی را که افتاده بود، برایش تعریف میکرد.
#روحالله کمتر حرف میزد و بیشتر گوش میداد. 👂
هر دفعه هم به زینب
#سفارش میکرد که پیگیر کارش باشد.
طرح کارآموزی زینب تمام شده بود و حالا باید به مدت دو سال کار میکرد تا
#مدرکش را بگیرد. خیلی پیگیر کارش بود و هر بار که روحالله تماس میگرفت، مراحلی را که پیش رفته بود، به او
#توضیح میداد. 🦋☺️
از روزی که روحالله رفته بود ۵۹ روز میگذشت. زینب مدام در
#خانه راه میرفت. دلش تنگ شده بود و بیقراری میکرد.🥺 روزهای آخر، حتی
#پدر_و_مادرش هم نمیتوانستند آرامش کنند. فقط برگشتن روحالله میتوانست حالش را خوب کند.❤️
زمان دقیق
#پروازها مشخص نبود. روحالله زنگ زد و گفت:" اگه تا ساعت ده شب زنگ زدم، 🕙 با
#حسین برید خونه منم میآم. اگه زنگ نزدم بدون که پرواز کنسله."🛩
اما زینب آنقدر بیتاب بود که منتظر زنگ دوبارهٔ او نشد. با حسین به خانه رفتند و کمی جمع و جور کردند.
#یخچال را پر کرد. کلی هم میوه خریده بود.🍑🍊🍋🍎
همهٔ کارهایش را انجام داد و منتظر زنگش شد ساعت از ده گذشته بود، اما
#زنگ نزد. یازده که شد، حسین گفت:" بیا بریم خونه، دیگه
#امشب نمیآد. اگه میخواست بیاد زنگ میزد. "😔
_ حالا تا دوازده
#صبر کنیم، شاید نتونسته زنگ بزنه.
هنوز حرف زینب تمام نشده بود که گوشیاش زنگ خورد. 📱روحالله بود که گفت:" من نتونستم بیام. منتظرم نباشید."
زینب
#بی_اختیار شروع کرد به گریه کردن.😭
_ گریه میکنی زینب؟!
_ روحالله این همه مدت صبر کردم، اما این دو روز رو نمیتونم
#تحمل کنم. به خدا خیلی سخته! من اومدم خونه کلی خرید کردم، همه جا رو مرتب کردم، گفتم تو
#امشب میآی که اونم الآن زنگ زدی میگی نمیآی.😔
_میفهمم. تو که این همه مدت صبر کردی، یه ذره دیگه
#تحمل کن. من واقعاً شرمندتم.
زینب دوباره برگشت به
#خانهٔ_پدرش. فردای آن روز با بی حوصلگی از جایش بلند شد.
خانم فروتن که داشت با
#عجله از خانه بیرون میرفت، گفت:" من دارم میرم بیرون، بابات و فاطمه اومدن،
#غذاشون رو گرم کن بده تا من برگردم."🍲
زینب اصلاً
#دل_و_دماغ کاری را نداشت. دو ماه بود شوهرش را ندیده بود. چهرهاش را از یاد برده بود. اشک در چشمانش حلقه زد.🥺 هنوز در فکر بود که حس کرد
#صدای در زدنِ او را شنیده. 🚪
روحالله عادت داشت جور
#خاصی در میزد، سه بار به فاصلهٔ چند ثانیه پشت سر هم. نیم خیز شد، اما با خود گفت:" حتماً
#اشتباه شنیدم ."
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
به جایش برگشت که...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯