وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت چهل و یکم)
ادامه...
حتمأ درباره وسائلی که🌷.....
میخرید، از او #مشورت میگرفت، حتی برا خرید یک گیرهٔ روسری.
روحالله همیشه تأکید میکرد ساده خرید کند و حتماً #جنسهای_ایرانی بخرد. 🌸🇮🇷
گاهی هم سفارش میکرد رنگهای جیغ و کفش پاشنه بلند که باعث جلب توجه میشود، نخرد.👠
وقتی روحالله همراهش نبود، هر چیزی را که انتخاب میکرد، با معیارهای او میسنجند. زینب آنقدر محو روحالله بود که گاهی #خواستهها_و_علایق خودش را فراموش میکرد و هر چیزی را مطابق میل و خواستهٔ او میخرید. 💚💚
آنقدر سرگرم خرید وسایل و کارهایشان بودند که نفهمیدند کی #محرّم آمد.🚩
زینب خیلی دوست داشت هیئتهایی را که در آن قد کشیده بود، به روحالله نشان بدهد. اما بخت یارش نبود. باز هم #مأموریت.🥺 روحالله هم #ناراحت بود. همیشه دههٔ اول محرّم میرفت هیئت، اما حالا نمیتوانست.
روحالله و مهران به همراه چهار نفر دیگر، زیر نظر #محمد_کامران(محمد کامران در تاریخ ۲۳ دی ۱۳۹۴ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید.)🇮🇷🕊🇮🇷 قرار بود در یکی از پادگانهای خارج از شهر دوره ببینند. محمد تقریباً هم سن و سال خودشان بود.
پسر ریز نقش اما پر تلاشی که خیلی زود با تمام بچهها ارتباط برقرار کرد. اخلاق خوبی داشت و با اینکه #مسئول بود، ارتباطش با بچهها بیشتر شبیه به رفاقت بود تا مسئول و زیر دست.😊❤️❤️
محمد بچهها را به سه گروه دو نفری تقسیم کرد. روحالله و مهران با هم افتادند. محل #استقرارشان ساختمانی چند اتاقه بود که هر گروه در یک اتاق ساکن شدند.
تقسیم کار صورت گرفت و #وظیفهٔ هر کس مشخص شد.🍃🌸🍃
شب وقتی کار روحالله و مهران تمام میشد با هم به دل #بیابان میزدند و تمرین رانندگی با چراغ خاموش میکردند. 🚖
گاهی هم پیاده میرفتند به سمت تپهها و تل های بیابان و با هم حرف میزدند. یک شب که پیاده رفته بودند، خوردند به #دستهٔ_شغال ها به همدیگر نگاه کردند🙀 و شیطنت شان گل کرد.
با سر و صدای زیاد از بالای تل به سمت شان دویدند. 🏃🏃♂شغال ها در دل شب فرار میکردند.
به پایین تل که رسیدند، #روحالله نفس زنان گفت:" این همه شغال از دو نفر آدم ترسیدن. الآن میرن با خودشون فکر میکنن اینا دیگه چه #جونورهایی بودن نصف شبی به ما حمله کردن. "😁
مهران به حرف های او میخندید.☺️
روحالله مانند دیگر مأموریتهایش زیاد نمیتوانست با زینب #تماس بگیرد، اما چند باری که تماس گرفت، التماس دعا میگفت و از اینکه نمیتوانست دههٔ اول محرّم در هیئتها باشد، ناراحت بود.🥺
روز #عاشورا از صبح زود که بلند شد، خیلی دلش گرفته بود. دستی به #صورتش کشید و گفت:" چقدر کلافه ام! امروز عاشورا است، دلم میخواست الآن هیئت باشم."
✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨
مهران که خودش هم...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هفتاد و ششم)
ادامه...
باخودش فکر میکرد:"...
#روح الله راست می گه. اما #حکمتش چیه منی که این قدر زندگیم آرومه، با روح اللهی که این قدر زندگیش با لا و پایین دا شته، به هم رسیدیم؟ ته این ماجرا به کجا میخواد برسه؟"❤️
به #شهادت روح الله که فکر کرد، #رعشه_به_جانش افتاد. هنوز چشم به گنبد داشت که اشک هایش جاری شد.😭 از امام رضا علیه السلام خواست برای زندگی اش #دعا کند. بعد از اینکه #نماز ظهر و عصر را خواند، به هتل برگشت. از روح الله و علی خبری نبود. کمی #استراحت کرد و برای #نماز_مغرب_و_عشا هم به #حرم رفت. 🛐💚
نمازش را که خواند، پدر شوهر و #همسرش را دید. با هم به هتل برگشتند. پدر روح الله گفت:" #بچهها هنوز نیومدن. خبری ازشون نیست. زنگ بزن ببین کجان. "📱
_ چند بار #زنگ زدم، جواب ندادن. نگران نباشید. دیر نکردن می آن حالا.
#ساعت حدود ده شب بود که آمدند.🕙 از بالا و پایین پریدن های #علی و تعریف هایش معلوم بود که حسابی بهش خوش گذشته. #زینب گفت:"چطور بود روح الله؟خوش گذشت؟"❓
_ نه بابا، اصلا #هیجان نداشت.
زینب با تعجب گفت:"هیجان نداشت؟ تو #تلویزیون که نشون می ده خیلی ترسناکه. سقوط آزادش رو نرفتی؟"😳😯
_ چرا رفتم. هیچم #ترسناک نبود. از اون بالا می افتادی پایین. خیلی مسخره بود بابا.
زینب خندید و گفت:"وقتی تو می ری #ماموریت وتو شرایط #سخت_زندگی می کنی همینه دیگه، اینا برات هیجان نداره. "😊🌸
صبح فردا حرم بودند که از محل کارش با روح الله #تماس گرفتند و گفتند که برگردد. هنوز دو روز از مرخصی اش مانده بود، اما باید بر میگشت.🥺 همان لحظه برگشتند هتل و وسایل شان را جمع کردند و رفتند ترمینال. برای #تهران اتوبوس نداشت. 🚍مجبور شدند شهر به شهر برگردند. فردا ظهر به تهران رسیدند. 🌆
صبح روز بعد روح الله وسایلش را جمع کرد و رفت ماموریت. زینب هم رفت #خانهٔ پدرش.
▫️▫️▫️
یک هفته ای مأموریت شان طول کشید. درآن مأموریت، روح الله نفر اول دوره شان شد. آن هم به دلیل #ابداع_جان_پناهی که در نوع خودش بی بدیل بود و شناسایی در شب که روح الله تنها کسی بود که بدون کمترین مشکل به #هدف رسید.🥇
همچنین شناسایی در شب، کاربسیارمشکلی بودکه روح الله به دلیل تمرین و مطالعات گسترده ای که داشت ،توانست با #موفقیت آن را انجام دهد.
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
خودش را به آب و آتش ....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هشتاد و چهار)
ادامه..
"بیا، دست تنهام. بابات🥺.....
تو راه برگشت از #مشهد حالش بد شده، سکتهٔ ناقص کرده. دکتر گفته یه لخته خون تو سرش بوده. دارن میبرنش #سمنان."😔
همه ناراحت شدند. هنوز نیم ساعت نشده بود که به مهمانی رفته بودند. روحالله حسابی به هم ریخت. #آقای_فروتن گفت:" نگران نباش. الآن خودم میبرمت. "🥺
_ دستت درد نکته حاجی. لطف میکنی.
زینب با ناراحتی گفت:" منم #باهاتون میآم. "
روحالله سرش را بالا انداخت:" ما نمیدونیم #اوضاع اونجا چطوره. بذار من برم ببینم چه خبره، بعد ببينيم چه کار میکنیم. "
همان شب به سمت #سمنان حرکت کردند.🚙 روحالله حتی فرصت نکرد #لباسهایش را عوض کند.👕
با همان لباس عید و #کفشهای عروسیاش رفت.👞👞
مستقیم رفتند بیمارستان. وقتی پدرش را روی تخت #بیمارستان دید، بغض گلویش را چنگ زد. دیدن پدرش روی تخت بیمارستان با آن رنگ و روی پریده، برایش سخت بود.🛏
مثل #پروانه دورش میچرخید. 🦋مدتی که آنجا بود، نه خوب میخوابید، نه چیزی میخورد. عمهاش برایش غذا درست میکرد و میبرد بيمارستان، اما چیزی نمیخورد. خیلی نگران #حال_پدرش بود.😔💙
زینب هر روز با او #تماس میگرفت و حالشان را میپرسید. هر چقدر اصرار میکرد، روحالله نمیگذاشت به دیدن شان برود.
سه روز بود که او را با آن #وضعیت راهی کرده بود. دیگر طاقتش طاق شد.
یک ساک #کوچک برداشت،👜 چند دست لباس و وسایل مورد نیاز روحالله را در آن گذاشت و راهی #سمنان شد. چشمش که به او افتاد، شوکه شد.😳
_ روحالله؟ چرا اینقدر #لاغر شدی؟ هیچی نمیخوری؟ چقدر آشفته ای!
روحالله سرش را پایین انداخت و گفت:" راضی نبودم خودت را بندازی تو #زحمت و تا اینجا بیای."
_ زحمت چیه؟ حال #بابات چطوره؟💞
_ خوب نیست. پلاکت خونش خیلی پایینه، نمیتونن #عملش کنن. گفتن ریسک عمل خیلی زیاده. میترسن اگه عملش کنن، به هوش نیاد.💔
روحالله #بغض کرده بود" بعد از این همه مشکلات تازه به آرامش رسیده بودم. ببین بابام چی شد؟! اگه نتونه از جاش بلند شه، چه کار کنم من؟"🥺
زینب دستش رو گرفت و گفت:" حال بابات خوب میشه، همه چیز درست میشه. من مطمئنم. #نگران نباش. امیدت به خدا باشه"
چقدر روحالله به این حرف های امید بخش او نیاز داشت. ❤️بغضش را قورت داد و گفت:" #مسافرت شمام به هم خورد."
_ فدای سرت. مسافرت چیه؟
زینب کمی #دلداریش داد و به دیدن پدر شوهرش رفت. رنگ پریدهٔ پدر شوهرش دلش را سوزاند. چقدر این مرد را #دوست داشت و چقدر از مریضی اش ناراحت بود. از ته دلش سلامتیاش را از خدا خواست.🥺🤲
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
زینب هر کاری...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هشتاد و هشت)
#تمرین کردند، اما باز زینب #جرئت نمی کرد بدون او پشت #فرمان بنشیند. #روح_الله که #اوضاع را این طوری دید، گفت:"نه، این جوری تو #راننده نمیشی. باید یه کار اساسی کرد."☺️
فردای آن روز به خانه آمد و گفت باید یک #مأموریت دو روزه برود.👮♂ کارهایش را انجام داد و گفت:"من #ساعت سه با دوستانم سر اتوبان#امام_رضا قرار دارم.🕒 🛣آماده شو با هم بریم اونجا. من با دوستانم رفتم، تو #ماشین رو بردار برو خونه مامانت. " 🚗
زینب با تعجب فقط به او نگاه کرد. 🧐 روح الله که نگاه #متعجبش را دید، گفت:"چیه؟چرا اون جوری نگاه می کنی؟ نکنه می خوای فکر کنم که تو نمی تونی راننده بشی؟! 😳
خیلی می ترسید، اما می دانست که اگر این کار را نکند، #روح الله دیگر ماشین را دستش نمی دهد. 🚙
با هم سوار ماشین شدند. روح الله خیلی عادی برخورد می کرد تا ترس #زینب بریزد.😟 به محل قرار که رسیدند، گفت:"خب من همین جا با دوستانم قرار دارم. بیا بشین پشت فرمون.☺️ از همین اتوبان آزادگان بنداز برو خونه مامانت، ببینم چه کار می کنی!بهت #زنگ نمی زنم.📱 هر وقت خودت رسیدی، بهم زنگ بزن!"
زینب سعی می کرد خونسرد برخورد کند و طوری نشان بدهد که اصلا #نگران نیست، اما واقعا نگران بود و نمی دانست می تواند از پسش بر بیاید یا نه. 🙁
روح الله پیاده شد و زینب پشت فرمان نشست. موقع خداحافظی روح الله گفت:"سعی کن با سرعت پنجاه تا بری.
با پنجاه تا بری، خدای نکرده #تصادف کنی، هیچی نمی شه، خودم می آم #خسارتش رو می دم."☺️💚
بعد هم #خداحافظی کرد و رفت. 🖐
زینب #بسمالله گفت و راه افتاد. به تمام #توصیه های او #عمل کرد و خود را به خانه پدرش رساند. وقتی رسید، زنگ زد به حسین وگفت بیاید #کمکش کند تا ماشین را پارک کند. وقتی حسین آمد با دیدن زینب پشت فرمان تعجب کرد و گفت:"پس کو روح الله؟!" 😳
#روح الله_مأموریته. من خودم اومدم.
#حسین #اولش باور نمی کرد.
"واقعا خودت اومدی؟ تو که می ترسیدی بشینی پشت فرمون! روح الله چه جوری بهت #اعتماد کرده ماشین داده دستت؟ اگه می زدی به کسی چی؟"🤨
زینب از #ماشین پیاده شد و همان طور که لبخند می زد، گفت:"حالا که هیچی نشد. #اتفاقا این قدر بهم اعتماد به #نفس داد، خیلی #راحت اومدم. "☺️🦋
زینب #تماس گرفت و خبر رسیدنش را داد. روح الله گفت:"می دونستم که می تونی. "😌
🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷
دوروز بعد....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نود و چهار )
_ خب اینکه طلاهای خودته🌷....
می خواستم #من برات بخرم.😔
_می دونم، چه فرقی می کنه خب!من این رو عوض می کنم، یه بهترش رو می خرم. حتما که نباید #پول خرج کنی.💚
آخه این جوری تو راضی هستی؟
_آره راضی ام.😊
زینب #گوشواره و دستبندش را برداشت و رفتند طلا فروشی . آنها را فروختند و یک دستبند انتخاب کردند،💍
اما دویست تومان کم داشتند. #روح_الله کارت کشید و دستبند را خرید. یک کیک هم خریدند و شب به #خانه_پدر خانمش رفتند و جشن خودمانی و کوچکی گرفتند. 🎂
روح الله دلش می خواست #زینب را راضی کند، بعد برود. آرام در گوشش گفت: "اینم #جشن سالگرد ازدواج مون. جشن که گرفتیم، کادو که برات خریدم، #عکسم که گرفتیم. بعد نگی من هیچ کاری نکردم و رفتم. " زینب خندید و گفت:"باشه قبول.☺️
اما من کلی فکر تو ذهنم بود برای اولین سالگرد #عروسی مون که نشد هیچ کدومش رو عملی کنم. "🌸
_انشاءالله سال دیگه جبران می کنم. فردای آن روز دوباره #ساکش را برداشت و دوتایی با هم رفتند پادگان. روح الله باز هم رفت داخل تا از رفتنش مطمئن شود، بعد #خداحافظی کند.🇮🇷
تا وقتی برگردد، زینب #خدا_خدا می کرد که این بار هم رفتنش کنسل شده باشد. اما وقتی آمد در عقب ماشین را باز کرد تا ساکش را بردارد، زینب فهمید که روح الله #رفتنی شده است.🧳 "زینب، من دارم می رم. دیگه سفارش نکنم. هر چی خواستی برای #خودت بخر، فکر پس انداز و اینا نباش. هر جا هم دوست داشتی برو، فقط خونه تنها نمون. حتما برو خونه مامانت اینا. "
_باشه، مراقب خودت باش. حتما باهام #تماس بگیر. ✋
از هم #خداحافظی کردند و زینب به سمت خانه مادرش حرکت کرد.
وقتی رسید خانه، سعی کرد همان طور که روح الله خواسته، #زندگی عادی اش را از سر بگیرد، اما گوشی اش را یک لحظه هم از خود جدا نمی کرد. صدای #گوشی را تا آخر زیاد کرده بود و روی حالت لرزش گذاشته بود که اگر زنگ خورد، حتما متوجه شود. 📱
روح الله سه روز اول زنگ نزد. زینب خیلی نگران بود و #دلش_شور می زد. این اولین باری بود که این قدر طولانی به مأموریت می رفت. بعد از سه روز که زنگ زد، زینب خیلی بی تابی کرد. 🥺
روح الله #عذرخواهی کرد و گفت که موقعیت تماس گرفتن نداشته است. بعد از آن، تقریبا هر روز تماس می گرفت و خیلی #کوتاه با هم صحبت می کردند.📞
از قسمتی که بود، خیلی #راضی نبود و زینب این را از صدایش می فهمید. 😔
مأموریتش در...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و سیزدهم)
ادامه....
روزهای آخر سال ۱۳۹۳ بود که 🌷...
که #روحالله رفت فدراسیون تیر اندازی برای تمرین.🏹
می گفت: " اگه قرار باشه به عنوان تک تیر اندازی برم، باید دیدم دقیق تر باشه. سرِکارخیلی خوب نمی تونم #تمرین کنم. فرصتش پیش نمی آد. می خوام برم کلاس، هم تمرین کنم و هم چیزای بیشتری یاد بگیرم." 🇮🇷
چند باری هم رفت، اما به دلیل #مشغله کاری نتوانست به طور منظم برود. حالا فرصتش را داشت که دوباره کلاس های #تیراندازی را از سر بگیرد. از زینب هم خواست بیاید و او هم یاد بگیرد، اما #زینب به تیر اندازی زیاد علاقه نداشت.😔
برای همین بیشتر اوقات همراه او می رفت وتمریناتش را نگاه می کرد.
روحالله خیلی تیراندازی را #دوست داشت. میگفت: "خیلی ورزش هیجان انگیزیه. وقتی شلیک می کنی، تمام انرژی آدم #تخلیه می شه. " 😊
تمام سیبل هایی را که تیر اندازی کرده بود به خانه می آورد. در اتاقش پهن می کرد و دقیق همه را #نگاه می کرد. پیشرفت هایش را روی آن ها یادداشت می کرد و اگر مشکلی داشت، می نوشت تا حتماً آن را بر طرف کند.🌸
بیشتر روزها، بعد از سر کار، #کلاس_تیر_اندازی می رفت. گاهی تنها، گاهی هم زینب همراهی اش می کرد. برایش #شربت_عسل درست می کرد تا میان تمرین هایش بنوشد.🍯🥃
چند روزی بود وقتی از سر کار می آمد، خیلی #دمغ بود. زینب هرچه پرس و جو می کرد حرفی نمی زد. دوست نداشت خیلی او را نگران کند.😔
#یمن شلوغ شده بود و کشته شدن مردم بی گناه آزارش می داد. زینب آن قدر اصرار کرد تا روحالله علت ناراحتی اش را گفت " یمن خیلی #شلوغ شده. این #عربستان لعنتی حمله کرده. دارن مردم بی گناه رو می کشن، مردمی که اصلاً نظامی نیستن. بین شون کلی #زن_و_بچهٔ بی گناه هست. هر چی اصرار می کنم، نمی ذارن برم. شاید یه کاری از دستم بر بیاد. " 🥺
اول اردیبهشت ماه بود که روح الله دو ساعت بعد از اینکه رفت سر کار با زینب #تماس گرفت. محسن کمالی، یکی از دوستانش #شهید شده بود.🌷
به زینب گفت آماده شو تا با هم بروند تشییع. در راهِ خانه با حسین هم تماس گرفت و گفت که اگر دوست دارد، خودش را برساند خانه شان تا با هم #بروند.
باز هم اسم #شهید، آن هم در سوریه، قلب زینب را فرو ریخت.💔
حسین که رسید، سه تایی سوار ماشین شدند و رفتند #کرج. بین راه چند باری ماشین شان خراب شد. در فکر عوض کردنش بودند، اما منتظر بودند پولی به دست شان برسد.🚙
وقتی به بهشت سکینه(س) رسیدند روحالله و حسین رفتند جلو. زینب هم رفت قسمتی که خانم ها ایستاده بودند. تمام لحظه های #دفن رسول، آمد جلوی چشمش. #اشک می ریخت و با خود می گفت: " نکنه این اتفاق برای منم بیفته؟ اگه روحالله #شهید_بشه، من باید چه کار کنم؟!" 🥺
روحالله از دور پیدایش کرد و آمد پیشش. حسین هنوز نیامده بود. زینب #نگاه_خیسش را به او دوخت و گفت: "این شهید #زن نداشته."🌷🇮🇷
روحالله بحث را عوض کرد....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯