📌برای دیگران دعا کنید🤲
✨امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:
"اگر شخصی در پشت سر برادر مؤمنش برای او دعا کند، از عرش ندا می شود؛ برای تو صد هزار برابر مثل او است، این در حالی است که اگر برای خودش دعا می کرد، فقط به اندازه همان یک دعایش به او داده می شد.
پس دعای تضمین شده ای که صد هزار برابر آن داده می شود، بهتر است از دعایی(دعای شخص دعا کننده برای خود) که معلوم نیست مستجاب بشود یا نشود."
#دعا🤲
#رمضان 🌙
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 💚💚
#کانال_وصيت_ستارگان 🇮🇷
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت بیستم و پنجم)
ادامه...
روح الله مجبور شد🌷......
کوتاه بیاید. آن #نیمه_شعبان با همیشه برای شان فرق می کرد. کوچه ها را چراغانی کرده بودند و همه جا شربت و شیرینی پخش می کردند. 🥃🍪
آن شب هر دو در دل شان امام زمان (عج) را صدا زدند و از او خواستند تا برای زندگی شان #دعا کند. 💚💚
روز نیمه شعبان باید قبل از ظهر محضر می بودند. وقتی رسیدند، تقریبا همهٔ فامیل آمده بودند. نوبت شان که شد، رفتند داخل. همهٔ کارها انجام شده بود. خطبه را خواندند. بار سوم که عاقد از زینب پرسید: "وکیلم؟"🦋
اما زینب همچنان سکوت کرده بود، #روح الله خنده اش گرفت. سرش را نزدیک او برد وآرام گفت: "بله رو بگو دیگه. منتظر زیر لفظی نباش. من که گفتم #اعتقادی به زیر لفظی ندارم. "☺️🌸
_باشه، پس منم بله رو نمی گم.
_بنده خدا من همون دیشب ازت بله رو گرفتم. تموم شد و رفت. 😍
_باید ثبتش کنی که! منم بله رو نمی گم.
_بابا این #رشوه_ست، شما می خواید ازمن رشوه بگیرید.
هنوز داشتند زیر گوش هم کَل کَل می کردند که آقای قربانی جلو آمد و به #عروسش زیر لفظی داد. زینب لبخند پیروزمندانه ای زد و بله را گفت. 😊 برای شام آقای فروتن همه را دعوت کرده بود #رستوران. روح الله بعد از محضر رفت خانهٔ آنها تا برای مهمانی شب کمک کند.
اولین کاری که کرد، زینب را برد داخل اتاق و گفت: "تو بشین اینجا #قشنگ دَرسِت رو بخون، من و حسین خودمون کارا رو می کنیم. به هیچی جز درس هم فکر نکن." ❤️☺️
با اینکه خیلی سختش بود، ولی به حرف روح الله گوش کرد و مشغول #درس_خواندن شد. روح الله خیالش که از بابت او راحت شد، آمد بیرون و با #حسین مشغول شستن میوه ها شدند.🍐🍎🍊🍋
مهمانی آن شب حسابی برایشان خاطره انگیز شد.
روح الله هر روزی که مرخصی داشت، یا می رفت به #زینب سر می زد یا با هم بیرون می رفتند. رابطه اش با حسین هم خیلی خوب شده بود، مانند برادر خودش #دوستش داشت. چند باری با هم کوه رفتند. ⛰
می رفتند کوه با حسین بساط آتش را فراهم می کردند. زینب قارچ هایی را که برده بودند، به سیخ می کشید. همان بالا سیب زمینی و قارچ کبابی می خوردند و بر می گشتند. 🍢🍡
بهترین تفریح برای روح الله #طبیعت_گردی بود. دوست داشت برود جایی که بتواند آتش درست کند. دربند کباب و جوجه هم نبودند. همين که قارچ همراه شان باشد، کافی بود. وقتی دو نفری با هم بودند، خیلی درباره گذشته حرف می زدند.🥰 زینب خیلی دوست داشت بداند به او چه گذشته است. روح الله هم که انگار کسی را پیدا کرده تا راحت برایش حرف بزند، همه چیز را می گفت. ✨🌼✨🌼✨
زينب می پرسید و روح الله جواب می داد.
_ روح الله مامانت و #خاله_فاطی چه جوری با هم دوست شدند؟
_ اون جوری که از خاله شنیدم، مامانم و خاله زیر نظر خانم دباغ، اوایل#انقلاب به عنوان جهاد گر می رفتن مناطق محروم برای کمک. رفته بودن #کردستان که اونجا برای اولین بار همدیگر رو می بینن💕
و با هم دوست می شن...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت پنجاه و دوم)
ادامه...
روحالله هفته اول اردیبهشت ماه،.....
هر روز بعد از #دانشکده به دنبال زینب میرفت تا برای عید دیدنی به خانهٔ اقوام بروند. مقید به صلهٔ رحم بود. 🌸🌼
به جز ایام عید، روزهای دیگر هم به دوستان و فامیل سر میزد. اگر هم به دلیل #مشغلهٔ کاری نمیتوانست آنها را ببیند، حتماً تلفنی جویای احوال شان میشد. ☎️
یک جدول در دفترش درست کرده بود و اسم تک تک #فامیل_و_دوستانش را در آن نوشته بود. وقتی بهشان تلفن میکرد، جلوی اسمشان را تیک میزد. 📒✅
عید سال ۱۳۹۲، اولین سالی بود که #متأهل شده بودند. خانهٔ همه رفتند. روحالله چند روزی مرخصی گرفته بود. از پدر زینب اجازهٔ او را گرفت تا با هم به دامغان و از آنجا به مشهد بروند.💚💚
شبی که به #دامغان رسیدند، رفتند خانهٔ مادربزرگش. فردای آن روز هم به خانهٔ عمو و عمه ها سر زدند. از آنجا هم یکراست به سمت #مشهد حرکت کردند.
این اولین باری بود که بعد ازدواجشان به مشهد میرفتند. برای هر دویشان مهم بود که به پابوسی #امام_رضا_علیه_السلام بروند و از ایشان بابت ازدواجشان تشکر کنند.😊🌺
به مشهد که رسیدند، بعد از کمی استراحت رفتند حرم. هر دو با هم وارد #صحن_و_سرای امام رضا علیه السلام شدند.
وقتی چشمشان به گنبد طلای امام رضا علیه السلام افتاد، سلام که دادند، بغض زینب شکست.🤚🥺
اشکهایش سرازیر شد. روحالله گوشهای ایستاد تا او بتواند راحت حرف هايش را بزند. زینب به #گنبد_طلا خیره شده بود و اشک میریخت. آخرین باری که آمده بود مشهد، تنها بود و حالا با همسرش آمده بود.❤️❤️
همان کسی که امام رضا علیه السلام سر راهش گذاشته بود. وقتی حرف هایش تمام شد، رفت پیش #روحالله.
با هم رفتند رو به روی گنبد و روی فرشهایی که پهن بود، نشستند.
روحالله کتاب دعا را دست زینب داد"چرا اینقدر #گریه کردی؟"💙
زینب به گنبد نگاه کرد:" یاد اون سالی افتادم که تنها اومدم مشهد. از امام رضا خواستم یه #همسر خوب سر راهم بذاره. همون شبی که دعا کرده بودم، نیم ساعت بعدش خاله فاطی به مامانم زنگ زده بود و تو رو معرفی کرده بود.
من این رو وقتی رسیدم تهران فهمیدم، از روی ساعت و تاریخ تماس خاله. الآن که چشمم به گنبد افتاد، از #مهربونی و لطف امام رضا گریهام گرفت. امام رضا حاجتم رو داد. روحالله تو خیلی خوبی!"💞
روحالله سرش را تکان داد" اتفاقاً منم دو ماه قبل از اینکه خاله تو رو بهم پیشنهاد بده، اومدم مشهد. منم خیلی #دعا کردم. عنایت امام رضا بود که خدا تو رو سر راهم قرار داد. تو هم خیلی خوبی زینب."💞
قلبشان مملو از عشق بود. عشق به امام رئوفی که حاجت شان را داده بود.
☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀
روحالله روی دو زانو نشسته بود...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت پنجاه و نهم)
ادامه...
بعد هم انگشتش را بالا آورد🌷...
وبا حالت #خاصی گفت: "تولید ملی".🙂
#زینب بلا فاصله به آشپز خانه رفت تا برای آماده کردن افطار به مادرش کمک کند.
از برقی که در #چشم_های او بود، فهمید که اتفاقی افتاده.🤔
_ چی شده؟
#روحالله با هیجان گفت: "رضا الآن زنگ زد برای فردا شب دعوت مون کرد افطار بریم اونجا."
_ دستشون درد نکنه، اما حالا چرا این قدر #خوشحال_شدی؟
_ خوشحالم چون رضا، رسول را دعوت کرده.😊
- #رسول کیه؟
_ یکی از بچه هاست. خیلی دوست دارم برم پیشش. به رضا گفته بودم یه بار دعوتش کنه تا باهاش #حرف بزنم. تو دانشکده سرمون خیلی شلوغه، نمی شه درست و حسابی حرف بزنیم و سئوالم رو ازش بپرسم. رسول از بچه های #محرم_ترک بود.🌷
توی تخریب حرف اول را می زنه.
تو را #خدا زینب دعا کن جور بشه برم پیشش.
زینب تقریبا از حرفهایش چیزی نفهمید.🤔
نه رسول را می شناخت، نه محرّم ترک را. این همه شور و اشتیاق برای دیدن رسول و رفتن پیشش را هم درک نمی کرد. فقط دوست داشت روحالله خوشحال باشد و به چیزی که می خواهد برسد، "باشه #دعا می کنم."🌸
_ نه، اینجوری نه، قشنگ درست و حسابی دعا کن، برام #خیلی_مهمه.
صدای اذان که بلند شد، زینب گفت: "باشه، دعا می کنم. ان شاء الله هر چیزی که خیره و دوست داری، برات پیش بیاد."🤲
فردا شب نزدیک #اذان رسیدند خانه رضا. مادر رضا دو تا سفره انداخته بود. یکی در اتاق رضا برای #آقایون. یکی هم پذیرایی برای #خانم ها. به جز آن ها، مهمانهای دیگری هم دعوت بودند.🇮🇷
از همان لحظه ورودشان، روح الله رفت اتاق. زینب هم آمد و با خانم هایی که مادر رضا معرفی شان می کرد، #سلام_و_احوال_پرسی کرد.🌺
روحالله، #رسول را به واسطهٔ دوستی اش با رضا و رفت و آمد در #مسجد و #بسیج شهرک می شناخت.
با هم رابطه داشتند، اما چون مدتی از شهرک دور بود و قضیه ازدواجش و کارش پیش آمده بود،🌺 رسول را هم مانند بقیه دوستانش کمتر می دید.
رسول هم خیلی وقت بود #روحالله را ندیده بود،😔
حسابی از دیدنش خوشحال شد. از همان بدو ورودشان بحثهای کاریشان شروع شد. هر چه قدر رضا و #صابر سر به سرشان می گذاشتند، اما باز آنها به حرفهای خود ادامه دادند. ☺️
مهمانی که تمام شد، زینب هنوز در پذیرایی بود که دید #پسر_جوان و سر به زیری از اتاق بیرون آمد، اصلا سرش را بلند نکرد. از #مادر_رضا تشکر کرد و رفت. از بین حرف های مادر رضا فهمید که او رسول است.🌷
خدا حافظی کردند و از خانه شان بیرون آمدند، روحالله گفت: رسول را دیدی؟🇮🇷
_ آره، یه لحظه فقط موقع خدا حافظی دیدمش.
_ خیلی کارش #درسته، حالا قرار شد یک سری از مطالبی که بلده رو به منم یاد بده.😊
کم کم #شب_های_قدر از راه رسید....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هفتاد و ششم)
ادامه...
باخودش فکر میکرد:"...
#روح الله راست می گه. اما #حکمتش چیه منی که این قدر زندگیم آرومه، با روح اللهی که این قدر زندگیش با لا و پایین دا شته، به هم رسیدیم؟ ته این ماجرا به کجا میخواد برسه؟"❤️
به #شهادت روح الله که فکر کرد، #رعشه_به_جانش افتاد. هنوز چشم به گنبد داشت که اشک هایش جاری شد.😭 از امام رضا علیه السلام خواست برای زندگی اش #دعا کند. بعد از اینکه #نماز ظهر و عصر را خواند، به هتل برگشت. از روح الله و علی خبری نبود. کمی #استراحت کرد و برای #نماز_مغرب_و_عشا هم به #حرم رفت. 🛐💚
نمازش را که خواند، پدر شوهر و #همسرش را دید. با هم به هتل برگشتند. پدر روح الله گفت:" #بچهها هنوز نیومدن. خبری ازشون نیست. زنگ بزن ببین کجان. "📱
_ چند بار #زنگ زدم، جواب ندادن. نگران نباشید. دیر نکردن می آن حالا.
#ساعت حدود ده شب بود که آمدند.🕙 از بالا و پایین پریدن های #علی و تعریف هایش معلوم بود که حسابی بهش خوش گذشته. #زینب گفت:"چطور بود روح الله؟خوش گذشت؟"❓
_ نه بابا، اصلا #هیجان نداشت.
زینب با تعجب گفت:"هیجان نداشت؟ تو #تلویزیون که نشون می ده خیلی ترسناکه. سقوط آزادش رو نرفتی؟"😳😯
_ چرا رفتم. هیچم #ترسناک نبود. از اون بالا می افتادی پایین. خیلی مسخره بود بابا.
زینب خندید و گفت:"وقتی تو می ری #ماموریت وتو شرایط #سخت_زندگی می کنی همینه دیگه، اینا برات هیجان نداره. "😊🌸
صبح فردا حرم بودند که از محل کارش با روح الله #تماس گرفتند و گفتند که برگردد. هنوز دو روز از مرخصی اش مانده بود، اما باید بر میگشت.🥺 همان لحظه برگشتند هتل و وسایل شان را جمع کردند و رفتند ترمینال. برای #تهران اتوبوس نداشت. 🚍مجبور شدند شهر به شهر برگردند. فردا ظهر به تهران رسیدند. 🌆
صبح روز بعد روح الله وسایلش را جمع کرد و رفت ماموریت. زینب هم رفت #خانهٔ پدرش.
▫️▫️▫️
یک هفته ای مأموریت شان طول کشید. درآن مأموریت، روح الله نفر اول دوره شان شد. آن هم به دلیل #ابداع_جان_پناهی که در نوع خودش بی بدیل بود و شناسایی در شب که روح الله تنها کسی بود که بدون کمترین مشکل به #هدف رسید.🥇
همچنین شناسایی در شب، کاربسیارمشکلی بودکه روح الله به دلیل تمرین و مطالعات گسترده ای که داشت ،توانست با #موفقیت آن را انجام دهد.
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
خودش را به آب و آتش ....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و دوازدهم)
ادامه....
کم کم نگرانش شد🌷....
خودش،هم خیلی #دعا می کرد برای کار او، برای پدر شوهرش،که دوباره مریضی اش عود کرد بود، برای #آرامش روحی روحالله وهمچنین آرامش زندگی اش.🤲
از دور دید که پدر و مادرش و فاطمه می آیند. با خود گفت: " اینا برسن، #روحالله حتما بلند می شه. "
اما با آمدن آن ها هم سر از #سجده بر نداشت. این رفتارش عجیب بود.😳
همیشه ملاحظه حضور دیگران را می کرد. حتی حاظر نبود در حضور #زینب اشک بریزد، اما حالا نزدیک نیم ساعت بود، که در سجده بود.🥺
به نظرش، آمد که اصلا در حال #خودش نیست.
کمی گذشت تا بالأخره سر از سجده بر داشت.🌸 #چشمانش قرمز شده بود، اما برقی داشت. سعی کرد خیلی زود از آن حال و هوا در بیاید تا خیلی #جلب_توجه نکند. سریع از جایش بلند شد و گفت: "بیایید #عکس دسته جمعی بگیریم." ایستادند کنار یکدیگر و با هم عکس گرفتند.📸
در آن سفر چند بار دیگر هم به #زیارت رفتند، اما آن زیارت اول چیز دیگری بود. 💚
تا پایان تعطیلات، #مشهد ماندند و روز سیزدهم فروردین برگشتند.
قرار بود صبح شنبه که روحالله از سر کار برگشت، با هم بروند #عید_دیدنی. هنوز هیچ جا نرفته بودند. چون روحالله مولتی کم خریده بود، دیگر☺️
برای خودش #لباس عید نخرید. زینب دوست داشت اول برایش لباس بخرد، بعد بروند عید دیدنی. 💚❤️
با اصرار های زینب #راضی شد. از آنجا که هر دو به خرید #تولیدات_ایرانی اهمیت می دادند، رفتند پاساژی که اجناس ایرانی #اسلامی می فروخت.🇮🇷
زینب به سلیقه خودش یک لباس چهار خانهٔ سفید دو سبز کم رنگ #انتخاب کرد با یک شلوار سبز کتان.
شلوارش قشنگ بود و خیلی به او می آمد، اما روحالله برای خریدش #تردید داشت. هم رنگش خاص بود و هم کمی جذب بود.😔
به زینب گفت: "مطمئنی این خوبه؟ اگر تو #دوستش داری، بخرم. "
_ آره، خیلی بهت می آد، #قشنگه.
لباس ها را خریدند و از مغازه بیرون آمدند. هنوز از پله ها پایین نیامده بودند که روحالله با تردید گفت: "زینب تو مطمئنی این خوبه؟ می پسندی که #من همچین چیزی بپوشم؟ "🌷
زینب کمی فکر کرد. روح الله #پاسدار بود. دلش می خواست شوهرش جوری لباس بپوشد که در شأن یک پاسدار باد.🌸
_خب نه، خوب نیست.
روحالله که منتظر شنیدن همین #حرف بود، گفت: "پس بیا برگردیم عوضش کنیم."
برگشتند مغازه. #شلوار را عوض کردند و سرمه ای پررنگ خریدند، یک سایز بزرگتر.👖
متناسب با آن رنگ #بلوز را هم عوض کردند. وقتی از مغازه بیرون آمدند، هر دو #راضی بودند.
روزهای آخر سال ۱۳۹۳ بود که ......
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت نود و چهار
《 بعد از عملیات(۱) 》
🌷 #پدرش_سکته کرده بود. رفتیم روستا و آوردیمش مشهد. پیش چند تا دکتر بردیم. حرف همه شان یکی بود؛ بعد از #معاینه می گفتند: این دیگه خوب شدنی نیست.🥺
🌷 غیر مستقیم هم اشاره می کردند که #روزهای_آخر زندگی اش است. همان وقتها، یک روز عبدالحسین از جبهه زنگ زد. جریان مریضی پدرش را بهش گفتم. گفت: براش #دعا می کنم. 🤲
🌷 #به_اعتراض گفتم: یعنی چی؟! شما باید بیایین مشهد. گفت: من برای چی بیام؟شماها خودتون ببرینش دکتر. ناراحت گفتم: یعنی می شه که ما تا حالا #دکتر نبرده با شیمش؟!🤨
🌷 چیزی نگفت. انگار حدس زد باید خبرهایی باشد. ادامه دادم: دکترها گفتن #خوب_نمی شه، الآنم حالش خیلی خرابه، تا حتی...می خواستم بگویم #امکان_مردنش هست، صدام لرزید و نتوانستم چیزی بگویم. 🥺
🌷 چند لحظه #ساکت_ماند. بعدش غمگین و گرفته گفت: این جا شرایط طوریه که نمی تونم بیام عقب، حتما باید بمونم، حتی اگر خدای نکرده بابا از دنیا بره! با #پرخاش گفتم: این چه حرفیه شما می زنی؟😡
🌷 گفت: ملاحظه #جبهه و جنگ از هر چیز دیگه ای واجبتره. گفتم: پس ج خدای نکرده اتفاقی افتاد، چه کار کنیم؟ آهسته و با اندوه گفت: ببرین #دفنش کنین.😳😔
چند روز بعد...
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setargan