eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
📌برای دیگران دعا کنید🤲 ✨امام صادق (علیه السلام) می فرمایند: "اگر شخصی در پشت سر برادر مؤمنش برای او دعا کند، از عرش ندا می شود؛ برای تو صد هزار برابر مثل او است، این در حالی است که اگر برای خودش دعا می کرد، فقط به اندازه همان یک دعایش به او داده می شد. پس دعای تضمین شده ای که صد هزار برابر آن داده می شود، بهتر است از دعایی(دعای شخص دعا کننده برای خود) که معلوم نیست مستجاب بشود یا نشود." 🤲 🌙 💚💚 🇮🇷
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت بیستم و پنجم) ادامه... روح الله مجبور شد🌷...... کوتاه بیاید. آن با همیشه برای شان فرق می کرد. کوچه ها را چراغانی کرده بودند و همه جا شربت و شیرینی پخش می کردند. 🥃🍪 آن شب هر دو در دل شان امام زمان (عج) را صدا زدند و از او خواستند تا برای زندگی شان کند. 💚💚 روز نیمه شعبان باید قبل از ظهر محضر می بودند. وقتی رسیدند، تقریبا همهٔ فامیل آمده بودند. نوبت شان که شد، رفتند داخل. همهٔ کارها انجام شده بود. خطبه را خواندند. بار سوم که عاقد از زینب پرسید: "وکیلم؟"🦋 اما زینب همچنان سکوت کرده بود، الله خنده اش گرفت. سرش را نزدیک او برد وآرام گفت: "بله رو بگو دیگه. منتظر زیر لفظی نباش. من که گفتم به زیر لفظی ندارم. "☺️🌸 _باشه، پس منم بله رو نمی گم. _بنده خدا من همون دیشب ازت بله رو گرفتم. تموم شد و رفت. 😍 _باید ثبتش کنی که! منم بله رو نمی گم. _بابا این ، شما می خواید ازمن رشوه بگیرید. هنوز داشتند زیر گوش هم کَل کَل می کردند که آقای قربانی جلو آمد و به زیر لفظی داد. زینب لبخند پیروزمندانه ای زد و بله را گفت. 😊 برای شام آقای فروتن همه را دعوت‌ کرده بود . روح الله بعد از محضر رفت خانهٔ آنها تا برای مهمانی شب کمک کند. اولین کاری که کرد، زینب را برد داخل اتاق و گفت: "تو بشین اینجا دَرسِت رو بخون، من و حسین خودمون کارا رو می کنیم. به هیچی جز درس هم فکر نکن." ❤️☺️ با اینکه خیلی سختش بود، ولی به حرف روح الله گوش کرد و مشغول شد. روح الله خیالش که از بابت او راحت شد، آمد بیرون و با مشغول شستن میوه ها شدند.🍐🍎🍊🍋 مهمانی آن شب حسابی برایشان خاطره انگیز شد. روح الله هر روزی که مرخصی داشت، یا می رفت به سر می زد یا با هم بیرون می رفتند. رابطه اش با حسین هم خیلی خوب شده بود، مانند برادر خودش داشت. چند باری با هم کوه رفتند. ⛰ می رفتند کوه با حسین بساط آتش را فراهم می کردند. زینب قارچ هایی را که برده بودند، به سیخ می کشید. همان بالا سیب زمینی و قارچ کبابی می خوردند و بر می گشتند. 🍢🍡 بهترین تفریح برای روح الله بود. دوست داشت برود جایی که بتواند آتش درست کند. دربند کباب و جوجه هم نبودند. همين که قارچ همراه شان باشد، کافی بود. وقتی دو نفری با هم بودند، خیلی درباره گذشته حرف می زدند.🥰 زینب خیلی دوست داشت بداند به او چه گذشته است. روح الله هم که انگار کسی را پیدا کرده تا راحت برایش حرف بزند، همه چیز را می گفت. ✨🌼✨🌼✨ زينب می پرسید و روح الله جواب می داد. _ روح الله مامانت و چه جوری با هم دوست شدند؟ _ اون جوری که از خاله شنیدم، مامانم و خاله زیر نظر خانم دباغ، اوایل به عنوان جهاد گر می رفتن مناطق محروم برای کمک. رفته بودن که اونجا برای اولین بار همدیگر رو می بینن💕 و با هم دوست می شن... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت پنجاه و دوم) ادامه... روح‌الله هفته اول اردیبهشت ماه،..... هر روز بعد از به دنبال زینب می‌رفت تا برای عید دیدنی به خانهٔ اقوام بروند. مقید به صلهٔ رحم بود. 🌸🌼 به جز ایام عید، روزهای دیگر هم به دوستان و فامیل سر می‌زد. اگر هم به دلیل کاری نمی‌توانست آن‌ها را ببیند، حتماً تلفنی جویای احوال شان می‌شد. ☎️ یک جدول در دفترش درست کرده بود و اسم تک تک را در آن نوشته بود. وقتی بهشان تلفن می‌کرد، جلوی اسم‌شان را تیک می‌زد. 📒✅ عید سال ۱۳۹۲، اولین سالی بود که شده بودند. خانهٔ همه رفتند. روح‌الله چند روزی مرخصی گرفته بود. از پدر زینب اجازهٔ او را گرفت تا با هم به دامغان و از آنجا به مشهد بروند.💚💚 شبی که به رسیدند، رفتند خانهٔ مادربزرگش. فردای آن روز هم به خانهٔ عمو و عمه ها سر زدند. از آنجا هم یکراست به سمت حرکت کردند. این اولین باری بود که بعد ازدواج‌شان به مشهد می‌رفتند. برای هر دویشان مهم بود که به پابوسی بروند و از ایشان بابت ازدواج‌شان تشکر کنند.😊🌺 به مشهد که رسیدند، بعد از کمی استراحت رفتند حرم. هر دو با هم وارد امام رضا علیه السلام شدند. وقتی چشم‌شان به گنبد طلای امام رضا علیه السلام افتاد، سلام که دادند، بغض زینب شکست.🤚🥺 اشک‌هایش سرازیر شد. روح‌الله گوشه‌ای ایستاد تا او بتواند راحت حرف هايش را بزند. زینب به خیره شده بود و اشک می‌ریخت. آخرین باری که آمده بود مشهد، تنها بود و حالا با همسرش آمده بود.❤️❤️ همان کسی که امام رضا علیه السلام سر راهش گذاشته بود. وقتی حرف هایش تمام شد، رفت پیش . با هم رفتند رو به روی گنبد و روی فرش‌هایی که پهن بود، نشستند. روح‌الله کتاب دعا را دست زینب داد"چرا این‌قدر کردی؟"💙 زینب به گنبد نگاه کرد:" یاد اون سالی افتادم که تنها اومدم مشهد. از امام رضا خواستم یه خوب سر راهم بذاره‌. همون شبی که دعا کرده بودم، نیم ساعت بعدش خاله فاطی به مامانم زنگ زده بود و تو رو معرفی کرده بود. من این رو وقتی رسیدم تهران فهمیدم، از روی ساعت و تاریخ تماس خاله. الآن که چشمم به گنبد افتاد، از و لطف امام رضا گریه‌ام گرفت. امام رضا حاجتم رو داد. روح‌الله تو خیلی خوبی!"💞 روح‌الله سرش را تکان داد" اتفاقاً منم دو ماه قبل از اینکه خاله تو رو بهم پیشنهاد بده‌، اومدم مشهد. منم خیلی کردم. عنایت امام رضا بود که خدا تو رو سر راهم قرار داد. تو هم خیلی خوبی زینب."💞 قلب‌شان مملو از عشق بود. عشق به امام رئوفی که حاجت شان را داده بود. ☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀 روح‌الله روی دو زانو نشسته بود... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت پنجاه و نهم) ادامه... بعد هم انگشتش را بالا آورد🌷... وبا حالت گفت: "تولید ملی".🙂 بلا فاصله به آشپز خانه رفت تا برای آماده کردن افطار به مادرش کمک کند. از برقی که در او بود، فهمید که اتفاقی افتاده.🤔 _ چی شده؟ با هیجان گفت: "رضا الآن زنگ زد برای فردا شب دعوت مون کرد افطار بریم اونجا." _ دستشون درد نکنه، اما حالا چرا این قدر ؟ _ خوشحالم چون رضا، رسول را دعوت کرده.😊 - کیه؟ _ یکی از بچه هاست. خیلی دوست دارم برم پیشش. به رضا گفته بودم یه بار دعوتش کنه تا باهاش بزنم. تو دانشکده سرمون خیلی شلوغه، نمی شه درست و حسابی حرف بزنیم و سئوالم رو ازش بپرسم. رسول از بچه های بود.🌷 توی تخریب حرف اول را می زنه. تو را زینب دعا کن جور بشه برم پیشش. زینب تقریبا از حرفهایش چیزی نفهمید.🤔 نه رسول را می شناخت، نه محرّم ترک را. این همه شور و اشتیاق برای دیدن رسول و رفتن پیشش را هم درک نمی کرد. فقط دوست داشت روح‌الله خوشحال باشد و به چیزی که می خواهد برسد، "باشه می کنم."🌸 _ نه، اینجوری نه، قشنگ درست و حسابی دعا کن، برام . صدای اذان که بلند شد، زینب گفت: "باشه، دعا می کنم. ان شاء الله هر چیزی که خیره و دوست داری، برات پیش بیاد."🤲 فردا شب نزدیک رسیدند خانه رضا. مادر رضا دو تا سفره انداخته بود. یکی در اتاق رضا برای . یکی هم پذیرایی برای ها. به جز آن ها، مهمانهای دیگری هم دعوت بودند.🇮🇷 از همان لحظه ورودشان، روح الله رفت اتاق. زینب هم آمد و با خانم هایی که مادر رضا معرفی شان می کرد، کرد.🌺 روح‌الله، را به واسطهٔ دوستی اش با رضا و رفت و آمد در و شهرک می شناخت. با هم رابطه داشتند، اما چون مدتی از شهرک دور بود و قضیه ازدواجش و کارش پیش آمده بود،🌺 رسول را هم مانند بقیه دوستانش کمتر می دید. رسول هم خیلی وقت بود را ندیده بود،😔 حسابی از دیدنش خوشحال شد. از همان بدو ورودشان بحثهای کاریشان شروع شد. هر چه قدر رضا و سر به سرشان می گذاشتند، اما باز آنها به حرفهای خود ادامه دادند. ☺️ مهمانی که تمام شد، زینب هنوز در پذیرایی بود که دید و سر به زیری از اتاق بیرون آمد، اصلا سرش را بلند نکرد. از تشکر کرد و رفت. از بین حرف های مادر رضا فهمید که او رسول است.🌷 خدا حافظی کردند و از خانه شان بیرون آمدند، روح‌الله گفت: رسول را دیدی؟🇮🇷 _ آره، یه لحظه فقط موقع خدا حافظی دیدمش. _ خیلی کارش ، حالا قرار شد یک سری از مطالبی که بلده رو به منم یاد بده.😊 کم کم از راه رسید.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هفتاد و ششم) ادامه... باخودش فکر می‌کرد:"... الله راست می گه. اما چیه منی که این قدر زندگیم آرومه، با روح اللهی که این قدر زندگیش با لا و پایین دا شته، به هم رسیدیم؟ ته این ماجرا به کجا می‌خواد برسه؟"❤️ به روح الله که فکر کرد، افتاد. هنوز چشم به گنبد داشت که اشک هایش جاری شد.😭 از امام رضا علیه السلام خواست برای زندگی اش کند. بعد از اینکه ظهر و عصر را خواند، به هتل برگشت. از روح الله و علی خبری نبود. کمی کرد و برای هم به رفت. 🛐💚 نمازش را که خواند، پدر شوهر و را دید. با هم به هتل برگشتند. پدر روح الله گفت:" هنوز نیومدن. خبری ازشون نیست. زنگ بزن ببین کجان. "📱 _ چند بار زدم، جواب ندادن. نگران نباشید. دیر نکردن می آن حالا. حدود ده شب بود که آمدند.🕙 از بالا و پایین پریدن های و تعریف هایش معلوم بود که حسابی بهش خوش گذشته. گفت:"چطور بود روح الله؟خوش گذشت؟"❓ _ نه بابا، اصلا نداشت. زینب با تعجب گفت:"هیجان نداشت؟ تو که نشون می ده خیلی ترسناکه. سقوط آزادش رو نرفتی؟"😳😯 _ چرا رفتم. هیچم نبود. از اون بالا می افتادی پایین. خیلی مسخره بود بابا. زینب خندید و گفت:"وقتی تو می ری وتو شرایط می کنی همینه دیگه، اینا برات هیجان نداره. "😊🌸 صبح فردا حرم بودند که از محل کارش با روح الله گرفتند و گفتند که برگردد. هنوز دو روز از مرخصی اش مانده بود، اما باید بر می‌گشت.🥺 همان لحظه برگشتند هتل و وسایل شان را جمع کردند و رفتند ترمینال. برای اتوبوس نداشت. 🚍مجبور شدند شهر به‌ شهر برگردند. فردا ظهر به‌ تهران‌ رسیدند. 🌆 صبح روز بعد روح الله وسایلش را جمع کرد و رفت ماموریت. زینب هم رفت پدرش. ▫️▫️▫️ یک هفته ای مأموریت شان طول کشید. درآن مأموریت، روح الله نفر اول دوره شان شد. آن هم به دلیل که در نوع خودش بی بدیل بود و شناسایی در شب که روح الله تنها کسی بود که بدون کمترین مشکل به رسید.🥇 همچنین شناسایی در شب، کاربسیارمشکلی بودکه روح الله به دلیل تمرین و مطالعات گسترده ای که داشت ،توانست با آن را انجام دهد. 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 خودش را به آب و آتش .... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و دوازدهم) ادامه.... کم کم نگرانش شد🌷.... خودش،هم خیلی می کرد برای کار او، برای پدر شوهرش،که دوباره مریضی اش عود کرد بود، برای روحی روح‌الله وهمچنین آرامش زندگی اش.🤲 از دور دید که پدر و مادرش و فاطمه می آیند. با خود گفت: " اینا برسن، حتما بلند می شه. " اما با آمدن آن ها هم سر از بر نداشت. این رفتارش عجیب بود.😳 همیشه ملاحظه حضور دیگران را می کرد. حتی حاظر نبود در حضور اشک بریزد، اما حالا نزدیک نیم ساعت بود، که در سجده بود.🥺 به نظرش، آمد که اصلا در حال نیست. کمی گذشت تا بالأخره سر از سجده بر داشت.🌸 قرمز شده بود، اما برقی داشت. سعی کرد خیلی زود از آن حال و هوا در بیاید تا خیلی نکند. سریع از جایش بلند شد و گفت: "بیایید دسته جمعی بگیریم." ایستادند کنار یکدیگر و با هم عکس گرفتند.📸 در آن سفر چند بار دیگر هم به رفتند، اما آن زیارت اول چیز دیگری بود. 💚 تا پایان تعطیلات، ماندند و روز سیزدهم فروردین برگشتند. قرار بود صبح شنبه که روح‌الله از سر کار برگشت، با هم بروند . هنوز هیچ جا نرفته بودند. چون روح‌الله مولتی کم خریده بود، دیگر☺️ برای خودش عید نخرید. زینب دوست داشت اول برایش لباس بخرد، بعد بروند عید دیدنی. 💚❤️ با اصرار های زینب شد. از آنجا که هر دو به خرید اهمیت می دادند، رفتند پاساژی که اجناس ایرانی می فروخت.🇮🇷 زینب به سلیقه خودش یک لباس چهار خانهٔ سفید دو سبز کم رنگ کرد با یک شلوار سبز کتان. شلوارش قشنگ بود و خیلی به او می آمد، اما روح‌الله برای خریدش داشت. هم رنگش خاص بود و هم کمی جذب بود.😔 به زینب گفت: "مطمئنی این خوبه؟ اگر تو داری، بخرم. " _ آره، خیلی بهت می آد، . لباس ها را خریدند و از مغازه بیرون آمدند. هنوز از پله ها پایین نیامده بودند که روح‌الله با تردید گفت: "زینب تو مطمئنی این خوبه؟ می پسندی که همچین چیزی بپوشم؟ "🌷 زینب کمی فکر کرد. روح الله بود. دلش می خواست شوهرش جوری لباس بپوشد که در شأن یک پاسدار باد.🌸 _خب نه، خوب نیست. روح‌الله که منتظر شنیدن همین بود، گفت: "پس بیا برگردیم عوضش کنیم." برگشتند مغازه. را عوض کردند و سرمه ای پررنگ خریدند، یک سایز بزرگتر.👖 متناسب با آن رنگ را هم عوض کردند. وقتی از مغازه بیرون آمدند، هر دو بودند. روزهای آخر سال ۱۳۹۳ بود که ...... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷            
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                  🕊 قسمت نود و چهار                         《 بعد از عملیات(۱) 》 🌷 کرده بود. رفتیم روستا و آوردیمش مشهد. پیش چند تا دکتر بردیم. حرف همه شان یکی بود؛ بعد از می گفتند: این دیگه خوب شدنی نیست.🥺 🌷 غیر مستقیم هم اشاره می کردند که زندگی اش است. همان وقتها، یک روز عبدالحسین از جبهه زنگ زد. جریان مریضی پدرش را بهش گفتم. گفت: براش می کنم. 🤲 🌷 گفتم: یعنی چی؟! شما باید بیایین مشهد. گفت: من برای چی بیام؟شماها خودتون ببرینش دکتر. ناراحت گفتم: یعنی می شه که ما تا حالا نبرده با شیمش؟!🤨 🌷 چیزی نگفت. انگار حدس زد باید خبرهایی باشد. ادامه دادم: دکترها گفتن شه، الآنم حالش خیلی خرابه، تا حتی...می خواستم بگویم هست، صدام لرزید و نتوانستم چیزی بگویم. 🥺 🌷 چند لحظه . بعدش غمگین و گرفته گفت: این جا شرایط طوریه که نمی تونم بیام عقب، حتما باید بمونم، حتی اگر خدای نکرده بابا از دنیا بره! با گفتم: این چه حرفیه شما می زنی؟😡 🌷 گفت: ملاحظه و جنگ از هر چیز دیگه ای واجبتره. گفتم: پس ج خدای نکرده اتفاقی افتاد، چه کار کنیم؟ آهسته و با اندوه گفت: ببرین کنین.😳😔 چند روز بعد...   ...🕊              کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                      @V_setargan