eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هجدهم) ادامه... خود خاله فاطمه هم دست کمی از او نداشت...🌷 اما آن لحظه وقت نبود.🥺 _ حالا این جا گریه نکنی ها! زشته، آبرومون می ره، میگن پسرشون ضعیفه. خاله همان طور که او را آرام می کرد، به زینب اشاره کرد که یک لیوان آب بیاورد. زینب سریع به آشپز خانه رفت و یک لیوان آب آورد. لیوان را به دستش داد. روح الله تشکر کرد و خود را با یک لیوان فرو خورد.🥺 روح‌الله و خانواده اش آن شب آقای فروتن بودند. مهمانان که رفتند، آن ها هم آماده شدند تا به رستورانی که آقای فروتن رزرو کرده بود، بروند. وقتی رسیدند، بلند شد. هنوز ننشسته بودند که روح‌الله به زینب گفت: " ؟"🧎‍♂ زینب با لبخند جواب داد: "بریم." ، نمازخانه باصفایی داشت. دور تا دور آن پر بود از درخت و سبزی. روح‌الله به یکی از درختان اشاره کرد گفت: "نمازتون که تموم شد، بیایین دم اون درخته."🌴 زینب نمازش که تموم شد بی اختیار جاری شد. این اولین نمازی بود که بعد از ازدواجش می خواند. از خواست که کمکش کند و زندگی خوبی با روح الله داشته باشد.🤲 نمازش که تمام شد، دید روح الله کنار همان درختی که نشان گذاشته بودند، منتظرش ایستاده. کفش هایش را پوشید و رفت پیش او. _ ببخشید خیلی منتظر شدین؟ روح‌الله لحن شوخی به خود گرفت" تقریباً آره، کم کم علفای زیر پام داشت سبز می شد." 🍃 هر دو خندیدند.☺️ _موافقید کمی قدم بزنیم؟ زینب به پشت نمازخانه اشاره کرد وگفت: "بله،بریم اونجا. خیلی باصفاست." قدم زنان راه اُفتادند. روح‌الله نیم نگاهی به او انداخت "زینب خانوم، من دوست دارم بازم یه رو به شما تأکید کنم." متعجب نگاهش کرد"خب بگید، چه موضوعی؟" _درباره کارم. می دونم درباره اش زیاد بهتون گفتم، اما دلم می خواد شما بازم بهش فکر کنید. کارم جوریه که ممکنه شما زیاد داشته باشید. ازتون خواهش می کنم در این باره خیلی فکر کنید. ببینید می تونید این همه تنهایی رو کنید؟🇮🇷 وسط حرفش به گوشهٔ دنجی روی چمن ها اشاره کرد "بشینیم اینجا." زینب کرده بود وبه حرف های او گوش می داد. سرش را پایین انداخت‌. معلوم بود چیزی که می خواهد بگوید، برایش سخت است. صدایش را صاف کرد وبا لحن آرام تری گفت: "ازتون خواهش می کنم بیشتر فکر کنید. هنوزم فرصت هست که تو تون تجدید نظر کنید، هنوز عقد نکردیم..."❤️ زینب نگذاشت حرفش تموم شود: "تموم شد آقا روح‌الله. دیگه چه فکری بکنم؟🤨 من به تمام این چیزهایی که شما می گید، فکر کردم و از خدا خواستم که کمکم کنه تحمل کنم. من شما رو با تمام این سختیایی که گفتید، کردم."❤️ انگار دنیا را به روح‌الله دادند... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 @V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت بیستم و سوم) ادامه... فردای آنروز رفتند🌷.... بازار تا را بخرند.💍💍 این اولین بار بود که دوتایی با هم می‌رفتند خرید. را گفته بودند که رسیدند بازار. روح‌الله پیشنهاد داد اول را در مسجد بازار بخوانند، بعد بروند دنبال خریدشان.🧎 در یک گوشهٔ مسجد قرار گذاشتند که بعد از نماز بیایند آنجا.🕌 این بار زودتر رسید سر قرار. چند دقیقه بعد، را دید که سراسیمه و خوشحال از مسجد بیرون می‌آمد. ❤️ حاج آقا مجتبی داره از مسجد می‌آد بیرون. بیا بریم پیشش بهش بگم ازدواج کردم.😊 روح‌الله از همان روز اول خواستگاری، ارادتش به را گفته بود. از دوران نوجوانی اش هر هفته در ایشان شرکت می‌کرد. زینب تا به آن روز، حاج آقا را از نزدیک ندیده بود‌. دوست داشت کسی را که همسرش آن‌قدر با و علاقه از او حرف می‌زد، ببیند.🌷 با هم رفتند به سمتی که حاج آقا می‌آمد. دور ایشان خیلی شلوغ بود. روح‌الله گفت:" تو همین جا صبر کن من برم به بگم و زود برگردم."🌸 زینب با نگاهش او را دنبال کرد. دور ایستاده بود و خیلی نمی‌توانست آن‌ها را ببیند. از میان جمعیت توانست یک لحظه حاج آقا را ببیند که داشت به روح‌الله می‌زد و چیزی می‌گفت. وقتی برگشت، انگار جان تازه‌ای گرفته بود.🇮🇷 چی گفتی به حاج آقا، زد؟☺️ گفتم ازدواج کردم، خیلی خوشحال شد. برای خوشبختی و مون دعا کرد.🤲 چه خوب! تو رو می‌شناخت روح‌الله؟ آره بابا، میدونی من چه روزایی پیش حاج آقا اومدم و باهاش حرف زدم؟! چه روزایی بود واقعاً! روح‌الله اینرا گفت و گرهی به ابروهایش افتاد. چی شد؟ چرا یه دفعه؟ حاج آقا مثل همیشه نبود زینب. حالش خوب نبود. خیلی .😔 ان شاءالله چیزی نیست. بده بهش. . تا بازار طلا فروشان خیلی راه نبود. وقتی رسیدند از همان مغازهٔ اول شروع کردند به . روح‌الله وقتی می‌خواست چیزی بخرد، باید اول همهٔ مغازه‌ها را ، بعد چیزی را که خوشش آمده بود، می‌کرد.👌 روح‌الله گفت:" خوبه حلقه‌مون ساده باشه، با یه حالت موج که روش نگینای ریز کار شده باشه." آره، اینی که می‌گی خوبه. منم دوست دارم باشه.💍💍 کل مغازه‌های بازار را گشتند. زینب در مقابل او کم آورده بود و حسابی شده بود. وای خسته شدم. همهٔ مغازه‌ها رو گشتیم. تو بر عکس مردای دیگه، چه ای تو خرید!❤️ به این زودی خسته شدی.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت سی و نهم) ادامه... _آره بابا! یه چیزایی🌷..... دورترم دانشجوی بودم. _ پس چرا از طرف امور فرهنگی دانشکده اومدن گفتن کی و طراحی بلده، صدات در نیومد؟🤔 _ این چیزایی که گفتم رو حق نداری به کسی بگی ها! خوام کسی بدونه من از هنر سر در می آرم. _ آخه چرا؟😯 _ چون دوست ندارم از قسمت بیام بیرون. می ترسم اگه بفهمن طراحی وخطایی بلدم، من را ببرن تو قسمت فرهنگی. من آدم نظامی ام.🇮🇷 دوست دارم تو همین قسمت بمونم. اصلا فکر می کنی برای چی هنر رو ؟ در صورتی که واقعأ درسم خوب بود.🌸 چون حس می کردم دانشگاه هنر من رو از امام (ع) دور می کنه، اما سپاه نه. سپاه داره من رو به اون چیزی که دوست دارم می رسونه. .🌷 _ این جوری که می گی به هنر علاقه داشتی، پس برات سخت بوده که بخواهی کنی، نه؟ _ آره سخت بود. اما یه روز تو نمازخونه دانشگاه هنر که بودم. نشستم با خودم کردم. گفتم الان این جایی که من وایسادم چقدر با امام حسین فاصله داره؟🤔 دیدم خیلی فاصله دارم. این فاصله به جایی رسیده بود که انگار لبه بودم. کافی بود فقط یه قدم،بردارم تا همه چیز بشه.🔥 موقعیت همه چیزم برام فراهم بود، اما من راه امام حسین(ع) رو کردم. دل کندم از اونجا. دیگه تو همین گیر ودار، هم پذیرفته شدم. با سر اومدم بیرون. _ آره برای منم خیلی کارا بود، اما دوست داشتم بیام اینجا. _ حالا یه چیزی هم می گم، بین خودمون بمونه. بهم پیشنهاد دادن برای حرم کاظمین برم،اما قبول نکردم.😔 _اون رو دیگه چرا قبول نکردی؟ اون که خیلی به امام حسین(ع) نزدیک بود. _ نه دیگه، نبود. هیچی مثل کاری که الان دارم می کنم، من را به امام حسین(ع) نمی کنه.🕊 هنوز دراز کشیده بودند وحرف می زدند که سایه ای را بالای احساس کردند. هر دو بلند شدند و نشستند. یکی از بود که با اخم نگاه شان می کرد. _ این چه وضعیه؟ این جا دراز کشیدی؟ 🤨 روح‌الله آرام جواب داد: "الان وقت استراحت مونه. اومدیم اینجا داریم می زنیم." استراحت کنید، اما نه این جوری. شما هستین، اومدین با لباس پاسداری خوابیدین تو میدون ، نمی گین یه افسر رد بشه شما را این جوری ببینه؟!🇮🇷 آن ها که خیلی با این واژه ها و درجه بندی ها مأنوس نبودند، به هم نگاه کردند و زدن زیر خنده. چرا می خندین؟😁 اما آنها همچنان‌می خندیدند ونمی توانستند جلدی خودشان را بگیرند. این اولین دیدارشان با ارشدشان حسین محمد خانی بود. ( محمد حسین فرمانده تیپ سیدالشهداء در تاریخ ۱۶ آبان ماه ۱۳۹۴ در حلب سوریه به رسید.)🌷🇮🇷🕊 روح‌الله حسابی مشغول..... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و دوازدهم) ادامه.... کم کم نگرانش شد🌷.... خودش،هم خیلی می کرد برای کار او، برای پدر شوهرش،که دوباره مریضی اش عود کرد بود، برای روحی روح‌الله وهمچنین آرامش زندگی اش.🤲 از دور دید که پدر و مادرش و فاطمه می آیند. با خود گفت: " اینا برسن، حتما بلند می شه. " اما با آمدن آن ها هم سر از بر نداشت. این رفتارش عجیب بود.😳 همیشه ملاحظه حضور دیگران را می کرد. حتی حاظر نبود در حضور اشک بریزد، اما حالا نزدیک نیم ساعت بود، که در سجده بود.🥺 به نظرش، آمد که اصلا در حال نیست. کمی گذشت تا بالأخره سر از سجده بر داشت.🌸 قرمز شده بود، اما برقی داشت. سعی کرد خیلی زود از آن حال و هوا در بیاید تا خیلی نکند. سریع از جایش بلند شد و گفت: "بیایید دسته جمعی بگیریم." ایستادند کنار یکدیگر و با هم عکس گرفتند.📸 در آن سفر چند بار دیگر هم به رفتند، اما آن زیارت اول چیز دیگری بود. 💚 تا پایان تعطیلات، ماندند و روز سیزدهم فروردین برگشتند. قرار بود صبح شنبه که روح‌الله از سر کار برگشت، با هم بروند . هنوز هیچ جا نرفته بودند. چون روح‌الله مولتی کم خریده بود، دیگر☺️ برای خودش عید نخرید. زینب دوست داشت اول برایش لباس بخرد، بعد بروند عید دیدنی. 💚❤️ با اصرار های زینب شد. از آنجا که هر دو به خرید اهمیت می دادند، رفتند پاساژی که اجناس ایرانی می فروخت.🇮🇷 زینب به سلیقه خودش یک لباس چهار خانهٔ سفید دو سبز کم رنگ کرد با یک شلوار سبز کتان. شلوارش قشنگ بود و خیلی به او می آمد، اما روح‌الله برای خریدش داشت. هم رنگش خاص بود و هم کمی جذب بود.😔 به زینب گفت: "مطمئنی این خوبه؟ اگر تو داری، بخرم. " _ آره، خیلی بهت می آد، . لباس ها را خریدند و از مغازه بیرون آمدند. هنوز از پله ها پایین نیامده بودند که روح‌الله با تردید گفت: "زینب تو مطمئنی این خوبه؟ می پسندی که همچین چیزی بپوشم؟ "🌷 زینب کمی فکر کرد. روح الله بود. دلش می خواست شوهرش جوری لباس بپوشد که در شأن یک پاسدار باد.🌸 _خب نه، خوب نیست. روح‌الله که منتظر شنیدن همین بود، گفت: "پس بیا برگردیم عوضش کنیم." برگشتند مغازه. را عوض کردند و سرمه ای پررنگ خریدند، یک سایز بزرگتر.👖 متناسب با آن رنگ را هم عوض کردند. وقتی از مغازه بیرون آمدند، هر دو بودند. روزهای آخر سال ۱۳۹۳ بود که ...... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
10.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حمایت استاد عزیز حجةالاسلام از دکتر سعید جلیلی در انتخابات ریاست جمهوری؛ من به ایشون رای میدهم. و ایشان را تبلیغ می کنم‌...