وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نود و دو)
شهرک #اکباتان به پول شان نمی خورد.🌷
برای همین رفتند: "وردآورد" که هم به اکباتان نزدیک بود و هم به #پول_شان می خورد. بعد از کلی گشتن، یک #خانهٔ هفتاد متری پیدا کردند.
داشتن #ایوان و جنوبی بودن خانه، برای شان خیلی مهم بود.🏠
خانه ای که پیدا کردند هر دو را داشت. نوساز بود و به نسبت خانه قبلی شان بزرگتر و دل باز تر بود،🇮🇷
با دو اتاق خواب کوچک، فقط گازش وصل نشده بود که #روح_الله گفت: "اشکال نداره، من که احتمالا دو ماه نیستم، تو هم که خونه نمی مونی. تا برگردیم #خونه، حتما گازش وصل شده."🌸
این شد که خانه را #اجاره کردند، چیزی تا رفتن روحالله نمانده بود. در همین فرصت کوتاه باید وسایلشان را جا به جا می کردند.🚚
روحالله بیشتر درگیر کارهای #مأموریتش بود. زینب تقریبا دست تنها تمام خانه را جمع کرد. و با کمک #حسین همه را به خانه جدید آوردند.❤️
زینب حسابی مشغول تمیز کردن و چیدن وسایل بود. از روحالله #انتظار نداشت کمکش کند. آن قدر درگیر کارهایش بود که وقتی هم می آمد، خیلی خسته بود و توان کار کردن نداشت.😔
اواسط #شهریور ماه بود که روحالله آمد، گفت: " #زینب، می خوام یه چیزی بهت بگم."
- خیر یاشه،چی شده؟
کمی این پا آن پا کرد و گفت: #آخر_هفته می خوام برم. لطفا ساکم را برام جمع کن." 🧳
زینب خشکش زد. #باورش نمی شد چیزی که شنیده، حقیقت داشته باشد.🥺
اما حقیقتی بود که باید دیر یا زود با آن مواجه می شد. روحالله از روز اول،تمام اینها را گفته بود و زینب با #چشم_باز انتخابش کرده بود.💚
چند روزی با خود #کلنجار رفت تا توانست #ساکش جمع کند. 🧳
هر کدام از #لباسها و وسایل روح الله را که در آن می گذاشت، با خود می گفت: "می خواد بره سوریه، #حرم_حضرت_زینب(س) اونجا برام دعا میکنه." 🕌
کمی کارهایش را انجاممی داد و دوباره سراغ #ساک روحالله می رفت: " هیچ اتفاقی براس نمی افته. شهید نمی شه. روحالله خودش قول داد که شعید نمی شه وبر می گروه."🥺
این حرفها را مدام با خود تکرار می کرد تا آرامش خودش را #حفظ کند. در ساکش همه چیز گذاشت. چه آن چیزهایی که خود روح الله سفارش کرده بود، چه دارو و خشکبار که به ذهن خودش می رسید.🍃
همه چیز خیلی سریع پیش می رفت. روحالله قبل از رفتنش، در و پنجره ها را #محکم بست.🪟
سفارش یک سری کارها را به حسین کرد.
یک روز قبل از رفتن به #خانهٔ_پدرش رفت و از او خداحافظی کرد، اما نگفت کجا می رود. دوست نداشت پدرش را #نگران کند، هر چند پدرش کم و بیش از ماجرا خبر داشت.💚
پنج شنبه بعد از ظهر ، باید.....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نود و چهار )
_ خب اینکه طلاهای خودته🌷....
می خواستم #من برات بخرم.😔
_می دونم، چه فرقی می کنه خب!من این رو عوض می کنم، یه بهترش رو می خرم. حتما که نباید #پول خرج کنی.💚
آخه این جوری تو راضی هستی؟
_آره راضی ام.😊
زینب #گوشواره و دستبندش را برداشت و رفتند طلا فروشی . آنها را فروختند و یک دستبند انتخاب کردند،💍
اما دویست تومان کم داشتند. #روح_الله کارت کشید و دستبند را خرید. یک کیک هم خریدند و شب به #خانه_پدر خانمش رفتند و جشن خودمانی و کوچکی گرفتند. 🎂
روح الله دلش می خواست #زینب را راضی کند، بعد برود. آرام در گوشش گفت: "اینم #جشن سالگرد ازدواج مون. جشن که گرفتیم، کادو که برات خریدم، #عکسم که گرفتیم. بعد نگی من هیچ کاری نکردم و رفتم. " زینب خندید و گفت:"باشه قبول.☺️
اما من کلی فکر تو ذهنم بود برای اولین سالگرد #عروسی مون که نشد هیچ کدومش رو عملی کنم. "🌸
_انشاءالله سال دیگه جبران می کنم. فردای آن روز دوباره #ساکش را برداشت و دوتایی با هم رفتند پادگان. روح الله باز هم رفت داخل تا از رفتنش مطمئن شود، بعد #خداحافظی کند.🇮🇷
تا وقتی برگردد، زینب #خدا_خدا می کرد که این بار هم رفتنش کنسل شده باشد. اما وقتی آمد در عقب ماشین را باز کرد تا ساکش را بردارد، زینب فهمید که روح الله #رفتنی شده است.🧳 "زینب، من دارم می رم. دیگه سفارش نکنم. هر چی خواستی برای #خودت بخر، فکر پس انداز و اینا نباش. هر جا هم دوست داشتی برو، فقط خونه تنها نمون. حتما برو خونه مامانت اینا. "
_باشه، مراقب خودت باش. حتما باهام #تماس بگیر. ✋
از هم #خداحافظی کردند و زینب به سمت خانه مادرش حرکت کرد.
وقتی رسید خانه، سعی کرد همان طور که روح الله خواسته، #زندگی عادی اش را از سر بگیرد، اما گوشی اش را یک لحظه هم از خود جدا نمی کرد. صدای #گوشی را تا آخر زیاد کرده بود و روی حالت لرزش گذاشته بود که اگر زنگ خورد، حتما متوجه شود. 📱
روح الله سه روز اول زنگ نزد. زینب خیلی نگران بود و #دلش_شور می زد. این اولین باری بود که این قدر طولانی به مأموریت می رفت. بعد از سه روز که زنگ زد، زینب خیلی بی تابی کرد. 🥺
روح الله #عذرخواهی کرد و گفت که موقعیت تماس گرفتن نداشته است. بعد از آن، تقریبا هر روز تماس می گرفت و خیلی #کوتاه با هم صحبت می کردند.📞
از قسمتی که بود، خیلی #راضی نبود و زینب این را از صدایش می فهمید. 😔
مأموریتش در...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نود و هفت )
ادامه...
فردا رفتند خانهٔ پدرش🌷....
روحالله عادت داشت هر بار که به دیدن #پدرش میرفت، چیزی می خرید.❤️
دوست نداشت دست خالی برود، از بعد از مریضی پدرش، بیشتر میوه می خرید؛ تا وقتی هم که آنجا بود، با #علی خیلی بازی می کرد و به حرف ها و درد و دلهایش گوش می داد. اکر کاردستی هم داشت، با #حوصله برایش درست می کرد.🌸
با پدرش حال و احوال کرد، حال پدرش رو به بهبودی بود. از این بابت خیلی #خوشحال شد.😊
خیلی سر بسته از #مأموریتش گفت، اما نگفت دقیقا کجا رفته بوده وچه کاری انجام داده.
چون از قبل به #زینب قول داده بود که شام دعوتش کند، شام خانهٔ پدرش نماندند. از آنجا بیرون آمدند، روحالله گفت: "خب خانوم، #شام چی میل داری؟"💚
_من چند وقته خیلی دلم #پیتزا می خواد. می شه حالا یه امشب را بزنیم زیر قول مون و پیتزا بخوریم؟🍕
حدود شش ماهی می شد که مواد غذایی #مضر را نمی خوردند. به هم قول داده بودند سوسیس وکالباس، پفک ونوشابه را به طور کامل از #زندگی شان حذف کنند.🌸🌸
روحالله کمی فکر کرد. 🤔
_باشه، حالا یه امشب رو #اشکال نداره. دیگه دوماه نبودم بابد جبران کنم دیگه. هر چی تو بخوای همون می شه.☺️
بعد از چند ماه رفتند باهم بیرون و #غذا خوردند. شب خوبی شد برای شان.
#روح_الله یک سری از وسایل #مادرش را نگه داشته بود تا به خانه خودش ببرد. چون خانه قبلی شان خیلی #کوچک بود، نتوانست وسایل را بیاورد.❤️
فرش وکمی از وسایل خانه پدرش بود، کمد ها و #کتابخانه هم در انباری خانهٔ پدر خانمش.
حالا که این خانهٔ دو تا اتاق خواب داشت، قرار شد وسایل مادرش را بیاورد ودر یکی از #اتاق_ها بچیند. 🇮🇷
همان شب اتاق را چید. دو تا پشتی که #یادگاری مادرش بود، گذاشت داخل اتاق. زینب از قبل پرده سفیدی هم برای اتاق خریده و #آویزان کرده بود. سفید انتخاب کره بود تا به فرش آبی و سفید مادر روحالله بخورد.🌸❤️
روح الله اتاق را که چید، دست به کمر زد وبه آن #نگاه کرد. از اینکه وسایل مادرش را در اتاقش چیده بود، خیلی #حس_خوبی داشت. زینب هم از خوشحالی او کیف می کرد.🥰
فردا صبح روحالله باید می رفت #کرج. پدرش کاری را به او سپرده بود که باید انجام می داد. زینب هم همراهش رفت. قبل از اینکه برود #سوریه، به زینب قول داده بود که وقتی برگشت او را سفر #شمال ببرد.🌴🌱
💫🌺💫🌺💫🌺🇮🇷💫🌺💫🌺💫🌺
بین راه، #روح_الله سر رسیدِ مشکی اش را....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد)
ادامه....
خانم خوبم...🌷
صبر داشته باش، دنیا همینجوریه. حواست نیست #مادرت میره حاج آقا مجتبی میآد، حواست نیست #رسول میآد، حواست نیست میره، میآی نگهداری باباتو بکنی #مریض میشه، بابام میگفت کاراتو برای رضای خدا بکن...😊💚
زینب دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. #اشکهای ریز ریزش تبدیل شد به هق هق گریه.😭
بلند بلند گریه کرد. روحالله با #تعجب برگشت و به او نگاه کرد:" زینب! چرا داری گریه میکنی؟ چی شده؟ من دارم حرف میزنم، تو کجایی؟"😳
گریه حتی اجازهٔ حرف زدن را به او نمیداد.
روحالله #ماشین را زد کنار و ایستاد. برگشت به سمتش و گفت:" چیه؟ چی شده؟ حرف بزن، چرا گریه میکنی؟ "⁉️
زینب که به شدت عصبانی بود و هنوز گریه میکرد، نتوانست خودش را #کنترل کند. با صدای نسبتاً بلندی گفت:" اینا چیه نوشتی؟"
روحالله به صفحهٔ دفتر که در دستان زینب باز بود، نگاه کرد و خیلی آرام جواب داد:"📓😳 #وصیتنامه س دیگه. مگه چیه؟"
_ یعنی چی وصیتنامه؟
روحالله با همان لحن #آرام ادامه داد:" هر آدم #عاقل_و_مسلمونی باید برای خودش وصیتنامه بنویسه، تو تا حالا برای خودت وصیتنامه ننوشتی؟ "📜
_ نه، ننوشتم.
_ خب اشتباه کردی. باید مینوشتی. تو مگه از فردای #خودت خبر داری؟
_ اینا رو کی نوشتی؟
_ تو #مأموریت که بودم، یکی، دو روزی وقت آزاد داشتم، نشستم اینا رو نوشتم.✍
زینب هنوز آرام نشده بود و گریه میکرد:" چرا این کار رو کردی؟ نمیگی من میبینم #ناراحت میشم؟ "👁😔
_ ناراحتی نداره عزیز من. همه باید وصیتنامه بنویسن. ببین زینب اگه من #شهید بشم، شفاعت تو رو اون دنیا میکنم ها! تو عروس #سیدایی. مادر من سید بوده.💚 بعد اون دنیا همه دور هم جمع میشیم.
#حضرت_زهرا هست، #حضرت_علی هست، مادرم، من و تو، همه با هم هستیم. خیلی حال میده. چرا همهاش به این دنیا فکر میکنی؟! به این چیزایی که من میگم، فکر کن.🤔❤️
بعد هم برای اینکه #فضا رو عوض کند، گفت:" حالا اینا به کنار، من که شهید نمیشم. من حالا حالاها بیخ ریشت هستم. من کجا، شهادت کجا!"😊🌷
روحالله تمام این حرف ها را زد تا او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد، اما #زینب با دیدن وصیتنامه آنقدر به هم ریخته بود که هنوز هم بیاختیار #گریه میکرد.😢🥺
روحالله طاقت دیدن گریههایش را نداشت، گفت:" بابا گریه نکن زینب، من نمیتونم #گریهات رو ببینم! تو گریه میکنی اعصابم به هم میریزه."😔💔
_ روحالله اونجا میری چه کار میکنی؟ به من بگو.
_ کار خاصی نیست. این بار که رفتم، اصلاً چیزی که میخواستم نبود. یه سری #کارای_عادی، باور کن راست میگم. 💛
زینب سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.
_ خیالت راحت باشه. من #شهید نمیشم. مگه شهادت الکیه؟! حالا حالاها پیشتم. اصلاً ناراحت نباش.❣
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
اما زینب تو که نمیدونی...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و سوم)
ادامه....
وقتی #روحالله خبر دارشدکه🌷....
حسین #اربعین به کربلا می رود، او را کنار کشید و هفتاد هزار تومان به او داد "بیا این پول رو بگیر، یه دونه #چفیه عربی برای من بخر. به سلیقه خودت یه خوش رنگش رو بگیر.🌸
دستت درد نکنه. "
#حسین به پول نگاه کرد و گفت:"آخه چفیه هفتاد هزار تومنه؟ اینکه خیلی زیاده!"😳
#روح_الله دستی به شانه اش زد و گفت:"بقیه اش هم تو راهی دیگه. "
حسین وقتی به #کربلا رسید، از کنار حرم حضرت #عباس(ع) یک چفیه کرم رنگ برای او و یک کفن هم برای خودش خرید.
هر دو را هم به تمام زیارتگاه ها #تبرک کرد.💚
وقتی برگشت و چفیه روح الله را داد، خیلی #خوشحال شد. از آن روز به بعد، چفیه #متبرک_کربلا در تمام مأموریت ها همدمش شد.😊
ایام #ماه_صفر را بیشتر هیئت بودند. آن سال تولد #زینب افتاده بود هفته آخر ماه صفر. روح الله معمولا با خودش می رفت برای خرید #هدیه_تولد.🦋
چند روز قبل هم با هم رفته بودند و کادوی او را خریده بودند. زینب روز تولدش خانه #مادرش بود و روح الله رفته بود با #موتور کار کند.🏍
زینب با او تماس گرفت و گفت:"داری می آی خونه، #کیک بخر. "🎂
_محرم و صفر چه کیکی بخرم؟!
_تولد که نمی خوایم بگیریم. یه کیک بخر دور هم بخوریم.
هر چه اصرار کرد، روح الله گفت نمی خرم. زینب هم به #شوخی گفت:"بدون کیک خونه نیا!"😊
روح الله که به خانه برگشت، یک تی تاپ دستش بود. زینب با #تعجب پرسید:"این چیه تو دستت؟!
_ کیک دیگه!! مگه نگفتی کیک بخر؟! منم خریدم.
زینب هاج و واج ایستاده بود و #نگاهش می کرد.😳
روح الله در مقابل چشمان متعجب او تی تاب را باز کرد و گفت:"خیلی هم خوبه، الآن روی همین، #شمع می ذاریم و تولد می گیریم. "
همه دور از چشم زینب ریزریز می خندیدند.😁 زینب گفت:"واقعا که روح الله!"با ناراحتی رفت و نشست روی مبل که مثلا #قهر است. 😔
روح الله هم خیلی خونسرد روی مبل نشست. کنترل تلویزیون را گرفت دستش و بی توجه به او #شبکهها را عوض می کرد.📺
زینب #حرص می خورد و چیزی نمی گفت. روح الله زیر چشمی نگاهش کرد. خندید و از جایش بلند شد. در را که باز کرد، #زینب با خودش گفت:"کجا می ره؟!چرا در رو باز کرد؟"🚪
روح الله از پشت در #کیکی که خریده بود، آورد و گرفت جلوی او. 🎂
زینب شوکه شد...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و دوازدهم)
ادامه....
کم کم نگرانش شد🌷....
خودش،هم خیلی #دعا می کرد برای کار او، برای پدر شوهرش،که دوباره مریضی اش عود کرد بود، برای #آرامش روحی روحالله وهمچنین آرامش زندگی اش.🤲
از دور دید که پدر و مادرش و فاطمه می آیند. با خود گفت: " اینا برسن، #روحالله حتما بلند می شه. "
اما با آمدن آن ها هم سر از #سجده بر نداشت. این رفتارش عجیب بود.😳
همیشه ملاحظه حضور دیگران را می کرد. حتی حاظر نبود در حضور #زینب اشک بریزد، اما حالا نزدیک نیم ساعت بود، که در سجده بود.🥺
به نظرش، آمد که اصلا در حال #خودش نیست.
کمی گذشت تا بالأخره سر از سجده بر داشت.🌸 #چشمانش قرمز شده بود، اما برقی داشت. سعی کرد خیلی زود از آن حال و هوا در بیاید تا خیلی #جلب_توجه نکند. سریع از جایش بلند شد و گفت: "بیایید #عکس دسته جمعی بگیریم." ایستادند کنار یکدیگر و با هم عکس گرفتند.📸
در آن سفر چند بار دیگر هم به #زیارت رفتند، اما آن زیارت اول چیز دیگری بود. 💚
تا پایان تعطیلات، #مشهد ماندند و روز سیزدهم فروردین برگشتند.
قرار بود صبح شنبه که روحالله از سر کار برگشت، با هم بروند #عید_دیدنی. هنوز هیچ جا نرفته بودند. چون روحالله مولتی کم خریده بود، دیگر☺️
برای خودش #لباس عید نخرید. زینب دوست داشت اول برایش لباس بخرد، بعد بروند عید دیدنی. 💚❤️
با اصرار های زینب #راضی شد. از آنجا که هر دو به خرید #تولیدات_ایرانی اهمیت می دادند، رفتند پاساژی که اجناس ایرانی #اسلامی می فروخت.🇮🇷
زینب به سلیقه خودش یک لباس چهار خانهٔ سفید دو سبز کم رنگ #انتخاب کرد با یک شلوار سبز کتان.
شلوارش قشنگ بود و خیلی به او می آمد، اما روحالله برای خریدش #تردید داشت. هم رنگش خاص بود و هم کمی جذب بود.😔
به زینب گفت: "مطمئنی این خوبه؟ اگر تو #دوستش داری، بخرم. "
_ آره، خیلی بهت می آد، #قشنگه.
لباس ها را خریدند و از مغازه بیرون آمدند. هنوز از پله ها پایین نیامده بودند که روحالله با تردید گفت: "زینب تو مطمئنی این خوبه؟ می پسندی که #من همچین چیزی بپوشم؟ "🌷
زینب کمی فکر کرد. روح الله #پاسدار بود. دلش می خواست شوهرش جوری لباس بپوشد که در شأن یک پاسدار باد.🌸
_خب نه، خوب نیست.
روحالله که منتظر شنیدن همین #حرف بود، گفت: "پس بیا برگردیم عوضش کنیم."
برگشتند مغازه. #شلوار را عوض کردند و سرمه ای پررنگ خریدند، یک سایز بزرگتر.👖
متناسب با آن رنگ #بلوز را هم عوض کردند. وقتی از مغازه بیرون آمدند، هر دو #راضی بودند.
روزهای آخر سال ۱۳۹۳ بود که ......
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و سیزدهم)
ادامه....
روزهای آخر سال ۱۳۹۳ بود که 🌷...
که #روحالله رفت فدراسیون تیر اندازی برای تمرین.🏹
می گفت: " اگه قرار باشه به عنوان تک تیر اندازی برم، باید دیدم دقیق تر باشه. سرِکارخیلی خوب نمی تونم #تمرین کنم. فرصتش پیش نمی آد. می خوام برم کلاس، هم تمرین کنم و هم چیزای بیشتری یاد بگیرم." 🇮🇷
چند باری هم رفت، اما به دلیل #مشغله کاری نتوانست به طور منظم برود. حالا فرصتش را داشت که دوباره کلاس های #تیراندازی را از سر بگیرد. از زینب هم خواست بیاید و او هم یاد بگیرد، اما #زینب به تیر اندازی زیاد علاقه نداشت.😔
برای همین بیشتر اوقات همراه او می رفت وتمریناتش را نگاه می کرد.
روحالله خیلی تیراندازی را #دوست داشت. میگفت: "خیلی ورزش هیجان انگیزیه. وقتی شلیک می کنی، تمام انرژی آدم #تخلیه می شه. " 😊
تمام سیبل هایی را که تیر اندازی کرده بود به خانه می آورد. در اتاقش پهن می کرد و دقیق همه را #نگاه می کرد. پیشرفت هایش را روی آن ها یادداشت می کرد و اگر مشکلی داشت، می نوشت تا حتماً آن را بر طرف کند.🌸
بیشتر روزها، بعد از سر کار، #کلاس_تیر_اندازی می رفت. گاهی تنها، گاهی هم زینب همراهی اش می کرد. برایش #شربت_عسل درست می کرد تا میان تمرین هایش بنوشد.🍯🥃
چند روزی بود وقتی از سر کار می آمد، خیلی #دمغ بود. زینب هرچه پرس و جو می کرد حرفی نمی زد. دوست نداشت خیلی او را نگران کند.😔
#یمن شلوغ شده بود و کشته شدن مردم بی گناه آزارش می داد. زینب آن قدر اصرار کرد تا روحالله علت ناراحتی اش را گفت " یمن خیلی #شلوغ شده. این #عربستان لعنتی حمله کرده. دارن مردم بی گناه رو می کشن، مردمی که اصلاً نظامی نیستن. بین شون کلی #زن_و_بچهٔ بی گناه هست. هر چی اصرار می کنم، نمی ذارن برم. شاید یه کاری از دستم بر بیاد. " 🥺
اول اردیبهشت ماه بود که روح الله دو ساعت بعد از اینکه رفت سر کار با زینب #تماس گرفت. محسن کمالی، یکی از دوستانش #شهید شده بود.🌷
به زینب گفت آماده شو تا با هم بروند تشییع. در راهِ خانه با حسین هم تماس گرفت و گفت که اگر دوست دارد، خودش را برساند خانه شان تا با هم #بروند.
باز هم اسم #شهید، آن هم در سوریه، قلب زینب را فرو ریخت.💔
حسین که رسید، سه تایی سوار ماشین شدند و رفتند #کرج. بین راه چند باری ماشین شان خراب شد. در فکر عوض کردنش بودند، اما منتظر بودند پولی به دست شان برسد.🚙
وقتی به بهشت سکینه(س) رسیدند روحالله و حسین رفتند جلو. زینب هم رفت قسمتی که خانم ها ایستاده بودند. تمام لحظه های #دفن رسول، آمد جلوی چشمش. #اشک می ریخت و با خود می گفت: " نکنه این اتفاق برای منم بیفته؟ اگه روحالله #شهید_بشه، من باید چه کار کنم؟!" 🥺
روحالله از دور پیدایش کرد و آمد پیشش. حسین هنوز نیامده بود. زینب #نگاه_خیسش را به او دوخت و گفت: "این شهید #زن نداشته."🌷🇮🇷
روحالله بحث را عوض کرد....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و بیست و یکم)
ادامه...
بعد از خرید همه با هم رفتند بهشت زهرا(س)🌷
قرار بود قبل از اینکه #روحالله و سید به مأموریت بروند، خانم هایشان را ببرند گردش. ☺️
آخر سر هم سر از بهشت زهرا(س) در آوردند.اما به خانم ها #قول دادند بعد از مأموریت شان همگی با هم ده روزه بروند #مشهد.🕌
روحالله سید را برد سر مزار مادرش. سید نشست و شروع کرد به خواندن #فاتحه، روحالله گفت: "ببین مامان من سید بود.ما با هم فامیلیم. تو پسر دایی منی و منم پسر عمه تو."😊
سید خندید و گفت: "راست میگی،مریم خانم سید بوده.
چرا یادم ننداختی #پسردایی صدات کنم؟"
روح الله خندید و گفت: "ان شاءالله از این به بعد."😊
سر مزار #رسول و #محرم_ترک هم رفتند. چون غروب شده بود، زودتر برگشتند.🕊🕊
یک #هارد داشت که در آن مطالب نظامی و عکس هایش را ریخته بود. قبل از #مأموریت آن ها را سپرد دست مهران و گفت که بعد از او آن ها را چکار کند.🌱
چند #توصیه دیگر هم کرد. علی و پدرش، را هم به او سپرد. این اولین باری نبود که به مأموریت می رفت. این حرف ها بین شان معمول بود.🌸
دو روز قبل از اعزامش، با #زینب رفتند خانهٔ پدرش. نشست پایین پای او. پاهایش را ماساژ داد و گفت: "بابا،من یکی، دوماهی می خوام برم مأموریت. شما اجازه میدی؟"💚
پدرش گفت : "کجا میخوای بری؟ پس زینب چی؟
_جای #خاصی نیست. می رم. یکی دوماهه می ام
بعد هم علی را کنار کشید و گفت: " داداش خیلی حواست به بابا باشه. خیلی #مراقبش باش. مراقب خودتم باش. من یه چند وقتی می رم. به امید خدا برگشتم، همگمی با هم می ریم #گردش.❤️
دیگه سفارش بابا را نکنم ها! خیلی هواشا داشته باش."
از همه خداحافظی کرد و برگشتند خانه. خانواده زینب قرار بود یک روز قبل از #اعزام روحالله، بروند مشهد.🇮🇷
شب قبل از سفرشان، روحالله و زینب رفتند خانه شان. وقتی می خواستند سوار #ماشین بشوند، دیدند پنچر شده است.😔
روحالله همان طور که وسایل پنچری را از پشت ماشین بیرون می آورد، 🥌
زینب گفت: " بیا وایسا کنارم، بهت یاد بدم چطوری #پنچری بگیری. ممکنه لازمت بشه."
روحالله با دقت و حوصله تمام، مراحل را به زینب توضیح داد.🌷
پنچری ماشین را که گرفتند، حرکت کردند به سمت خانهٔ پدرخانمش. روحالله از همه خداحافظی کرد.🤚
#حسین را کنار کشید و گفت: "من نیستم حواست به زینب باشه. دستت درد نکنه، به بابام و علی هم سر بزن. تو برام مثل برادر بودی.
تو شش سال از من کوچیک تر بودی، #علی هم شش سال از تو کوچیک تره.
#هواش را داشته باش، جای من را براش پر کن." حسین در این مدت حسابی به او وابسته شده بود. طاقت شنیدن حرف هایش را که شبیه #وصیت بود، نداشت.🥺
این حرفا چیه روح الله؟!.....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و چهل و سوم)
ادامه...
💚حرف های #زینب اشک همه را در آورده بود.🌷...
نفس هایش به شماره افتاده بود. بلند بلند می گفت: "یا #حضرت_زینب، خودت کمکم کن. روحالله اومده بود پیش شما. کمکم کن." 😭
حال خودش را نمی فهمید. میان گریه هایش حسین را صدا زد. حسین به اتاق آمد وگفت: "جانم آبجی؟"
_ چه جوری #شهید شده؟ بهم بگو!🇮🇷🕊
حسین مکثی کرد وجواب داد: "ماشین شون...#منفجر...شده..."🥺
_ پس تیکه تیکه شده؟آره؟
به یادِآن روزِ خواستگاری افتاد که دستان #روحالله را زخمی دید. طاقت زخم دست او را نداشت، چه برسد به دیدن تکه تکه های بدنش. ❤️💚
حسین #بغضش را قورت داد و گفت: "نه آبجی، حالا می ریم می بینیمش. فقط بهم بگو وصیت نامه اش کجاست؟"🌸
زینب چشم هایش را بست. خاطراتش با روح الله جلوی چشمانش رژه می رفت. یاد آن روزی افتاد که #وصیت_روحالله را در ماشین خوانده بود.🌷
کسی نمی دانست که زینب قبل از شهادت روحالله وصیتنامه اش را خوانده. #گریه_اش بیشتر شد: "وصیت نامه اش خونه مونه."🏠
آماده شدند بروند #خانه تا زینب وصیت نامه را بردارد. این اولین بار بود که بعد از رفتن روحالله به خانه سان می رفت. چشمش افتاد به لباس های روحالله که برایش شسته بود. انگار همه چیز روی سرش آوار شد. وصیت نامه را داد دست حسین و بر گشتند.🥺💚
زینب بارها به روحالله گفته بود بیا برای خودمان کفن بخریم. او هم جواب داده بود: "من دوست دارم یه جوری بمیرم چیزی ازم نمونه که بخوان کفن کنن. "🌷🕊
وقتی حسین از #کربلا برای خودش کفن خرید، به همه جا تبرک کرد. دیده بود که دوستش هم برای خودش #کفن خریده بود، اما #قسمت پدر بزرگش شده بود. حسین با خودش فکر کرد:🤔 "یعنی این کفنی که گرفتم، قسمت کی می شه؟ "
یک درصد هم فکرش پیش #روحالله نبود.🍃
ساعت سه صبح #مهران رفت معراج. می دانست که پیکر روحالله #صبح_جمعه می رسد.🌷🇮🇷
توی مسیر یاد آن روزهایی افتاد که با هم به دانشکده می رفتند. #غم سنگینی بر دلش بود. با خود می گفت: "الآن دارم کجا می رم؟ می خوام برم چی رو ببینم؟ 🥺
وقتی رسید،....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و چهل و ششم)
ادامه...
#اشک_هایش مدام میبارید🌷....
دستش را آرام کشید روی صورت #روحالله، اما از شدت آتش انگار صورتش پخته شده بود. با این کار صدای مسئول #معراج در آمد:" خانم، لطفاً بهش دست نزنید."🤨
#زینب با غمی سنگین که بر دلش بود، سرش را تکان داد و اشکهایش جاری شد.🥺
#حاج_داوود و علی هم کنار پیکر نشسته بودند. حاج داوود از عمق جانش گریه میکرد. باورش نمیشد که روحالله #شهید شده باشد.
دلش برای دوباره دیدن پسرش پر میکشید.😭 #علی هم ناباورانه به روحالله نگاه و گریه میکرد. باورش نمیشد که دیگر روحالله را نمیبیند.
احساس میکرد پشتش خالی شده. تنها چیزی که او را آرام میکرد، این بود که او #نمُرده و شهید شده است.🌷
قرار بود بعد از نماز مغرب و عشا پیکر را برای تشییع بیاورند مسجد #امام_خمینی اکباتان. مراسم با شکوهی شد.🇮🇷
وقتی روحالله را از مسجد بیرون آوردند، برای تشییع جمعیت زیادی آمده بودند. حتی ماشینهای رهگذر هم با دیدن #تابوت سه رنگ روی دست مردم، ماشینها را پارک کرده بودند برای تشییع.🇮🇷🕊
#زینب که پشت تابوت حرکت می کرد با دیدن این همه جمعیت در دل گفت: "روحالله، قرار بود رفتنت را هیچ کس نفهمه، برگشتنت را هم کسی نفهمه. الآن دیگه همه می دونن. #روحالله تو دیگه فقط مال من نیستی، تموم شد. داری رو دستای همه می ری." 🥺💚
بعد از اکباتان، روحالله را بردند دانشگاه امام #حسین(ع) آن جا هم تشییع کردند. فردا صبح هم از مسجد امیر المؤمنين(ع) شهرک شهید محلاتی تا #شهدای_گمنام تشییع کردند. 🌷🕊
در مسیر، زینب به یاد تشييع #رسول افتاد. با خودش می گفت: "رسول، مگه نگفتم حواست به روحالله باشه، روحالله می خواد بیاد جای تو. من که می دونستم این اتفاق برای #منم می افته. چقدر بهت گفتم مراقب روحالله باش."🥺🌷
این ها را می گفت و گریه می کرد. شهرک هم پر شده بود از جمعیت. حاج آقا #موحدی_کرمانی نماز روحالله را خواند. 🌹
زینب همین که پشت بلند گو اسم حاج آقا را شنید، گفت: "فطریه، #فطریه، روحالله گفته بود فطریه رو بدم به حاج آقا موحدی. قبل از این که خاکش کنیم، بذارید فطریه رو بدم.🦜
فطریه را داد و سوار #آمبولانس شد.🚐 تا بهشت زهرا(س) کنار روحالله بود. زینب نمیدانست که قرار است روحالله را کجا #خاک کنند. حالش اصلاً سر جایش نبود که بخواهد به این چیزها فکر کند. وقتی رسیدند، روحالله را #تشییع کردند و بردند قطعهٔ ۵۳.🥺🌷
مزار روحالله بالا سر #مزار_رسول بود. حسین به رضا سپرده بود یک جای خوب برای او پیدا کند.
رضا هم مزار بالا سر رسول را گرفته بود. 🌷🌷
زینب وقتی فهمید، خیلی #دلش گرفته بود. مادر رسول بغلش کرد، زینب با بغض گفت:" حاج خانوم دلم خیلی از #پسرت گرفته. دیدی گفتم برام دعا کن. دیدی چی شد؟!"🇮🇷🕊🇮🇷
با این حرفها اشک همه را در میآورد 🌷....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
15.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩🚩 #ذلت_نمی_پذیرم
📽 فیلم / تصاویر دیدنی از عملیات عاشورایی #کربلای_پنج در منطقه خونرنگ #شلمچه
🎙 همراه با نوحه ای زیبا و شنیدنی از مداح باصفای جبهه ها #حاج_صادق_آهنگران :
... گر با لبان تشنه در کربلا بمیرم
ذلت نمی پذیرم
نهضت ادامه دارد, #زینب شود سفیرم
ذلت نمی پذیرم
با جان و دل پسندم آنچه خدا پسندد
تن را به روی خاک و سر را جدا پسندد
دل را شکسته خواهد جان را فدا پسندد...
🌴 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🕌🚩🚩
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_اسلام
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan
آقا جان...
-گدا نمیخواهی؟:)🥺
رفیق بی وفا نمیخواهی ؟:)
کاش میشد..!
ز من سوال کنی...؟
عزیزم شهادت نمیخواهی ؟:)😭
#یاحسین❤️❤️
#زینب💚💚
#برادر🥺🥺
#الهی_العفو😔
#یارب_شهادت 🤲
#وصیت_ستارگان ✨🇮🇷