eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت نود و دو) شهرک به پول شان نمی خورد.🌷 برای همین رفتند: "وردآورد" که هم به اکباتان نزدیک بود و هم به می خورد. بعد از کلی گشتن، یک هفتاد متری پیدا کردند. داشتن و جنوبی بودن خانه، برای شان خیلی مهم بود.🏠 خانه ای که پیدا کردند هر دو را داشت. نوساز بود و به نسبت خانه قبلی شان بزرگتر و دل باز تر بود،🇮🇷 با دو اتاق خواب کوچک، فقط گازش وصل نشده بود که گفت: "اشکال نداره، من که احتمالا دو ماه نیستم، تو هم که خونه نمی مونی. تا برگردیم ، حتما گازش وصل شده."🌸 این شد که خانه را کردند، چیزی تا رفتن روح‌الله نمانده بود. در همین فرصت کوتاه باید وسایلشان را جا به جا می کردند.🚚 روح‌الله بیشتر درگیر کارهای بود. زینب تقریبا دست تنها تمام خانه را جمع کرد. و با کمک همه را به خانه جدید آوردند.❤️ زینب حسابی مشغول تمیز کردن و چیدن وسایل بود. از روح‌الله نداشت کمکش کند. آن قدر درگیر کارهایش بود که وقتی هم می آمد، خیلی خسته بود و توان کار کردن نداشت.😔 اواسط ماه بود که روح‌الله آمد، گفت: " ، می خوام یه چیزی بهت بگم." - خیر یاشه،چی شده؟ کمی این پا آن پا کرد و گفت: می خوام برم. لطفا ساکم را برام جمع کن." 🧳 زینب خشکش زد. نمی شد چیزی که شنیده، حقیقت داشته باشد.🥺 اما حقیقتی بود که باید دیر یا زود با آن مواجه می شد. روح‌الله از روز اول،تمام اینها را گفته بود و زینب با انتخابش کرده بود.💚 چند روزی با خود رفت تا توانست جمع کند. 🧳 هر کدام از و وسایل روح الله را که در آن می گذاشت، با خود می گفت: "می خواد بره سوریه، (س) اونجا برام دعا میکنه." 🕌 کمی کارهایش را انجام‌می داد و دوباره سراغ روح‌الله می رفت: " هیچ اتفاقی براس نمی افته. شهید نمی شه. روح‌الله خودش قول داد که شعید نمی شه وبر می گروه."🥺 این حرفها را مدام با خود تکرار می کرد تا آرامش خودش را کند. در ساکش همه چیز گذاشت. چه آن چیزهایی که خود روح الله سفارش کرده بود، چه دارو و خشکبار که به ذهن خودش می رسید.🍃 همه چیز خیلی سریع پیش می رفت. روح‌الله قبل از رفتنش، در و پنجره ها را بست.🪟 سفارش یک سری کارها را به حسین‌ کرد. یک روز قبل از رفتن به رفت و از او خداحافظی کرد، اما نگفت کجا می رود. دوست نداشت پدرش را کند، هر چند پدرش کم و بیش از ماجرا خبر داشت.💚 پنج شنبه بعد از ظهر ، باید..... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت نود و چهار ) _ خب اینکه طلاهای خودته🌷.... می خواستم برات بخرم.😔 _می دونم، چه فرقی می کنه خب!من این رو عوض می کنم، یه بهترش رو می خرم. حتما که نباید خرج کنی.💚 آخه این جوری تو راضی هستی؟ _آره راضی ام.😊 زینب و دستبندش را برداشت و رفتند طلا فروشی . آنها را فروختند و یک دستبند انتخاب کردند،💍 اما دویست تومان کم داشتند. کارت کشید و دستبند را خرید. یک کیک هم خریدند و شب به خانمش رفتند و جشن خودمانی و کوچکی گرفتند. 🎂 روح الله دلش می خواست را راضی کند، بعد برود. آرام در گوشش گفت: "اینم سالگرد ازدواج مون. جشن که گرفتیم، کادو که برات خریدم، که گرفتیم. بعد نگی من هیچ کاری نکردم و رفتم. " زینب خندید و گفت:"باشه قبول.☺️ اما من کلی فکر تو ذهنم بود برای اولین سالگرد مون که نشد هیچ کدومش رو عملی کنم. "🌸 _انشاءالله سال دیگه جبران می کنم. فردای آن روز دوباره را برداشت و دوتایی با هم رفتند پادگان. روح الله باز هم رفت داخل تا از رفتنش مطمئن شود، بعد کند.🇮🇷 تا وقتی برگردد، زینب می کرد که این بار هم رفتنش کنسل شده باشد. اما وقتی آمد در عقب ماشین را باز کرد تا ساکش را بردارد، زینب فهمید که روح الله شده است.🧳 "زینب، من دارم می رم. دیگه سفارش نکنم. هر چی خواستی برای بخر، فکر پس انداز و اینا نباش. هر جا هم دوست داشتی برو، فقط خونه تنها نمون. حتما برو خونه مامانت اینا. " _باشه، مراقب خودت باش. حتما باهام بگیر. ✋ از هم کردند و زینب به سمت خانه مادرش حرکت کرد. وقتی رسید خانه، سعی کرد همان طور که روح الله خواسته، عادی اش را از سر بگیرد، اما گوشی اش را یک لحظه هم از خود جدا نمی کرد. صدای را تا آخر زیاد کرده بود و روی حالت لرزش گذاشته بود که اگر زنگ خورد، حتما متوجه شود. 📱 روح الله سه روز اول زنگ نزد. زینب خیلی نگران بود و می زد. این اولین باری بود که این قدر طولانی به مأموریت می رفت. بعد از سه روز که زنگ زد، زینب خیلی بی تابی کرد. 🥺 روح الله کرد و گفت که موقعیت تماس گرفتن نداشته است. بعد از آن، تقریبا هر روز تماس می گرفت و خیلی با هم صحبت می کردند.📞 از قسمتی که بود، خیلی نبود و زینب این را از صدایش می فهمید. 😔 مأموریتش در... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت نود و هفت ) ادامه... فردا رفتند خانهٔ پدرش🌷.... روح‌الله عادت داشت هر بار که به دیدن می‌رفت، چیزی می خرید.❤️ دوست نداشت دست خالی برود، از بعد از مریضی پدرش، بیشتر میوه می خرید؛ تا وقتی هم که آنجا بود، با خیلی بازی می کرد و به حرف ها و درد و دلهایش گوش می داد. اکر کاردستی هم داشت، با برایش درست می کرد.🌸 با پدرش حال و احوال کرد، حال پدرش رو به بهبودی بود. از این بابت خیلی شد.😊 خیلی سر بسته از گفت، اما نگفت دقیقا کجا رفته بوده وچه کاری انجام داده. چون از قبل به قول داده بود که شام دعوتش کند، شام خانهٔ پدرش نماندند. از آنجا بیرون آمدند، روح‌الله گفت: "خب خانوم، چی میل داری؟"💚 _من چند وقته خیلی دلم می خواد. می شه حالا یه امشب را بزنیم زیر قول مون و پیتزا بخوریم؟🍕 حدود شش ماهی می شد که مواد غذایی را نمی خوردند. به هم قول داده بودند سوسیس وکالباس، پفک ونوشابه را به طور کامل از شان حذف کنند.🌸🌸 روح‌الله کمی فکر کرد. 🤔 _باشه، حالا یه امشب رو نداره. دیگه دوماه نبودم بابد جبران کنم دیگه. هر چی تو بخوای همون می شه.☺️ بعد از چند ماه رفتند باهم بیرون و خوردند. شب خوبی شد برای شان. یک سری از وسایل را نگه داشته بود تا به خانه خودش ببرد. چون خانه قبلی شان خیلی بود، نتوانست وسایل را بیاورد.❤️ فرش وکمی از وسایل خانه پدرش بود، کمد ها و هم در انباری خانهٔ پدر خانمش. حالا که این خانهٔ دو تا اتاق خواب داشت، قرار شد وسایل مادرش را بیاورد ودر یکی از بچیند. 🇮🇷 همان شب اتاق را چید. دو تا پشتی که مادرش بود، گذاشت داخل اتاق. زینب از قبل پرده سفیدی هم برای اتاق خریده و کرده بود. سفید انتخاب کره بود تا به فرش آبی و سفید مادر روح‌الله بخورد.🌸❤️ روح الله اتاق را که چید، دست به کمر زد وبه آن کرد. از اینکه وسایل مادرش را در اتاقش چیده بود، خیلی داشت. زینب هم از خوشحالی او کیف می کرد.🥰 فردا صبح روح‌الله باید می رفت . پدرش کاری را به او سپرده بود که باید انجام می داد. زینب هم همراهش رفت. قبل از اینکه برود ، به زینب قول داده بود که وقتی برگشت او را سفر ببرد.🌴🌱 💫🌺💫🌺💫🌺🇮🇷💫🌺💫🌺💫🌺 بین راه، سر رسیدِ مشکی اش را.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد) ادامه.... خانم خوبم...🌷 صبر داشته باش، دنیا همین‌جوریه. حواست نیست می‌ره حاج آقا مجتبی می‌آد، حواست نیست می‌آد، حواست نیست می‌ره، می‌آی نگهداری باباتو بکنی می‌شه، بابام می‌گفت کاراتو برای رضای خدا بکن...😊💚 زینب دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. ریز ریزش تبدیل شد به هق هق گریه.😭 بلند بلند گریه کرد. روح‌الله با برگشت و به او نگاه کرد:" زینب! چرا داری گریه می‌کنی؟ چی شده؟ من دارم حرف می‌زنم، تو کجایی؟"😳 گریه حتی اجازهٔ حرف زدن را به او نمی‌داد. روح‌الله را زد کنار و ایستاد. برگشت به سمتش و گفت:" چیه؟ چی شده؟ حرف بزن، چرا گریه می‌کنی؟ "⁉️ زینب که به شدت عصبانی بود و هنوز گریه می‌کرد، نتوانست خودش را کند. با صدای نسبتاً بلندی گفت:" اینا چیه نوشتی؟" روح‌الله به صفحهٔ دفتر که در دستان زینب باز بود، نگاه کرد و خیلی آرام جواب داد:"📓😳 س دیگه. مگه چیه؟" _ یعنی چی وصیت‌نامه؟ روح‌الله با همان لحن ادامه داد:" هر آدم باید برای خودش وصیت‌نامه بنویسه، تو تا حالا برای خودت وصیت‌نامه ننوشتی؟ "📜 _ نه، ننوشتم. _ خب اشتباه کردی. باید می‌نوشتی. تو مگه از فردای خبر داری؟ _ اینا رو کی نوشتی؟ _ تو که بودم، یکی، دو روزی وقت آزاد داشتم، نشستم اینا رو نوشتم.✍ زینب هنوز آرام نشده بود و گریه می‌کرد:" چرا این کار رو کردی؟ نمی‌گی من می‌بینم می‌شم؟ "👁😔 _ ناراحتی نداره عزیز من. همه باید وصیت‌نامه بنویسن. ببین زینب اگه من بشم، شفاعت تو رو اون دنیا می‌کنم ها! تو عروس . مادر من سید بوده.💚 بعد اون دنیا همه دور هم جمع می‌شیم. هست، هست، مادرم، من و تو، همه با هم هستیم. خیلی حال می‌ده. چرا همه‌اش به این دنیا فکر می‌کنی؟! به این چیزایی که من می‌گم، ‌فکر کن.🤔❤️ بعد هم برای اینکه رو عوض کند، گفت:" حالا اینا به کنار، من که شهید نمی‌شم. من حالا حالاها بیخ ریشت هستم. من کجا، شهادت کجا!"😊🌷 روح‌الله تمام این حرف ها را زد تا او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد، اما با دیدن وصیت‌نامه آن‌قدر به هم ریخته بود که هنوز هم بی‌اختیار می‌کرد.😢🥺 روح‌الله طاقت دیدن گریه‌هایش را نداشت، گفت:" بابا گریه نکن زینب، من نمی‌تونم رو ببینم! تو گریه می‌کنی اعصابم به هم می‌ریزه."😔💔 _ روح‌الله اونجا می‌ری چه کار می‌کنی؟ به من بگو. _ کار خاصی نیست. این بار که رفتم، اصلاً چیزی که می‌خواستم نبود. یه سری ، باور کن راست می‌گم. 💛 زینب سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. _ خیالت راحت باشه. من نمی‌شم. مگه شهادت الکیه؟! حالا حالاها پیشتم. اصلاً ناراحت نباش.❣ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ اما زینب تو که نمی‌دونی... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و سوم) ادامه.... وقتی خبر دارشدکه🌷.... حسین به کربلا می رود، او را کنار کشید و هفتاد هزار تومان به او داد "بیا این پول رو بگیر، یه دونه عربی برای من بخر. به سلیقه خودت یه خوش رنگش رو بگیر.🌸 دستت درد نکنه. " به پول نگاه کرد و گفت:"آخه چفیه هفتاد هزار تومنه؟ اینکه خیلی زیاده!"😳 دستی به شانه اش زد و گفت:"بقیه اش هم تو راهی دیگه. " حسین وقتی به رسید، از کنار حرم حضرت (ع) یک چفیه کرم رنگ برای او و یک کفن هم برای خودش خرید. هر دو را هم به تمام زیارتگاه ها کرد.💚 وقتی برگشت و چفیه روح الله را داد، خیلی شد. از آن روز به بعد، چفیه در تمام مأموریت ها همدمش شد.😊 ایام را بیشتر هیئت بودند. آن سال تولد افتاده بود هفته آخر ماه صفر. روح الله معمولا با خودش می رفت برای خرید .🦋 چند روز قبل هم با هم رفته بودند و کادوی او را خریده بودند. زینب روز تولدش خانه بود و روح الله رفته بود با کار کند.🏍 زینب با او تماس گرفت و گفت:"داری می آی خونه، بخر. "🎂 _محرم و صفر چه کیکی بخرم؟! _تولد که نمی خوایم بگیریم. یه کیک بخر دور هم بخوریم. هر چه اصرار کرد، روح الله گفت نمی خرم. زینب هم به گفت:"بدون کیک خونه نیا!"😊 روح الله که به خانه برگشت، یک تی تاپ دستش بود. زینب با پرسید:"این چیه تو دستت؟! _ کیک دیگه!! مگه نگفتی کیک بخر؟! منم خریدم. زینب هاج و واج ایستاده بود و می کرد.😳 روح الله در مقابل چشمان متعجب او تی تاب را باز کرد و گفت:"خیلی هم خوبه، الآن روی همین، می ذاریم و تولد می گیریم. " همه دور از چشم زینب ریزریز می خندیدند.😁 زینب گفت:"واقعا که روح الله!"با ناراحتی رفت و نشست روی مبل که مثلا است. 😔 روح الله هم خیلی خونسرد روی مبل نشست. کنترل تلویزیون را گرفت دستش و بی توجه به او را عوض می کرد.📺 زینب می خورد و چیزی نمی گفت. روح الله زیر چشمی نگاهش کرد. خندید و از جایش بلند شد. در را که باز کرد، با خودش گفت:"کجا می ره؟!چرا در رو باز کرد؟"🚪 روح الله از پشت در که خریده بود، آورد و گرفت جلوی او. 🎂 زینب شوکه شد... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و دوازدهم) ادامه.... کم کم نگرانش شد🌷.... خودش،هم خیلی می کرد برای کار او، برای پدر شوهرش،که دوباره مریضی اش عود کرد بود، برای روحی روح‌الله وهمچنین آرامش زندگی اش.🤲 از دور دید که پدر و مادرش و فاطمه می آیند. با خود گفت: " اینا برسن، حتما بلند می شه. " اما با آمدن آن ها هم سر از بر نداشت. این رفتارش عجیب بود.😳 همیشه ملاحظه حضور دیگران را می کرد. حتی حاظر نبود در حضور اشک بریزد، اما حالا نزدیک نیم ساعت بود، که در سجده بود.🥺 به نظرش، آمد که اصلا در حال نیست. کمی گذشت تا بالأخره سر از سجده بر داشت.🌸 قرمز شده بود، اما برقی داشت. سعی کرد خیلی زود از آن حال و هوا در بیاید تا خیلی نکند. سریع از جایش بلند شد و گفت: "بیایید دسته جمعی بگیریم." ایستادند کنار یکدیگر و با هم عکس گرفتند.📸 در آن سفر چند بار دیگر هم به رفتند، اما آن زیارت اول چیز دیگری بود. 💚 تا پایان تعطیلات، ماندند و روز سیزدهم فروردین برگشتند. قرار بود صبح شنبه که روح‌الله از سر کار برگشت، با هم بروند . هنوز هیچ جا نرفته بودند. چون روح‌الله مولتی کم خریده بود، دیگر☺️ برای خودش عید نخرید. زینب دوست داشت اول برایش لباس بخرد، بعد بروند عید دیدنی. 💚❤️ با اصرار های زینب شد. از آنجا که هر دو به خرید اهمیت می دادند، رفتند پاساژی که اجناس ایرانی می فروخت.🇮🇷 زینب به سلیقه خودش یک لباس چهار خانهٔ سفید دو سبز کم رنگ کرد با یک شلوار سبز کتان. شلوارش قشنگ بود و خیلی به او می آمد، اما روح‌الله برای خریدش داشت. هم رنگش خاص بود و هم کمی جذب بود.😔 به زینب گفت: "مطمئنی این خوبه؟ اگر تو داری، بخرم. " _ آره، خیلی بهت می آد، . لباس ها را خریدند و از مغازه بیرون آمدند. هنوز از پله ها پایین نیامده بودند که روح‌الله با تردید گفت: "زینب تو مطمئنی این خوبه؟ می پسندی که همچین چیزی بپوشم؟ "🌷 زینب کمی فکر کرد. روح الله بود. دلش می خواست شوهرش جوری لباس بپوشد که در شأن یک پاسدار باد.🌸 _خب نه، خوب نیست. روح‌الله که منتظر شنیدن همین بود، گفت: "پس بیا برگردیم عوضش کنیم." برگشتند مغازه. را عوض کردند و سرمه ای پررنگ خریدند، یک سایز بزرگتر.👖 متناسب با آن رنگ را هم عوض کردند. وقتی از مغازه بیرون آمدند، هر دو بودند. روزهای آخر سال ۱۳۹۳ بود که ...... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و سیزدهم) ادامه.... روزهای آخر سال ۱۳۹۳ بود که 🌷... که رفت فدراسیون تیر اندازی برای تمرین.🏹 می گفت: " اگه قرار باشه به عنوان تک تیر اندازی برم، باید دیدم دقیق تر باشه. سرِکارخیلی خوب نمی تونم کنم. فرصتش پیش نمی آد. می خوام برم کلاس، هم تمرین کنم و هم چیزای بیشتری یاد بگیرم." 🇮🇷 چند باری هم رفت، اما به دلیل کاری نتوانست به طور منظم برود. حالا فرصتش را داشت که دوباره کلاس های را از سر بگیرد. از زینب هم خواست بیاید و او هم یاد بگیرد، اما به تیر اندازی زیاد علاقه نداشت.😔 برای همین بیشتر اوقات همراه او می رفت وتمریناتش را نگاه می کرد. روح‌الله خیلی تیراندازی را داشت. می‌گفت: "خیلی ورزش هیجان انگیزیه. وقتی شلیک می کنی، تمام انرژی آدم می شه. " 😊 تمام سیبل هایی را که تیر اندازی کرده بود به خانه می آورد. در اتاقش پهن می کرد و دقیق همه را می کرد. پیشرفت هایش را روی آن ها یادداشت می کرد و اگر مشکلی داشت، می نوشت تا حتماً آن را بر طرف کند.🌸 بیشتر روزها، بعد از سر کار، می رفت. گاهی تنها، گاهی هم زینب همراهی اش می کرد. برایش درست می کرد تا میان تمرین هایش بنوشد.🍯🥃 چند روزی بود وقتی از سر کار می آمد، خیلی بود. زینب هرچه پرس و جو می کرد حرفی نمی زد. دوست نداشت خیلی او را نگران کند.😔 شلوغ شده بود و کشته شدن مردم بی گناه آزارش می داد. زینب آن قدر اصرار کرد تا روح‌الله علت ناراحتی اش را گفت " یمن خیلی شده. این لعنتی حمله کرده. دارن مردم بی گناه رو می کشن، مردمی که اصلاً نظامی نیستن. بین شون کلی بی گناه هست. هر چی اصرار می کنم، نمی ذارن برم. شاید یه کاری از دستم بر بیاد. " 🥺 اول اردیبهشت ماه بود که روح الله دو ساعت بعد از اینکه رفت سر کار با زینب گرفت. محسن کمالی، یکی از دوستانش شده بود.🌷 به زینب گفت آماده شو تا با هم بروند تشییع. در راهِ خانه با حسین هم تماس گرفت و گفت که اگر دوست دارد، خودش را برساند خانه شان تا با هم . باز هم اسم ، آن هم در سوریه، قلب زینب را فرو ریخت.💔 حسین که رسید، سه تایی سوار ماشین شدند و رفتند . بین راه چند باری ماشین شان خراب شد. در فکر عوض کردنش بودند، اما منتظر بودند پولی به دست شان برسد.🚙 وقتی به بهشت سکینه(س) رسیدند روح‌الله و حسین رفتند جلو. زینب هم رفت قسمتی که خانم ها ایستاده بودند. تمام لحظه های رسول، آمد جلوی چشمش. می ریخت و با خود می گفت: " نکنه این اتفاق برای منم بیفته؟ اگه روح‌الله ، من باید چه کار کنم؟!" 🥺 روح‌الله از دور پیدایش کرد و آمد پیشش. حسین هنوز نیامده بود. زینب را به او دوخت و گفت: "این شهید نداشته."🌷🇮🇷 روح‌الله بحث را عوض کرد.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و بیست و یکم) ادامه... بعد از خرید همه با هم رفتند بهشت زهرا(س)🌷 قرار بود قبل از اینکه و سید به مأموریت بروند، خانم هایشان را ببرند گردش. ☺️ آخر سر هم سر از بهشت زهرا(س) در آوردند.اما به خانم ها دادند بعد از مأموریت شان همگی با هم ده روزه بروند .🕌 روح‌الله سید را برد سر مزار مادرش. سید نشست و شروع کرد به خواندن ، روح‌الله گفت: "ببین مامان من سید بود.ما با هم فامیلیم. تو پسر دایی منی و منم پسر عمه تو."😊 سید خندید و گفت: "راست میگی،مریم خانم سید بوده. چرا یادم ننداختی صدات کنم؟" روح الله خندید و گفت: "ان شاءالله از این به بعد."😊 سر مزار و هم رفتند. چون غروب شده بود، زودتر برگشتند.🕊🕊 یک داشت که در آن‌ مطالب نظامی و عکس هایش را ریخته بود. قبل از آن‌ ها را سپرد دست مهران و گفت که بعد از او آن‌ ها را چکار کند.🌱 چند دیگر هم کرد. علی و پدرش، را هم به او سپرد. این اولین باری نبود که به مأموریت می رفت. این حرف ها بین شان معمول بود.🌸 دو روز قبل از اعزامش، با رفتند خانهٔ پدرش. نشست پایین پای او. پاهایش را ماساژ داد و گفت: "بابا،من یکی، دوماهی می خوام برم مأموریت. شما اجازه میدی؟"💚 پدرش گفت : "کجا میخوای بری؟ پس زینب چی؟ _جای نیست. می رم. یکی دوماهه می ام بعد هم علی را کنار کشید و گفت: " داداش خیلی حواست به بابا باشه. خیلی باش. مراقب خودتم باش. من یه چند وقتی می رم. به امید خدا برگشتم، همگمی با هم می ریم .❤️ دیگه سفارش بابا را نکنم ها! خیلی هواشا داشته باش." از همه خداحافظی کرد و برگشتند خانه. خانواده زینب قرار بود یک روز قبل از روح‌الله، بروند مشهد.🇮🇷 شب قبل از سفرشان، روح‌الله و زینب رفتند خانه شان. وقتی می خواستند سوار بشوند، دیدند پنچر شده است.😔 روح‌الله همان طور که وسایل پنچری را از پشت ماشین بیرون می آورد، 🥌 زینب گفت: " بیا وایسا کنارم، بهت یاد بدم چطوری بگیری. ممکنه لازمت بشه." روح‌الله با دقت و حوصله تمام، مراحل را به زینب توضیح داد.🌷 پنچری ماشین را که گرفتند، حرکت کردند به سمت خانهٔ پدرخانمش. روح‌الله از همه خداحافظی کرد.🤚 را کنار کشید و گفت: "من نیستم حواست به زینب باشه. دستت درد نکنه، به بابام و علی هم سر بزن. تو برام مثل برادر بودی. تو شش سال از من کوچیک تر بودی، هم شش سال از تو کوچیک تره. را داشته باش، جای من را براش پر کن." حسین در این مدت حسابی به او وابسته شده بود. طاقت شنیدن حرف هایش را که شبیه بود، نداشت.🥺 این حرفا چیه روح الله؟!..... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و چهل و سوم) ادامه... 💚حرف های اشک همه را در آورده بود.🌷... نفس هایش به شماره افتاده بود. بلند بلند می گفت: "یا ، خودت کمکم کن. روح‌الله اومده بود پیش شما. کم‌کم کن." 😭 حال خودش را نمی فهمید. میان گریه هایش حسین را صدا زد. حسین به اتاق آمد وگفت: "جانم آبجی؟" _ چه جوری شده؟ بهم بگو!🇮🇷🕊 حسین مکثی کرد وجواب داد: "ماشین شون......شده..."🥺 _ پس تیکه تیکه شده؟آره؟ به یادِآن روزِ خواستگاری افتاد که دستان را زخمی دید. طاقت زخم دست او را نداشت، چه برسد به دیدن تکه تکه های بدنش. ❤️💚 حسین را قورت داد و گفت: "نه آبجی، حالا می ریم می بینیمش. فقط بهم بگو وصیت نامه اش کجاست؟"🌸 زینب چشم هایش را بست. خاطراتش با روح الله جلوی چشمانش رژه می رفت. یاد آن روزی افتاد که را در ماشین خوانده بود.🌷 کسی نمی دانست که زینب قبل از شهادت روح‌الله وصیت‌نامه اش را خوانده. بیشتر شد: "وصیت نامه اش خونه مونه."🏠 آماده شدند بروند تا زینب وصیت نامه را بردارد. این اولین بار بود که بعد از رفتن روح‌الله به خانه سان می رفت. چشمش افتاد به لباس های روح‌الله که برایش شسته بود. انگار همه چیز روی سرش آوار شد. وصیت نامه را داد دست حسین و بر گشتند.🥺💚 زینب بارها به روح‌الله گفته بود بیا برای خودمان کفن بخریم. او هم جواب داده بود: "من دوست دارم یه جوری بمیرم چیزی ازم نمونه که بخوان کفن کنن. "🌷🕊 وقتی حسین از برای خودش کفن خرید، به همه جا تبرک کرد. دیده بود که دوستش هم برای خودش خریده بود، اما پدر بزرگش شده بود. حسین با خودش فکر کرد:🤔 "یعنی این کفنی که گرفتم، قسمت کی می شه؟ " یک درصد هم فکرش پیش نبود.🍃 ساعت سه صبح رفت معراج. می دانست که پیکر روح‌الله می رسد.🌷🇮🇷 توی مسیر یاد آن روزهایی افتاد که با هم به دانشکده می رفتند. سنگینی بر دلش بود. با خود می گفت: "الآن دارم کجا می رم؟ می خوام برم چی رو ببینم؟ 🥺 وقتی رسید،.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و چهل و ششم) ادامه... مدام می‌بارید🌷.... دستش را آرام کشید روی صورت ، اما از شدت آتش انگار صورتش پخته شده بود. با این کار صدای مسئول در آمد:" خانم، لطفاً بهش دست نزنید."🤨 با غمی سنگین که بر دلش بود، سرش را تکان داد و اشک‌هایش جاری شد.🥺 و علی هم کنار پیکر نشسته بودند. حاج داوود از عمق جانش گریه می‌کرد. باورش نمی‌شد که روح‌الله شده باشد. دلش برای دوباره دیدن پسرش پر می‌کشید.😭 هم ناباورانه به روح‌الله نگاه و گریه می‌کرد. باورش نمی‌شد که دیگر روح‌الله را نمی‌بیند. احساس می‌کرد پشتش خالی شده. تنها چیزی که او را آرام می‌کرد، این بود که او و شهید شده است.🌷 قرار بود بعد از نماز مغرب و عشا پیکر را برای تشییع بیاورند مسجد اکباتان. مراسم با شکوهی شد.🇮🇷 وقتی روح‌الله را از مسجد بیرون آوردند، برای تشییع جمعیت زیادی آمده بودند. حتی ماشین‌های رهگذر هم با دیدن سه رنگ روی دست مردم، ماشین‌ها را پارک کرده بودند برای تشییع.🇮🇷🕊 که پشت تابوت حرکت می کرد با دیدن این همه جمعیت در دل گفت: "روح‌الله، قرار بود رفتنت را هیچ کس نفهمه، برگشتنت را هم کسی نفهمه. الآن دیگه همه می دونن. تو دیگه فقط مال من نیستی، تموم شد. داری رو دستای همه می ری." 🥺💚 بعد از اکباتان، روح‌الله را بردند دانشگاه امام (ع) آن جا هم تشییع کردند. فردا صبح هم از مسجد امیر المؤمنين(ع) شهرک شهید محلاتی تا تشییع کردند. 🌷🕊 در مسیر، زینب به یاد تشييع افتاد. با خودش می گفت: "رسول، مگه نگفتم حواست به روح‌الله باشه، روح‌الله می خواد بیاد جای تو. من که می دونستم این اتفاق برای می افته. چقدر بهت گفتم مراقب روح‌الله باش."🥺🌷 این ها را می گفت و گریه می کرد. شهرک هم پر شده بود از جمعیت. حاج آقا نماز روح‌الله را خواند. 🌹 زینب همین که پشت بلند گو اسم حاج آقا را شنید، گفت: "فطریه، ، روح‌الله گفته بود فطریه رو بدم به حاج آقا موحدی. قبل از این که خاکش کنیم، بذارید فطریه رو بدم.🦜 فطریه را داد و سوار شد.🚐 تا بهشت زهرا(س) کنار روح‌الله بود. زینب نمی‌دانست که قرار است روح‌الله را کجا کنند. حالش اصلاً سر جایش نبود که بخواهد به این چیزها فکر کند. وقتی رسیدند، روح‌الله را کردند و بردند قطعهٔ ۵۳.🥺🌷 مزار روح‌الله بالا سر بود. حسین به رضا سپرده بود یک جای خوب برای او پیدا کند. رضا هم مزار بالا سر رسول را گرفته بود. 🌷🌷 زینب وقتی فهمید، خیلی گرفته بود. مادر رسول بغلش کرد، زینب با بغض گفت:" حاج خانوم دلم خیلی از گرفته. دیدی گفتم برام دعا کن. دیدی چی شد؟!"🇮🇷🕊🇮🇷 با این حرف‌ها اشک همه را در می‌آورد 🌷.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
15.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩🚩 📽 فیلم / تصاویر دیدنی از عملیات عاشورایی در منطقه خونرنگ  🎙 همراه با نوحه ای زیبا و شنیدنی از مداح باصفای جبهه ها :    ... گر با لبان تشنه در کربلا بمیرم      ذلت نمی پذیرم نهضت ادامه دارد, شود سفیرم     ذلت نمی پذیرم با جان و دل پسندم آنچه خدا پسندد تن را به روی خاک و سر را جدا پسندد دل را شکسته خواهد جان را فدا پسندد... 🌴 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🕌🚩🚩                                    کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                            @V_setaregan   
آقا جان... -گدا نمیخواهی؟:)🥺 رفیق بی وفا نمیخواهی ؟:) کاش میشد..! ز من سوال کنی...؟ عزیزم شهادت نمیخواهی ؟:)😭 ❤️❤️ 💚💚 🥺🥺 😔 🤲 ✨🇮🇷