وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و بیست و یکم)
ادامه...
بعد از خرید همه با هم رفتند بهشت زهرا(س)🌷
قرار بود قبل از اینکه #روحالله و سید به مأموریت بروند، خانم هایشان را ببرند گردش. ☺️
آخر سر هم سر از بهشت زهرا(س) در آوردند.اما به خانم ها #قول دادند بعد از مأموریت شان همگی با هم ده روزه بروند #مشهد.🕌
روحالله سید را برد سر مزار مادرش. سید نشست و شروع کرد به خواندن #فاتحه، روحالله گفت: "ببین مامان من سید بود.ما با هم فامیلیم. تو پسر دایی منی و منم پسر عمه تو."😊
سید خندید و گفت: "راست میگی،مریم خانم سید بوده.
چرا یادم ننداختی #پسردایی صدات کنم؟"
روح الله خندید و گفت: "ان شاءالله از این به بعد."😊
سر مزار #رسول و #محرم_ترک هم رفتند. چون غروب شده بود، زودتر برگشتند.🕊🕊
یک #هارد داشت که در آن مطالب نظامی و عکس هایش را ریخته بود. قبل از #مأموریت آن ها را سپرد دست مهران و گفت که بعد از او آن ها را چکار کند.🌱
چند #توصیه دیگر هم کرد. علی و پدرش، را هم به او سپرد. این اولین باری نبود که به مأموریت می رفت. این حرف ها بین شان معمول بود.🌸
دو روز قبل از اعزامش، با #زینب رفتند خانهٔ پدرش. نشست پایین پای او. پاهایش را ماساژ داد و گفت: "بابا،من یکی، دوماهی می خوام برم مأموریت. شما اجازه میدی؟"💚
پدرش گفت : "کجا میخوای بری؟ پس زینب چی؟
_جای #خاصی نیست. می رم. یکی دوماهه می ام
بعد هم علی را کنار کشید و گفت: " داداش خیلی حواست به بابا باشه. خیلی #مراقبش باش. مراقب خودتم باش. من یه چند وقتی می رم. به امید خدا برگشتم، همگمی با هم می ریم #گردش.❤️
دیگه سفارش بابا را نکنم ها! خیلی هواشا داشته باش."
از همه خداحافظی کرد و برگشتند خانه. خانواده زینب قرار بود یک روز قبل از #اعزام روحالله، بروند مشهد.🇮🇷
شب قبل از سفرشان، روحالله و زینب رفتند خانه شان. وقتی می خواستند سوار #ماشین بشوند، دیدند پنچر شده است.😔
روحالله همان طور که وسایل پنچری را از پشت ماشین بیرون می آورد، 🥌
زینب گفت: " بیا وایسا کنارم، بهت یاد بدم چطوری #پنچری بگیری. ممکنه لازمت بشه."
روحالله با دقت و حوصله تمام، مراحل را به زینب توضیح داد.🌷
پنچری ماشین را که گرفتند، حرکت کردند به سمت خانهٔ پدرخانمش. روحالله از همه خداحافظی کرد.🤚
#حسین را کنار کشید و گفت: "من نیستم حواست به زینب باشه. دستت درد نکنه، به بابام و علی هم سر بزن. تو برام مثل برادر بودی.
تو شش سال از من کوچیک تر بودی، #علی هم شش سال از تو کوچیک تره.
#هواش را داشته باش، جای من را براش پر کن." حسین در این مدت حسابی به او وابسته شده بود. طاقت شنیدن حرف هایش را که شبیه #وصیت بود، نداشت.🥺
این حرفا چیه روح الله؟!.....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت چهارم》
باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم🕊.....
🇮🇷تا پایان دبستان، هنوز #امتحانهای ثلث سوم تمام نشده میرفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و #بابابزرگ را بفرست دنبالمان.😍
عزیز هم از پشت #تلفن قربان صدقه مان میرفت و چَشم چَشمی میگفت و #قول میداد بابابزرگ را راهی کند. ☎️
بابابزرگ میآمد، یکی دو شب میماند، بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد #شمال.😊
🇮🇷باز خانهٔ مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و #تخممرغ دوزرده و نانهای داغ تنور و بازی با غازها و اردکها و خواندن #کتاب و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی میکرد و #عطری غریب به سینه مان میپاشید.🌧🌺
" خونهٔ مادربزگه، هزار تا قصه داره!"
خانهای که فوقش هفتاد متر بود و #حیاطش به زور دوازده متر، اما برای ما #باغ_بهشت بود.🏡
🇮🇷تابی فلزی گوشهٔ حیاط بود که وقتی سوارش میشدیم، ما را با خود تا دل #ابرها میبرد. ☁️🌥
بازی ما بچهها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. #عصرها زنها روی ایوان خانهها مینشستند و بساط چای به پا میکردند. ☕️🫖
مادربزرگ هم گاه خانهٔ یکی از آنها میرفت یا دعوتشان میکرد که بیایند.
در این دورهمی های زنانه روی #چراغ خوراک پزی، گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی میپختند.🍪
🇮🇷خانهٔ مادربزرگ همیشه از تمیزی برق میزد. این تمیزی از او به مادرم هم #ارث رسیده و حالا من هم سعی میکنم این #موروثه را حفظ کنم.😊🌸
مادربزرگ برای #نماز صبح که بیدار میشد دیگر نمیخوابید. حیاط را آب و جارو میکرد، سفرهٔ صبحانه را میانداخت و با #چای و نان و پنیر خانگی و گردو و حلوا اردهٔ مغزدار، از همه پذیرایی میکرد. 🧀🍞☕️
🇮🇷بعد موهایم را آب و شانه میزد. انگار با بافتنشان آرام و قرار میگرفت. این #عادتش بود. مادربزرگ سفره باز بود و #مهربان. روزی نبود که خانهٔ کوچکش رنگ مهمان را نبیند.
شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از #روستا برای کار و خرید میآمد، خانهٔ سید ابراهیم #ایستگاه_استراحتش میشد. 💚☺️
پدربزرگ اهل #شعر_و_شاعری هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت. بعدها هم که تو او را شناختی، بابابزرگم را میگویم، مریدش شدی. میرفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران.
🇮🇷به قول خودت شده بود ﷼مرادت. چقدر از رفتار و کردارش تعریف میکردی! از اینکه چطور کباب چنجه درست میکند، چطور گوشتها را در اناردان می خوابانَد، چقدر ضربالمثل بلد است و #دکانش چه دود و دمی دارد!💙💜
🇮🇷آنقدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی #سید_ابراهیم.
اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از #سوریه آمده بودی. گفتم:" تو که اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی، حداقل فامیلی ش رو هم میگذاشتی! چرا گذاشتی سید ابراهیم احمدی؟ خب میگذاشتی سید ابراهیم #نبوی!" 😊💚
خندیدی، از همان خندههای....
🦋 #ادامه_دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت چهارم》
باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم🕊.....
🇮🇷تا پایان دبستان، هنوز #امتحانهای ثلث سوم تمام نشده میرفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و #بابابزرگ را بفرست دنبالمان.😍
عزیز هم از پشت #تلفن قربان صدقه مان میرفت و چَشم چَشمی میگفت و #قول میداد بابابزرگ را راهی کند. ☎️
بابابزرگ میآمد، یکی دو شب میماند، بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد #شمال.😊
🇮🇷باز خانهٔ مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و #تخممرغ دوزرده و نانهای داغ تنور و بازی با غازها و اردکها و خواندن #کتاب و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی میکرد و #عطری غریب به سینه مان میپاشید.🌧🌺
" خونهٔ مادربزگه، هزار تا قصه داره!"
خانهای که فوقش هفتاد متر بود و #حیاطش به زور دوازده متر، اما برای ما #باغ_بهشت بود.🏡
🇮🇷تابی فلزی گوشهٔ حیاط بود که وقتی سوارش میشدیم، ما را با خود تا دل #ابرها میبرد. ☁️🌥
بازی ما بچهها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. #عصرها زنها روی ایوان خانهها مینشستند و بساط چای به پا میکردند. ☕️🫖
مادربزرگ هم گاه خانهٔ یکی از آنها میرفت یا دعوتشان میکرد که بیایند.
در این دورهمی های زنانه روی #چراغ خوراک پزی، گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی میپختند.🍪
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی
. . 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت هفتاد و ششم
《 یک قطره اشک (۲)》
🌷 گفت : نه حاج خانم ،ما #مکه ای نیستیم. بالأخره هم باور نکرد، شاید هم کرد، ولی خودش را، به قول خودش، #لایق نمی دانست. دو روز مانده به حرکتش، آمد. روز بعد خداحافظی کرد و رفت تهران. از آن جا هم مشرف شد حج. ☺️🕋
🌷 قبل از رفتنش پرسیدم:کی بر می گردین؟گفت: #انشاءالله اگر به سلامتی برسم تهران، زنگ می زنم خونه همسایه و بهتون می گم. دو سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدند خانه.🏡
🌷 گفتم:خوبه وقتی آقای برونسی برگشتن، براشون #دست و پایی بکنیم. برادرش خندید. گفت: من گوسفندش رو هم خریدم، تازه یک گوسفند هم داداش خودتون خریده. 🐑🐑
🌷 خودم هم از همان روز دست به کار شدم. به #قول معروف، دیگر سنگ تمام گذاشتیم. حتی بند و بساط بستن #یک طاق نصرت را هم جور کردیم. گفتیم: وقتی از تهران زنگ زد،#سریع سر کوچه می بندیمش. ☺️🍃
🌷 همه کارها رو به راه شد. یک روز رفتم پیش #مادرم که خانه اش نزدیک خودمان بود. گرم صحبت بودیم. یکدفعه یکی از همسایهها، در نزده، دوید تو! نگاهش هیجان زده بود پرسیدم: چه خبره؟! گفت:بدو که #آقای_برونسی از #مکه اومدن. حیرت زده گفتم:نه! 😍🕋
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setargan