eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و بیست و یکم) ادامه... بعد از خرید همه با هم رفتند بهشت زهرا(س)🌷 قرار بود قبل از اینکه و سید به مأموریت بروند، خانم هایشان را ببرند گردش. ☺️ آخر سر هم سر از بهشت زهرا(س) در آوردند.اما به خانم ها دادند بعد از مأموریت شان همگی با هم ده روزه بروند .🕌 روح‌الله سید را برد سر مزار مادرش. سید نشست و شروع کرد به خواندن ، روح‌الله گفت: "ببین مامان من سید بود.ما با هم فامیلیم. تو پسر دایی منی و منم پسر عمه تو."😊 سید خندید و گفت: "راست میگی،مریم خانم سید بوده. چرا یادم ننداختی صدات کنم؟" روح الله خندید و گفت: "ان شاءالله از این به بعد."😊 سر مزار و هم رفتند. چون غروب شده بود، زودتر برگشتند.🕊🕊 یک داشت که در آن‌ مطالب نظامی و عکس هایش را ریخته بود. قبل از آن‌ ها را سپرد دست مهران و گفت که بعد از او آن‌ ها را چکار کند.🌱 چند دیگر هم کرد. علی و پدرش، را هم به او سپرد. این اولین باری نبود که به مأموریت می رفت. این حرف ها بین شان معمول بود.🌸 دو روز قبل از اعزامش، با رفتند خانهٔ پدرش. نشست پایین پای او. پاهایش را ماساژ داد و گفت: "بابا،من یکی، دوماهی می خوام برم مأموریت. شما اجازه میدی؟"💚 پدرش گفت : "کجا میخوای بری؟ پس زینب چی؟ _جای نیست. می رم. یکی دوماهه می ام بعد هم علی را کنار کشید و گفت: " داداش خیلی حواست به بابا باشه. خیلی باش. مراقب خودتم باش. من یه چند وقتی می رم. به امید خدا برگشتم، همگمی با هم می ریم .❤️ دیگه سفارش بابا را نکنم ها! خیلی هواشا داشته باش." از همه خداحافظی کرد و برگشتند خانه. خانواده زینب قرار بود یک روز قبل از روح‌الله، بروند مشهد.🇮🇷 شب قبل از سفرشان، روح‌الله و زینب رفتند خانه شان. وقتی می خواستند سوار بشوند، دیدند پنچر شده است.😔 روح‌الله همان طور که وسایل پنچری را از پشت ماشین بیرون می آورد، 🥌 زینب گفت: " بیا وایسا کنارم، بهت یاد بدم چطوری بگیری. ممکنه لازمت بشه." روح‌الله با دقت و حوصله تمام، مراحل را به زینب توضیح داد.🌷 پنچری ماشین را که گرفتند، حرکت کردند به سمت خانهٔ پدرخانمش. روح‌الله از همه خداحافظی کرد.🤚 را کنار کشید و گفت: "من نیستم حواست به زینب باشه. دستت درد نکنه، به بابام و علی هم سر بزن. تو برام مثل برادر بودی. تو شش سال از من کوچیک تر بودی، هم شش سال از تو کوچیک تره. را داشته باش، جای من را براش پر کن." حسین در این مدت حسابی به او وابسته شده بود. طاقت شنیدن حرف هایش را که شبیه بود، نداشت.🥺 این حرفا چیه روح الله؟!..... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت چهارم》 باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم🕊..... 🇮🇷تا پایان دبستان، هنوز ثلث سوم تمام نشده می‌رفتیم مخابرات و به عزیز خبر می‌دادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و را بفرست دنبالمان.😍 عزیز هم از پشت قربان صدقه مان می‌رفت و چَشم چَشمی می‌گفت و می‌داد بابابزرگ را راهی کند. ☎️ بابابزرگ می‌آمد، یکی دو شب می‌ماند، بعد من و سجاد را برمی‌داشت و با خودش می‌برد .😊 🇮🇷باز خانهٔ مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و دوزرده و نان‌های داغ تنور و بازی با غازها و اردک‌ها و خواندن و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی می‌کرد و غریب به سینه مان می‌پاشید.🌧🌺 " خونهٔ مادربزگه،‌ هزار تا قصه داره!" خانه‌ای که فوقش هفتاد متر بود و به زور دوازده متر، اما برای ما بود.🏡 🇮🇷تابی فلزی گوشهٔ حیاط بود که وقتی سوارش می‌شدیم، ما را با خود تا دل می‌برد. ☁️🌥 بازی ما بچه‌ها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. زن‌ها روی ایوان خانه‌ها می‌نشستند و بساط چای به پا می‌کردند. ☕️🫖 مادربزرگ هم گاه خانهٔ یکی از آن‌ها می‌رفت یا دعوتشان می‌کرد که بیایند. در این دورهمی های زنانه روی خوراک پزی، گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی می‌پختند.🍪 🇮🇷خانهٔ مادربزرگ همیشه از تمیزی برق می‌زد. این تمیزی از او به مادرم هم رسیده و حالا من هم سعی می‌کنم این را حفظ کنم.😊🌸 مادربزرگ برای صبح که بیدار می‌شد دیگر نمی‌خوابید. حیاط را آب و جارو می‌کرد، سفرهٔ صبحانه را می‌انداخت و با و نان و پنیر خانگی و گردو و حلوا اردهٔ مغزدار، از همه پذیرایی می‌کرد. 🧀🍞☕️ 🇮🇷بعد موهایم را آب و شانه می‌زد. انگار با بافتنشان آرام و قرار می‌گرفت. این بود. مادربزرگ سفره باز بود و . روزی نبود که خانهٔ کوچکش رنگ مهمان را نبیند. شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از برای کار و خرید می‌آمد، خانهٔ سید ابراهیم می‌شد. 💚☺️ پدربزرگ اهل هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت. بعدها هم که تو او را شناختی، بابابزرگم را می‌گویم، مریدش شدی. می‌رفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران. 🇮🇷به قول خودت شده بود ﷼مرادت. چقدر از رفتار و کردارش تعریف می‌کردی! از اینکه چطور کباب چنجه درست می‌کند، چطور گوشت‌ها را در اناردان می خوابانَد، چقدر ضرب‌المثل بلد است و چه دود و دمی دارد!💙💜 🇮🇷آن‌قدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی . اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از آمده بودی. گفتم:" تو که اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی، حداقل فامیلی ش رو هم می‌گذاشتی! چرا گذاشتی سید ابراهیم احمدی؟ خب می‌گذاشتی سید ابراهیم !" 😊💚 خندیدی، از همان خنده‌های.... 🦋 ....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ . 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت چهارم》 باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم🕊..... 🇮🇷تا پایان دبستان، هنوز ثلث سوم تمام نشده می‌رفتیم مخابرات و به عزیز خبر می‌دادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و را بفرست دنبالمان.😍 عزیز هم از پشت قربان صدقه مان می‌رفت و چَشم چَشمی می‌گفت و می‌داد بابابزرگ را راهی کند. ☎️ بابابزرگ می‌آمد، یکی دو شب می‌ماند، بعد من و سجاد را برمی‌داشت و با خودش می‌برد .😊 🇮🇷باز خانهٔ مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و دوزرده و نان‌های داغ تنور و بازی با غازها و اردک‌ها و خواندن و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی می‌کرد و غریب به سینه مان می‌پاشید.🌧🌺 " خونهٔ مادربزگه،‌ هزار تا قصه داره!" خانه‌ای که فوقش هفتاد متر بود و به زور دوازده متر، اما برای ما بود.🏡 🇮🇷تابی فلزی گوشهٔ حیاط بود که وقتی سوارش می‌شدیم، ما را با خود تا دل می‌برد. ☁️🌥 بازی ما بچه‌ها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. زن‌ها روی ایوان خانه‌ها می‌نشستند و بساط چای به پا می‌کردند. ☕️🫖 مادربزرگ هم گاه خانهٔ یکی از آن‌ها می‌رفت یا دعوتشان می‌کرد که بیایند. در این دورهمی های زنانه روی خوراک پزی، گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی می‌پختند.🍪
وصیت ستارگان 🌷💫
.                🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی
.                .                🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷         🕊 قسمت هفتاد و ششم     《 یک قطره اشک (۲)》 🌷 گفت : نه حاج خانم ،ما ای نیستیم. بالأخره هم باور نکرد، شاید هم کرد، ولی خودش را، به قول خودش، نمی دانست. دو روز مانده به حرکتش، آمد. روز بعد خداحافظی کرد و رفت تهران. از آن جا هم مشرف شد حج. ☺️🕋 🌷 قبل از رفتنش پرسیدم:کی بر می گردین؟گفت: اگر به سلامتی برسم تهران، زنگ می زنم خونه همسایه و بهتون می گم. دو سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدند خانه.🏡 🌷 گفتم:خوبه وقتی آقای برونسی برگشتن، براشون و پایی بکنیم. برادرش خندید. گفت: من گوسفندش رو هم خریدم، تازه یک گوسفند هم داداش خودتون خریده. 🐑🐑 🌷 خودم هم از همان روز دست به کار شدم. به معروف، دیگر سنگ تمام گذاشتیم. حتی بند و بساط بستن طاق نصرت را هم جور کردیم. گفتیم: وقتی از تهران زنگ زد، سر کوچه می بندیمش. ☺️🍃 🌷 همه کارها رو به راه شد. یک روز رفتم پیش که خانه اش نزدیک خودمان بود. گرم صحبت بودیم. یکدفعه یکی از همسایه‌ها، در نزده، دوید تو! نگاهش هیجان زده بود پرسیدم: چه خبره؟! گفت:بدو که از اومدن. حیرت زده گفتم:نه! 😍🕋 ...🕊                                                    کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                                  @V_setargan