eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
.                🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی
.                .                🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷         🕊 قسمت هفتاد و ششم     《 یک قطره اشک (۲)》 🌷 گفت : نه حاج خانم ،ما ای نیستیم. بالأخره هم باور نکرد، شاید هم کرد، ولی خودش را، به قول خودش، نمی دانست. دو روز مانده به حرکتش، آمد. روز بعد خداحافظی کرد و رفت تهران. از آن جا هم مشرف شد حج. ☺️🕋 🌷 قبل از رفتنش پرسیدم:کی بر می گردین؟گفت: اگر به سلامتی برسم تهران، زنگ می زنم خونه همسایه و بهتون می گم. دو سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدند خانه.🏡 🌷 گفتم:خوبه وقتی آقای برونسی برگشتن، براشون و پایی بکنیم. برادرش خندید. گفت: من گوسفندش رو هم خریدم، تازه یک گوسفند هم داداش خودتون خریده. 🐑🐑 🌷 خودم هم از همان روز دست به کار شدم. به معروف، دیگر سنگ تمام گذاشتیم. حتی بند و بساط بستن طاق نصرت را هم جور کردیم. گفتیم: وقتی از تهران زنگ زد، سر کوچه می بندیمش. ☺️🍃 🌷 همه کارها رو به راه شد. یک روز رفتم پیش که خانه اش نزدیک خودمان بود. گرم صحبت بودیم. یکدفعه یکی از همسایه‌ها، در نزده، دوید تو! نگاهش هیجان زده بود پرسیدم: چه خبره؟! گفت:بدو که از اومدن. حیرت زده گفتم:نه! 😍🕋 ...🕊                                                    کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                                  @V_setargan
وصیت ستارگان 🌷💫
.                .                🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شه
.                🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                   🕊 قسمت هفتادو هفتم                              《 یک قطره اشک(۳)》 🌷از تعجب ای خوردم. گفت: باور کن برگشته، الآن تو خونه است. نفهمیدم چطور چادرم را سرم کردم. دمپایی ها را پا کرده و نکرده، دویدم طرف خانه. تو که رفتم، دیدم بله، با دو تا حاجی دیگر، کنار اتاق نشسته است. روی لبش بود. مادرم هم رسید. بچه‌ها، و کم کم برادرش و بقیه هم آمدند. با همه کرد و احوالپرسی.☺️🌷 🌷 خنده از نمی رفت. با دلخوری بهش گفتم: برای چی بی سرو صدا اومدین؟! بقیه هم انگار تازه فهمیدند چی شده. شروع کردند به . گفت: اصلا ناراحت نباشین، فردا صبح زود انشاءالله می خوام مشرف حرم. وقتی برگشتم، هر کار دلتون خواست، بکنین.☺️🍃 🌷 شدم. رو کردم به برادرم. با ناراحتی گفتم: شما چرا همین جور وایستادی؟ پرسید: چه کار کنم آبجی؟گفتم: اقلا برین یکی از گوسفندها رو بیارین سر ببرین. به شوخی گفت: من الآن این جا خودم رو می کشم و گوسفند رو نه، حاج آقا خیلی حال زد به ما. 🐑 🌷گفت:شما فردا صبح ببندین، گوسفند بکشین، خلاصه هر کار که دارین، بکنین. حرصم درآمده بود.گفتم: این کارتون خیلی اشتباه بود، فکر می کنن ما چون نمی خواستیم خرج بدیم و از کسی پذیرایی کنیم، شما بی سر و صدا اومدین. گفت: شما ناراحت نباشین؛ فردا صبح همه چی درست می شه. ☺️🍃 🌷صبح فردا، دم آماده رفتن شد. گفت: اصلا نمی خواد دستپاچه بشین، ما نفری مشرف می شیم حرم و تا ساعت ده نمی آیم. از خانه رفتند بیرون. دیگر خاطر جمع بودم ساعت ده می آیند. بچه ها هنوز از خواب بیدار نشده بودند. فکر آماده کردن صبحانه بودم، یکدفعه در زدند. رفتم دیدم هر سه تاشان برگشتند!🕌🍃 ...🕊                                  کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                                 @V_setargan