وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی
. . 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت هفتاد و ششم
《 یک قطره اشک (۲)》
🌷 گفت : نه حاج خانم ،ما #مکه ای نیستیم. بالأخره هم باور نکرد، شاید هم کرد، ولی خودش را، به قول خودش، #لایق نمی دانست. دو روز مانده به حرکتش، آمد. روز بعد خداحافظی کرد و رفت تهران. از آن جا هم مشرف شد حج. ☺️🕋
🌷 قبل از رفتنش پرسیدم:کی بر می گردین؟گفت: #انشاءالله اگر به سلامتی برسم تهران، زنگ می زنم خونه همسایه و بهتون می گم. دو سه روز بعد، برادر خودش و برادر من آمدند خانه.🏡
🌷 گفتم:خوبه وقتی آقای برونسی برگشتن، براشون #دست و پایی بکنیم. برادرش خندید. گفت: من گوسفندش رو هم خریدم، تازه یک گوسفند هم داداش خودتون خریده. 🐑🐑
🌷 خودم هم از همان روز دست به کار شدم. به #قول معروف، دیگر سنگ تمام گذاشتیم. حتی بند و بساط بستن #یک طاق نصرت را هم جور کردیم. گفتیم: وقتی از تهران زنگ زد،#سریع سر کوچه می بندیمش. ☺️🍃
🌷 همه کارها رو به راه شد. یک روز رفتم پیش #مادرم که خانه اش نزدیک خودمان بود. گرم صحبت بودیم. یکدفعه یکی از همسایهها، در نزده، دوید تو! نگاهش هیجان زده بود پرسیدم: چه خبره؟! گفت:بدو که #آقای_برونسی از #مکه اومدن. حیرت زده گفتم:نه! 😍🕋
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setargan
وصیت ستارگان 🌷💫
. . 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شه
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت هفتادو هفتم
《 یک قطره اشک(۳)》
🌷از تعجب #یکه ای خوردم. گفت: باور کن برگشته، الآن تو خونه است. نفهمیدم چطور چادرم را سرم کردم. دمپایی ها را پا کرده و نکرده، دویدم طرف خانه. تو که رفتم، دیدم بله، با دو تا حاجی دیگر، کنار اتاق نشسته است. روی لبش #لبخند بود. مادرم هم رسید. بچهها، و کم کم برادرش و بقیه هم آمدند. با همه #روبوسی کرد و احوالپرسی.☺️🌷
🌷
خنده از#لبش نمی رفت. با دلخوری بهش گفتم: برای چی بی سرو صدا اومدین؟! بقیه هم انگار تازه فهمیدند چی شده. شروع کردند به #اعتراض. گفت: اصلا ناراحت نباشین، فردا صبح زود انشاءالله می خوام مشرف #بشم حرم. وقتی برگشتم، هر کار دلتون خواست، بکنین.☺️🍃
🌷#دلخورتر شدم. رو کردم به برادرم. با ناراحتی گفتم: شما چرا همین جور وایستادی؟ پرسید: چه کار کنم آبجی؟گفتم: اقلا برین یکی از گوسفندها رو بیارین سر ببرین. به شوخی گفت: من الآن این جا خودم رو می کشم و گوسفند رو نه، حاج آقا خیلی #ضد حال زد به ما. 🐑
🌷گفت:شما فردا صبح #طاق ببندین، گوسفند بکشین، خلاصه هر کار که دارین، بکنین. حرصم درآمده بود.گفتم: این کارتون خیلی اشتباه بود، #مردم فکر می کنن ما چون نمی خواستیم خرج بدیم و از کسی پذیرایی کنیم، شما بی سر و صدا اومدین. گفت: شما ناراحت نباشین؛ #انشاءالله فردا صبح همه چی درست می شه. ☺️🍃
🌷صبح فردا، دم#اذان آماده رفتن شد. گفت: اصلا نمی خواد دستپاچه بشین، ما #سه نفری مشرف می شیم حرم و تا ساعت ده نمی آیم. از خانه رفتند بیرون. دیگر خاطر جمع بودم ساعت ده می آیند. بچه ها هنوز از خواب بیدار نشده بودند. فکر آماده کردن صبحانه بودم، یکدفعه در زدند. رفتم دیدم هر سه تاشان برگشتند!🕌🍃
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setargan