وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت پنجاه و دوم)
ادامه...
روحالله هفته اول اردیبهشت ماه،.....
هر روز بعد از #دانشکده به دنبال زینب میرفت تا برای عید دیدنی به خانهٔ اقوام بروند. مقید به صلهٔ رحم بود. 🌸🌼
به جز ایام عید، روزهای دیگر هم به دوستان و فامیل سر میزد. اگر هم به دلیل #مشغلهٔ کاری نمیتوانست آنها را ببیند، حتماً تلفنی جویای احوال شان میشد. ☎️
یک جدول در دفترش درست کرده بود و اسم تک تک #فامیل_و_دوستانش را در آن نوشته بود. وقتی بهشان تلفن میکرد، جلوی اسمشان را تیک میزد. 📒✅
عید سال ۱۳۹۲، اولین سالی بود که #متأهل شده بودند. خانهٔ همه رفتند. روحالله چند روزی مرخصی گرفته بود. از پدر زینب اجازهٔ او را گرفت تا با هم به دامغان و از آنجا به مشهد بروند.💚💚
شبی که به #دامغان رسیدند، رفتند خانهٔ مادربزرگش. فردای آن روز هم به خانهٔ عمو و عمه ها سر زدند. از آنجا هم یکراست به سمت #مشهد حرکت کردند.
این اولین باری بود که بعد ازدواجشان به مشهد میرفتند. برای هر دویشان مهم بود که به پابوسی #امام_رضا_علیه_السلام بروند و از ایشان بابت ازدواجشان تشکر کنند.😊🌺
به مشهد که رسیدند، بعد از کمی استراحت رفتند حرم. هر دو با هم وارد #صحن_و_سرای امام رضا علیه السلام شدند.
وقتی چشمشان به گنبد طلای امام رضا علیه السلام افتاد، سلام که دادند، بغض زینب شکست.🤚🥺
اشکهایش سرازیر شد. روحالله گوشهای ایستاد تا او بتواند راحت حرف هايش را بزند. زینب به #گنبد_طلا خیره شده بود و اشک میریخت. آخرین باری که آمده بود مشهد، تنها بود و حالا با همسرش آمده بود.❤️❤️
همان کسی که امام رضا علیه السلام سر راهش گذاشته بود. وقتی حرف هایش تمام شد، رفت پیش #روحالله.
با هم رفتند رو به روی گنبد و روی فرشهایی که پهن بود، نشستند.
روحالله کتاب دعا را دست زینب داد"چرا اینقدر #گریه کردی؟"💙
زینب به گنبد نگاه کرد:" یاد اون سالی افتادم که تنها اومدم مشهد. از امام رضا خواستم یه #همسر خوب سر راهم بذاره. همون شبی که دعا کرده بودم، نیم ساعت بعدش خاله فاطی به مامانم زنگ زده بود و تو رو معرفی کرده بود.
من این رو وقتی رسیدم تهران فهمیدم، از روی ساعت و تاریخ تماس خاله. الآن که چشمم به گنبد افتاد، از #مهربونی و لطف امام رضا گریهام گرفت. امام رضا حاجتم رو داد. روحالله تو خیلی خوبی!"💞
روحالله سرش را تکان داد" اتفاقاً منم دو ماه قبل از اینکه خاله تو رو بهم پیشنهاد بده، اومدم مشهد. منم خیلی #دعا کردم. عنایت امام رضا بود که خدا تو رو سر راهم قرار داد. تو هم خیلی خوبی زینب."💞
قلبشان مملو از عشق بود. عشق به امام رئوفی که حاجت شان را داده بود.
☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀
روحالله روی دو زانو نشسته بود...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگ_زیارت 💚💚
با پر و بال عاشقی میپرم من
تو آسمونا به هوای حرم من🌸
حرم تو حرم علی تو مشهد
با تو زائر نجف حیدرم من🌸
#امام_رضا علیه السلام
#مشهد
#کانال_وصيت_ستارگان 🇮🇷
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هشتاد و چهار)
ادامه..
"بیا، دست تنهام. بابات🥺.....
تو راه برگشت از #مشهد حالش بد شده، سکتهٔ ناقص کرده. دکتر گفته یه لخته خون تو سرش بوده. دارن میبرنش #سمنان."😔
همه ناراحت شدند. هنوز نیم ساعت نشده بود که به مهمانی رفته بودند. روحالله حسابی به هم ریخت. #آقای_فروتن گفت:" نگران نباش. الآن خودم میبرمت. "🥺
_ دستت درد نکته حاجی. لطف میکنی.
زینب با ناراحتی گفت:" منم #باهاتون میآم. "
روحالله سرش را بالا انداخت:" ما نمیدونیم #اوضاع اونجا چطوره. بذار من برم ببینم چه خبره، بعد ببينيم چه کار میکنیم. "
همان شب به سمت #سمنان حرکت کردند.🚙 روحالله حتی فرصت نکرد #لباسهایش را عوض کند.👕
با همان لباس عید و #کفشهای عروسیاش رفت.👞👞
مستقیم رفتند بیمارستان. وقتی پدرش را روی تخت #بیمارستان دید، بغض گلویش را چنگ زد. دیدن پدرش روی تخت بیمارستان با آن رنگ و روی پریده، برایش سخت بود.🛏
مثل #پروانه دورش میچرخید. 🦋مدتی که آنجا بود، نه خوب میخوابید، نه چیزی میخورد. عمهاش برایش غذا درست میکرد و میبرد بيمارستان، اما چیزی نمیخورد. خیلی نگران #حال_پدرش بود.😔💙
زینب هر روز با او #تماس میگرفت و حالشان را میپرسید. هر چقدر اصرار میکرد، روحالله نمیگذاشت به دیدن شان برود.
سه روز بود که او را با آن #وضعیت راهی کرده بود. دیگر طاقتش طاق شد.
یک ساک #کوچک برداشت،👜 چند دست لباس و وسایل مورد نیاز روحالله را در آن گذاشت و راهی #سمنان شد. چشمش که به او افتاد، شوکه شد.😳
_ روحالله؟ چرا اینقدر #لاغر شدی؟ هیچی نمیخوری؟ چقدر آشفته ای!
روحالله سرش را پایین انداخت و گفت:" راضی نبودم خودت را بندازی تو #زحمت و تا اینجا بیای."
_ زحمت چیه؟ حال #بابات چطوره؟💞
_ خوب نیست. پلاکت خونش خیلی پایینه، نمیتونن #عملش کنن. گفتن ریسک عمل خیلی زیاده. میترسن اگه عملش کنن، به هوش نیاد.💔
روحالله #بغض کرده بود" بعد از این همه مشکلات تازه به آرامش رسیده بودم. ببین بابام چی شد؟! اگه نتونه از جاش بلند شه، چه کار کنم من؟"🥺
زینب دستش رو گرفت و گفت:" حال بابات خوب میشه، همه چیز درست میشه. من مطمئنم. #نگران نباش. امیدت به خدا باشه"
چقدر روحالله به این حرف های امید بخش او نیاز داشت. ❤️بغضش را قورت داد و گفت:" #مسافرت شمام به هم خورد."
_ فدای سرت. مسافرت چیه؟
زینب کمی #دلداریش داد و به دیدن پدر شوهرش رفت. رنگ پریدهٔ پدر شوهرش دلش را سوزاند. چقدر این مرد را #دوست داشت و چقدر از مریضی اش ناراحت بود. از ته دلش سلامتیاش را از خدا خواست.🥺🤲
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
زینب هر کاری...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و دوازدهم)
ادامه....
کم کم نگرانش شد🌷....
خودش،هم خیلی #دعا می کرد برای کار او، برای پدر شوهرش،که دوباره مریضی اش عود کرد بود، برای #آرامش روحی روحالله وهمچنین آرامش زندگی اش.🤲
از دور دید که پدر و مادرش و فاطمه می آیند. با خود گفت: " اینا برسن، #روحالله حتما بلند می شه. "
اما با آمدن آن ها هم سر از #سجده بر نداشت. این رفتارش عجیب بود.😳
همیشه ملاحظه حضور دیگران را می کرد. حتی حاظر نبود در حضور #زینب اشک بریزد، اما حالا نزدیک نیم ساعت بود، که در سجده بود.🥺
به نظرش، آمد که اصلا در حال #خودش نیست.
کمی گذشت تا بالأخره سر از سجده بر داشت.🌸 #چشمانش قرمز شده بود، اما برقی داشت. سعی کرد خیلی زود از آن حال و هوا در بیاید تا خیلی #جلب_توجه نکند. سریع از جایش بلند شد و گفت: "بیایید #عکس دسته جمعی بگیریم." ایستادند کنار یکدیگر و با هم عکس گرفتند.📸
در آن سفر چند بار دیگر هم به #زیارت رفتند، اما آن زیارت اول چیز دیگری بود. 💚
تا پایان تعطیلات، #مشهد ماندند و روز سیزدهم فروردین برگشتند.
قرار بود صبح شنبه که روحالله از سر کار برگشت، با هم بروند #عید_دیدنی. هنوز هیچ جا نرفته بودند. چون روحالله مولتی کم خریده بود، دیگر☺️
برای خودش #لباس عید نخرید. زینب دوست داشت اول برایش لباس بخرد، بعد بروند عید دیدنی. 💚❤️
با اصرار های زینب #راضی شد. از آنجا که هر دو به خرید #تولیدات_ایرانی اهمیت می دادند، رفتند پاساژی که اجناس ایرانی #اسلامی می فروخت.🇮🇷
زینب به سلیقه خودش یک لباس چهار خانهٔ سفید دو سبز کم رنگ #انتخاب کرد با یک شلوار سبز کتان.
شلوارش قشنگ بود و خیلی به او می آمد، اما روحالله برای خریدش #تردید داشت. هم رنگش خاص بود و هم کمی جذب بود.😔
به زینب گفت: "مطمئنی این خوبه؟ اگر تو #دوستش داری، بخرم. "
_ آره، خیلی بهت می آد، #قشنگه.
لباس ها را خریدند و از مغازه بیرون آمدند. هنوز از پله ها پایین نیامده بودند که روحالله با تردید گفت: "زینب تو مطمئنی این خوبه؟ می پسندی که #من همچین چیزی بپوشم؟ "🌷
زینب کمی فکر کرد. روح الله #پاسدار بود. دلش می خواست شوهرش جوری لباس بپوشد که در شأن یک پاسدار باد.🌸
_خب نه، خوب نیست.
روحالله که منتظر شنیدن همین #حرف بود، گفت: "پس بیا برگردیم عوضش کنیم."
برگشتند مغازه. #شلوار را عوض کردند و سرمه ای پررنگ خریدند، یک سایز بزرگتر.👖
متناسب با آن رنگ #بلوز را هم عوض کردند. وقتی از مغازه بیرون آمدند، هر دو #راضی بودند.
روزهای آخر سال ۱۳۹۳ بود که ......
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و بیست و یکم)
ادامه...
بعد از خرید همه با هم رفتند بهشت زهرا(س)🌷
قرار بود قبل از اینکه #روحالله و سید به مأموریت بروند، خانم هایشان را ببرند گردش. ☺️
آخر سر هم سر از بهشت زهرا(س) در آوردند.اما به خانم ها #قول دادند بعد از مأموریت شان همگی با هم ده روزه بروند #مشهد.🕌
روحالله سید را برد سر مزار مادرش. سید نشست و شروع کرد به خواندن #فاتحه، روحالله گفت: "ببین مامان من سید بود.ما با هم فامیلیم. تو پسر دایی منی و منم پسر عمه تو."😊
سید خندید و گفت: "راست میگی،مریم خانم سید بوده.
چرا یادم ننداختی #پسردایی صدات کنم؟"
روح الله خندید و گفت: "ان شاءالله از این به بعد."😊
سر مزار #رسول و #محرم_ترک هم رفتند. چون غروب شده بود، زودتر برگشتند.🕊🕊
یک #هارد داشت که در آن مطالب نظامی و عکس هایش را ریخته بود. قبل از #مأموریت آن ها را سپرد دست مهران و گفت که بعد از او آن ها را چکار کند.🌱
چند #توصیه دیگر هم کرد. علی و پدرش، را هم به او سپرد. این اولین باری نبود که به مأموریت می رفت. این حرف ها بین شان معمول بود.🌸
دو روز قبل از اعزامش، با #زینب رفتند خانهٔ پدرش. نشست پایین پای او. پاهایش را ماساژ داد و گفت: "بابا،من یکی، دوماهی می خوام برم مأموریت. شما اجازه میدی؟"💚
پدرش گفت : "کجا میخوای بری؟ پس زینب چی؟
_جای #خاصی نیست. می رم. یکی دوماهه می ام
بعد هم علی را کنار کشید و گفت: " داداش خیلی حواست به بابا باشه. خیلی #مراقبش باش. مراقب خودتم باش. من یه چند وقتی می رم. به امید خدا برگشتم، همگمی با هم می ریم #گردش.❤️
دیگه سفارش بابا را نکنم ها! خیلی هواشا داشته باش."
از همه خداحافظی کرد و برگشتند خانه. خانواده زینب قرار بود یک روز قبل از #اعزام روحالله، بروند مشهد.🇮🇷
شب قبل از سفرشان، روحالله و زینب رفتند خانه شان. وقتی می خواستند سوار #ماشین بشوند، دیدند پنچر شده است.😔
روحالله همان طور که وسایل پنچری را از پشت ماشین بیرون می آورد، 🥌
زینب گفت: " بیا وایسا کنارم، بهت یاد بدم چطوری #پنچری بگیری. ممکنه لازمت بشه."
روحالله با دقت و حوصله تمام، مراحل را به زینب توضیح داد.🌷
پنچری ماشین را که گرفتند، حرکت کردند به سمت خانهٔ پدرخانمش. روحالله از همه خداحافظی کرد.🤚
#حسین را کنار کشید و گفت: "من نیستم حواست به زینب باشه. دستت درد نکنه، به بابام و علی هم سر بزن. تو برام مثل برادر بودی.
تو شش سال از من کوچیک تر بودی، #علی هم شش سال از تو کوچیک تره.
#هواش را داشته باش، جای من را براش پر کن." حسین در این مدت حسابی به او وابسته شده بود. طاقت شنیدن حرف هایش را که شبیه #وصیت بود، نداشت.🥺
این حرفا چیه روح الله؟!.....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت هشتم
《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۳)》
🌷وقتی تنها می شدیم،با غیظ می گفت:
#خدا_لعنتش_کنه(شاه ملعون را)، با این کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره! آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. #عبدالحسین باز آستینها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن. حسن، فرزند اولم، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی.🌺💚
🌷گفتم: مواظب چی؟
گفت: اولا که خودت #خونه_بابام چیزی نخوری، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن. با صدای تعجب زده ام گفتم: مگر می شه؟!
به حسن اشاره کردم و ادامه دادم: ناسلامتی بچه شونه. گفت: نه،اصلا من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه. #لحنش_محکم_بود و قاطع. همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی. چیزهایی را که به من گفت، به آنها هم گفت.🥺
🌷خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزی نخورد!
کم کم #پاییز از راه رسید. یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد برای زیارت. بر عکس دفعه های قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده، پانزده روزی گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روز، نامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته بود. #نامه_را باز_کرد.🕊📨
🌷هر چه بیشتر می خواند، #شکفته_تر می شد. دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد. خیره ام شد و گفت: نوشته من دیگه روستا بر نگردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین #مشهد. اگر هم دوست ندارین، هر چی من تو خونه و زندگیم دارم همه اش مال شما، هر چی که می خواین بفروشین؛ فقط بچم رو بفرستین شهر. نامه را بست. 📩😔
🌷آدرس #عبدالحسین را یک بار خواند. گفت: با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعا مشکله.
به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شاءالله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما میایم؛ #این_ده دیگه جای موندن مثل ماها نیست.🌸🍃
🌷از همان روز دست به کار شدیم. بعضی از وسایلمان را #فروختیم و دادیم به طلبکار ها. باقی وسایل را،که چیزی هم نمی شد،جمع و جور کردم. حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشوم. با خدا بیامرز #پدرش راهی شدم.🚌
#ادامه_دارد...🔰
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت نهم
《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۴)》
🌷آدرس توی احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، #فهمیدیم قسمتِ به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سئوال شده بود که آن جا را چطور پیدا کرده.
بالأخره رسیدیم خانه، فکر نمیکردم که دربست باشد. جای خوب و دست و پا بازی بود، با خودش،که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد #مشهد ماندگار شود، برده بودش توی همان خانه. گفته بود: این خونه مال شما.❤️💚
🌷قبول نکرده بود، صاحب زمین ها گفته بود: پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی، همین جا مجانی بشین.
ازش پرسیدم: حالا کار پیدا کردی؟
خندید و گفت: آره.
زود پرسیدم: چه کاری؟
گفت: سر همین کوچه یک #سبزی_فروشی هست، فعلاً اون جا مشغول شدم.
پدرش همان روز بر گشت و ما زندگی جدیدمان را شروع کردیم. عادت کردن بهش سخت بود، ولی بالأخره باید می ساختیم.🦋🌸
🌷عبدالحسین نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دلِ خوشی ندارد، یک روز آمد گفت: این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار #مال_حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره.
پرسیدم چرا؟
با زنهای بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدم درستی نیست، سبزی ها را می ریزه توی آب که سنگین تر بشه.🥺😔
🌷آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم.
گفتم: اگه نخوای بری اونجا، چه کار می کنی؟!
گفت: #ناراحت نباش،خدا کریمه.
فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم.
گفتم: این جا روزی چقدر می دن؟
گفت: از سبزی فروشی بهتره، روزی ده تومن می ده؟ 🍃🇮🇷
🌷ده، پانزده روزی رفت لبنیاتی. یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیداش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم اُفتاد به وسایل توی دستش؛ یک #بیل_و_یک_کلنگ! پرسیدم اینا را برا چی گرفتی؟!
گفت: به یاری خدا و #چهارده_معصوم علیهمالسلام می خوام از فردا صبح بلند شم برم سر گذر.
چیزهایی از کار گرهای سر گذر شنیده بودم. میدانستم کارشان خیلی سخت است. بهش گفتم: این لبنیاتیه که دیگه کارش خوب بود، مزد هم که زیاد می داد! 🤔🍃
🌷سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: این یکی باز از اون سبزی فروشه بدتره.
گفتم چطور؟ گفت #کم_فروشی میکنه، کارش غِش داره؛ جنس بد را قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالا می فروشه، تازه همینم سبک تر میکشه: از همه بدتر اینه که می خواد من لنگیه
خودش،بشم باشم، می گه اگه بخوای به جایی برسیم، باید از این کارا بکنی!🌺🦋
#ادامه_دارد...🔰
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan
10.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری_شبانه_کانال✨💚🇵🇸💚✨
🍃ز سائلان حریمت نظر نمی بندی
🍃ولی به مردم بیچاره در نمی بندی
🎙حاج علی ملائکه
📎 #امام_رضا
📎 #مشهد
📎 #چهارشنبه_های_امام_رضایی
┈┉┅━❀💠❀━┅┉┈
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت سی و هشتم
《انگشتر طلا(۱)》
🌷تو یکی از عملیاتها، #انگشترم را نذر کردم، با خودم گفتم: اگر ان شاء الله به سلامتی بر گرده، همین انگشتر را می اندازم توی #ضریحِ_امام_رضا (ع). توی همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاری نبود، تا بیاید #مرخصی اثر همان زخم هم از بین رفته بود. کاملا صحیح و سالم رسید خانه.😊🏠
🌷روزی که آمد جریان #نذر_انگشتر را گفتم، و گفتم: شما برای همین سالم اومدین، خندید گفت : وقتی نذر می کنی برای جبهه نذر کن، پرسیدم چرا؟ گفت: چون امام هشتم احتیاجی ندارد، امّا #جبهه الان خیلی احتیاج داره، حالا هم نمی خواد انگشترت را ببری #حرم بندازی،💍
🌷از دستش #دلخور شدم، ولی چیزی نگفتم، حرفش را مثل همیشه گوش کردم، توی عملیات بعدی بد جوری مجروح شد، برده بودنش بیمارستان کرج، یکی از همان جا زنگ زد #مشهد و جریان را به ما گفت، خواستم با خودش صحبت کنم، گفتند حالشون برای حرف زدن مساعد نیست،🤕🥺
🌷همان روز #برادر خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آنروز برادر خودم از تهران زنگ زد، نمیدانم جواب سلامش را دادم یا نه، زود پرسیدم چه خبر، حالش خوبه؟ خندید، گفت: خوبتر از اونی که فکرش را بکنی،
فکر کردم میخواهد #دروغ بگوید بهم.😡😔
🌷 #عصبی گفتم: شوخی نکن راستش را بگو؟ گفت: باور کن راست میگم. الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم قشنگ حرف می زد. باور کردنش سخت بود، مانده بودم چه بگویم، برادرم ادامه داد یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ...
امانش ندانم، پرسیدم #چه_پیغامی؟😳🤔
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan