eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                     🕊 قسمت سی‌ و هشتم                             《انگشتر طلا(۱)》 🌷تو یکی از عملیاتها، را نذر کردم، با خودم گفتم: اگر ان شاء الله به سلامتی بر گرده، همین انگشتر را می اندازم توی (ع). توی همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاری نبود، تا بیاید اثر همان زخم هم از بین رفته بود. کاملا صحیح و سالم رسید خانه.😊🏠 🌷روزی که آمد جریان را گفتم، و گفتم: شما برای همین سالم اومدین، خندید گفت : وقتی نذر می کنی برای جبهه نذر کن، پرسیدم چرا؟ گفت: چون امام هشتم احتیاجی ندارد، امّا الان خیلی احتیاج داره، حالا هم نمی خواد انگشترت را ببری بندازی،💍 🌷از دستش شدم، ولی چیزی نگفتم، حرفش را مثل همیشه گوش کردم، توی عملیات بعدی بد جوری مجروح شد، برده بودنش بیمارستان کرج، یکی از همان جا زنگ زد و جریان را به ما گفت، خواستم با خودش صحبت کنم، گفتند حالشون برای حرف زدن مساعد نیست،🤕🥺 🌷همان روز خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آنروز برادر خودم از تهران زنگ زد، نمیدانم جواب سلامش را دادم یا نه، زود پرسیدم چه خبر، حالش خوبه؟ خندید، گفت: خوبتر از اونی که فکرش را بکنی، فکر کردم میخواهد بگوید بهم.😡😔 🌷 گفتم: شوخی نکن راستش را بگو؟ گفت: باور کن راست میگم. الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم قشنگ حرف می زد. باور کردنش سخت بود، مانده بودم چه بگویم، برادرم ادامه داد یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ... امانش ندانم، پرسیدم ؟😳🤔 ...🕊                                                    کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                                @V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷.         《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷     
🇮🇷.         《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                  🕊 قسمت صد و چهل و نه                          《تک ورها(۱۲)》   🌷 دیگری افتادم. ادامه دادم: تازه اگر مشکلی هم‌ میخواد پیش بیاد، توی شب بود، حالا که دیگه روز شده و مشکلی نداره.🇮🇷 🌷مثل که بخواهد شاگردش را نصیحت کند، گفت: نه، من به فرمانده تیپ قول دادم که بعد از تموم شدن عملیات، توی اولین فرصت خودم رو برسونم گردان، یعنی ما از این به بعد دیگه اجازه نداریم، هرچه بیشتر بمونیم .😔 🌷ناراحت و گفتم: حالا آقای 《کلاه کج》که چیزی نمی گه! اگه ما یکساعت هم دیرتر بریم. گفت: ما به کسی کار نداریم، وظیفه خودمون را باید بشناسیم؛ منم‌خیلی دوست دارم برم این شهر را بو کنم و ، ولی باشه برا بعد.🌸 🌷سریع بک جور کرد آمد کنارم ایستاد، گفت: زود سوار شو که داره دیر میشه. هنوز باورم نمیشه با حسرت به طرف شهر نگاه میکردم. آهسته گفتم: ما آرزو داشتیم حداقل جامع را از نزدیک ببینم.🥺 🌷 لبخند زد و گفت: بعدا به آرزوت میرسی. سوار موتور شدم، هزار فکر و خیال جور واجور اذیتم می‌کرد. گاز موتور را گرفت و رفتیم طرف . وقتی رسیدیم خط خودمان، رادیو هنوز خبر آزادی را نگفته بود.❤️ 🌷 هم بیکار ننشسته. تک تک سنگرهای گردان را رفت و خبر خوشحالی را به همه داد.😍 مدتی بعد، رفتیم منطقهٔ سومار و نفت شهر، بنا بود آن طرفها عملیاتی داشته باشیم. یک شب خبر دار شدیم🇮🇷 ... 🕊              کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                       @V_setaregan