وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت سی و هشتم
《انگشتر طلا(۱)》
🌷تو یکی از عملیاتها، #انگشترم را نذر کردم، با خودم گفتم: اگر ان شاء الله به سلامتی بر گرده، همین انگشتر را می اندازم توی #ضریحِ_امام_رضا (ع). توی همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاری نبود، تا بیاید #مرخصی اثر همان زخم هم از بین رفته بود. کاملا صحیح و سالم رسید خانه.😊🏠
🌷روزی که آمد جریان #نذر_انگشتر را گفتم، و گفتم: شما برای همین سالم اومدین، خندید گفت : وقتی نذر می کنی برای جبهه نذر کن، پرسیدم چرا؟ گفت: چون امام هشتم احتیاجی ندارد، امّا #جبهه الان خیلی احتیاج داره، حالا هم نمی خواد انگشترت را ببری #حرم بندازی،💍
🌷از دستش #دلخور شدم، ولی چیزی نگفتم، حرفش را مثل همیشه گوش کردم، توی عملیات بعدی بد جوری مجروح شد، برده بودنش بیمارستان کرج، یکی از همان جا زنگ زد #مشهد و جریان را به ما گفت، خواستم با خودش صحبت کنم، گفتند حالشون برای حرف زدن مساعد نیست،🤕🥺
🌷همان روز #برادر خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آنروز برادر خودم از تهران زنگ زد، نمیدانم جواب سلامش را دادم یا نه، زود پرسیدم چه خبر، حالش خوبه؟ خندید، گفت: خوبتر از اونی که فکرش را بکنی،
فکر کردم میخواهد #دروغ بگوید بهم.😡😔
🌷 #عصبی گفتم: شوخی نکن راستش را بگو؟ گفت: باور کن راست میگم. الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم قشنگ حرف می زد. باور کردنش سخت بود، مانده بودم چه بگویم، برادرم ادامه داد یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ...
امانش ندانم، پرسیدم #چه_پیغامی؟😳🤔
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و چهل و نه
《تک ورها(۱۲)》
🌷#یاد_نکتهٔ دیگری افتادم. ادامه دادم: تازه اگر مشکلی هم میخواد پیش بیاد، توی #تاریکی شب
بود، حالا که دیگه روز شده و مشکلی نداره.🇮🇷
🌷مثل #معلمی که بخواهد شاگردش را نصیحت
کند، گفت: نه، من به فرمانده تیپ قول دادم
که بعد از تموم شدن عملیات، توی اولین
فرصت خودم رو برسونم گردان، یعنی ما از
این به بعد دیگه #شرعا اجازه نداریم، هرچه
بیشتر بمونیم #خلافه.😔
🌷ناراحت و #دلخور گفتم: حالا آقای
《کلاه کج》که چیزی نمی گه! اگه ما
یکساعت هم دیرتر بریم.
گفت: ما به کسی کار نداریم، وظیفه
خودمون را باید بشناسیم؛ منمخیلی
دوست دارم برم #خاک این شهر را بو کنم
و #ببوسم، ولی باشه برا بعد.🌸
🌷سریع بک #موتور جور کرد آمد کنارم ایستاد،
گفت: زود سوار شو که داره دیر میشه.
هنوز باورم نمیشه با حسرت به طرف شهر نگاه میکردم. آهسته گفتم: ما آرزو داشتیم حداقل
#مسجد جامع را از نزدیک ببینم.🥺
🌷 لبخند زد و گفت: #ان_شاءالله بعدا به آرزوت میرسی.
سوار موتور شدم، هزار فکر و خیال جور واجور اذیتم میکرد. گاز موتور را گرفت و رفتیم طرف #گردان.
وقتی رسیدیم خط خودمان، رادیو هنوز خبر آزادی #خرمشهر را نگفته بود.❤️
🌷#عبدالحسین هم بیکار ننشسته. تک تک سنگرهای گردان را رفت و خبر خوشحالی را به همه داد.😍
مدتی بعد، رفتیم منطقهٔ سومار و نفت شهر،
بنا بود آن طرفها عملیاتی داشته باشیم.
یک شب خبر دار شدیم🇮🇷
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan