وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت پنجاه و دوم)
ادامه...
روحالله هفته اول اردیبهشت ماه،.....
هر روز بعد از #دانشکده به دنبال زینب میرفت تا برای عید دیدنی به خانهٔ اقوام بروند. مقید به صلهٔ رحم بود. 🌸🌼
به جز ایام عید، روزهای دیگر هم به دوستان و فامیل سر میزد. اگر هم به دلیل #مشغلهٔ کاری نمیتوانست آنها را ببیند، حتماً تلفنی جویای احوال شان میشد. ☎️
یک جدول در دفترش درست کرده بود و اسم تک تک #فامیل_و_دوستانش را در آن نوشته بود. وقتی بهشان تلفن میکرد، جلوی اسمشان را تیک میزد. 📒✅
عید سال ۱۳۹۲، اولین سالی بود که #متأهل شده بودند. خانهٔ همه رفتند. روحالله چند روزی مرخصی گرفته بود. از پدر زینب اجازهٔ او را گرفت تا با هم به دامغان و از آنجا به مشهد بروند.💚💚
شبی که به #دامغان رسیدند، رفتند خانهٔ مادربزرگش. فردای آن روز هم به خانهٔ عمو و عمه ها سر زدند. از آنجا هم یکراست به سمت #مشهد حرکت کردند.
این اولین باری بود که بعد ازدواجشان به مشهد میرفتند. برای هر دویشان مهم بود که به پابوسی #امام_رضا_علیه_السلام بروند و از ایشان بابت ازدواجشان تشکر کنند.😊🌺
به مشهد که رسیدند، بعد از کمی استراحت رفتند حرم. هر دو با هم وارد #صحن_و_سرای امام رضا علیه السلام شدند.
وقتی چشمشان به گنبد طلای امام رضا علیه السلام افتاد، سلام که دادند، بغض زینب شکست.🤚🥺
اشکهایش سرازیر شد. روحالله گوشهای ایستاد تا او بتواند راحت حرف هايش را بزند. زینب به #گنبد_طلا خیره شده بود و اشک میریخت. آخرین باری که آمده بود مشهد، تنها بود و حالا با همسرش آمده بود.❤️❤️
همان کسی که امام رضا علیه السلام سر راهش گذاشته بود. وقتی حرف هایش تمام شد، رفت پیش #روحالله.
با هم رفتند رو به روی گنبد و روی فرشهایی که پهن بود، نشستند.
روحالله کتاب دعا را دست زینب داد"چرا اینقدر #گریه کردی؟"💙
زینب به گنبد نگاه کرد:" یاد اون سالی افتادم که تنها اومدم مشهد. از امام رضا خواستم یه #همسر خوب سر راهم بذاره. همون شبی که دعا کرده بودم، نیم ساعت بعدش خاله فاطی به مامانم زنگ زده بود و تو رو معرفی کرده بود.
من این رو وقتی رسیدم تهران فهمیدم، از روی ساعت و تاریخ تماس خاله. الآن که چشمم به گنبد افتاد، از #مهربونی و لطف امام رضا گریهام گرفت. امام رضا حاجتم رو داد. روحالله تو خیلی خوبی!"💞
روحالله سرش را تکان داد" اتفاقاً منم دو ماه قبل از اینکه خاله تو رو بهم پیشنهاد بده، اومدم مشهد. منم خیلی #دعا کردم. عنایت امام رضا بود که خدا تو رو سر راهم قرار داد. تو هم خیلی خوبی زینب."💞
قلبشان مملو از عشق بود. عشق به امام رئوفی که حاجت شان را داده بود.
☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀
روحالله روی دو زانو نشسته بود...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و سیزدهم)
ادامه....
روزهای آخر سال ۱۳۹۳ بود که 🌷...
که #روحالله رفت فدراسیون تیر اندازی برای تمرین.🏹
می گفت: " اگه قرار باشه به عنوان تک تیر اندازی برم، باید دیدم دقیق تر باشه. سرِکارخیلی خوب نمی تونم #تمرین کنم. فرصتش پیش نمی آد. می خوام برم کلاس، هم تمرین کنم و هم چیزای بیشتری یاد بگیرم." 🇮🇷
چند باری هم رفت، اما به دلیل #مشغله کاری نتوانست به طور منظم برود. حالا فرصتش را داشت که دوباره کلاس های #تیراندازی را از سر بگیرد. از زینب هم خواست بیاید و او هم یاد بگیرد، اما #زینب به تیر اندازی زیاد علاقه نداشت.😔
برای همین بیشتر اوقات همراه او می رفت وتمریناتش را نگاه می کرد.
روحالله خیلی تیراندازی را #دوست داشت. میگفت: "خیلی ورزش هیجان انگیزیه. وقتی شلیک می کنی، تمام انرژی آدم #تخلیه می شه. " 😊
تمام سیبل هایی را که تیر اندازی کرده بود به خانه می آورد. در اتاقش پهن می کرد و دقیق همه را #نگاه می کرد. پیشرفت هایش را روی آن ها یادداشت می کرد و اگر مشکلی داشت، می نوشت تا حتماً آن را بر طرف کند.🌸
بیشتر روزها، بعد از سر کار، #کلاس_تیر_اندازی می رفت. گاهی تنها، گاهی هم زینب همراهی اش می کرد. برایش #شربت_عسل درست می کرد تا میان تمرین هایش بنوشد.🍯🥃
چند روزی بود وقتی از سر کار می آمد، خیلی #دمغ بود. زینب هرچه پرس و جو می کرد حرفی نمی زد. دوست نداشت خیلی او را نگران کند.😔
#یمن شلوغ شده بود و کشته شدن مردم بی گناه آزارش می داد. زینب آن قدر اصرار کرد تا روحالله علت ناراحتی اش را گفت " یمن خیلی #شلوغ شده. این #عربستان لعنتی حمله کرده. دارن مردم بی گناه رو می کشن، مردمی که اصلاً نظامی نیستن. بین شون کلی #زن_و_بچهٔ بی گناه هست. هر چی اصرار می کنم، نمی ذارن برم. شاید یه کاری از دستم بر بیاد. " 🥺
اول اردیبهشت ماه بود که روح الله دو ساعت بعد از اینکه رفت سر کار با زینب #تماس گرفت. محسن کمالی، یکی از دوستانش #شهید شده بود.🌷
به زینب گفت آماده شو تا با هم بروند تشییع. در راهِ خانه با حسین هم تماس گرفت و گفت که اگر دوست دارد، خودش را برساند خانه شان تا با هم #بروند.
باز هم اسم #شهید، آن هم در سوریه، قلب زینب را فرو ریخت.💔
حسین که رسید، سه تایی سوار ماشین شدند و رفتند #کرج. بین راه چند باری ماشین شان خراب شد. در فکر عوض کردنش بودند، اما منتظر بودند پولی به دست شان برسد.🚙
وقتی به بهشت سکینه(س) رسیدند روحالله و حسین رفتند جلو. زینب هم رفت قسمتی که خانم ها ایستاده بودند. تمام لحظه های #دفن رسول، آمد جلوی چشمش. #اشک می ریخت و با خود می گفت: " نکنه این اتفاق برای منم بیفته؟ اگه روحالله #شهید_بشه، من باید چه کار کنم؟!" 🥺
روحالله از دور پیدایش کرد و آمد پیشش. حسین هنوز نیامده بود. زینب #نگاه_خیسش را به او دوخت و گفت: "این شهید #زن نداشته."🌷🇮🇷
روحالله بحث را عوض کرد....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯