#سلام_امام_زمانم❤️
#چشم من در پی دیدار تو سرگردان اسٺ
و سرا پاے وجودم ز غمٺ #حیران اسٺ
خبر از حال تو #آقا ڪه ندارم هرگز
لااقل از تب تو دیده ے من #گریان اسٺ
بہ #ڪجا خیمہ زدے یوسف گم گشتہ من
بنگر از دورے تو حال دلم #ویران اسٺ
گوشہ چشمی ڪن و این #سائل خود را دریاب
ڪه #نگاه تو بہ این قلب سر و سامان اسٺ
خوش بحال #شهدا، یك شبہ ره را رفتند
هرڪه شد همسفر تو،سفرش #آسان اسٺ
#روضہ_هایی ڪه بہ هر شام و سحر می خوانی
چون شرر بر جگر عالمیان #سوزان است
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
#کانال_وصیت_ستارگان🇮🇷🍃
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نود و هفت )
ادامه...
فردا رفتند خانهٔ پدرش🌷....
روحالله عادت داشت هر بار که به دیدن #پدرش میرفت، چیزی می خرید.❤️
دوست نداشت دست خالی برود، از بعد از مریضی پدرش، بیشتر میوه می خرید؛ تا وقتی هم که آنجا بود، با #علی خیلی بازی می کرد و به حرف ها و درد و دلهایش گوش می داد. اکر کاردستی هم داشت، با #حوصله برایش درست می کرد.🌸
با پدرش حال و احوال کرد، حال پدرش رو به بهبودی بود. از این بابت خیلی #خوشحال شد.😊
خیلی سر بسته از #مأموریتش گفت، اما نگفت دقیقا کجا رفته بوده وچه کاری انجام داده.
چون از قبل به #زینب قول داده بود که شام دعوتش کند، شام خانهٔ پدرش نماندند. از آنجا بیرون آمدند، روحالله گفت: "خب خانوم، #شام چی میل داری؟"💚
_من چند وقته خیلی دلم #پیتزا می خواد. می شه حالا یه امشب را بزنیم زیر قول مون و پیتزا بخوریم؟🍕
حدود شش ماهی می شد که مواد غذایی #مضر را نمی خوردند. به هم قول داده بودند سوسیس وکالباس، پفک ونوشابه را به طور کامل از #زندگی شان حذف کنند.🌸🌸
روحالله کمی فکر کرد. 🤔
_باشه، حالا یه امشب رو #اشکال نداره. دیگه دوماه نبودم بابد جبران کنم دیگه. هر چی تو بخوای همون می شه.☺️
بعد از چند ماه رفتند باهم بیرون و #غذا خوردند. شب خوبی شد برای شان.
#روح_الله یک سری از وسایل #مادرش را نگه داشته بود تا به خانه خودش ببرد. چون خانه قبلی شان خیلی #کوچک بود، نتوانست وسایل را بیاورد.❤️
فرش وکمی از وسایل خانه پدرش بود، کمد ها و #کتابخانه هم در انباری خانهٔ پدر خانمش.
حالا که این خانهٔ دو تا اتاق خواب داشت، قرار شد وسایل مادرش را بیاورد ودر یکی از #اتاق_ها بچیند. 🇮🇷
همان شب اتاق را چید. دو تا پشتی که #یادگاری مادرش بود، گذاشت داخل اتاق. زینب از قبل پرده سفیدی هم برای اتاق خریده و #آویزان کرده بود. سفید انتخاب کره بود تا به فرش آبی و سفید مادر روحالله بخورد.🌸❤️
روح الله اتاق را که چید، دست به کمر زد وبه آن #نگاه کرد. از اینکه وسایل مادرش را در اتاقش چیده بود، خیلی #حس_خوبی داشت. زینب هم از خوشحالی او کیف می کرد.🥰
فردا صبح روحالله باید می رفت #کرج. پدرش کاری را به او سپرده بود که باید انجام می داد. زینب هم همراهش رفت. قبل از اینکه برود #سوریه، به زینب قول داده بود که وقتی برگشت او را سفر #شمال ببرد.🌴🌱
💫🌺💫🌺💫🌺🇮🇷💫🌺💫🌺💫🌺
بین راه، #روح_الله سر رسیدِ مشکی اش را....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و سیزدهم)
ادامه....
روزهای آخر سال ۱۳۹۳ بود که 🌷...
که #روحالله رفت فدراسیون تیر اندازی برای تمرین.🏹
می گفت: " اگه قرار باشه به عنوان تک تیر اندازی برم، باید دیدم دقیق تر باشه. سرِکارخیلی خوب نمی تونم #تمرین کنم. فرصتش پیش نمی آد. می خوام برم کلاس، هم تمرین کنم و هم چیزای بیشتری یاد بگیرم." 🇮🇷
چند باری هم رفت، اما به دلیل #مشغله کاری نتوانست به طور منظم برود. حالا فرصتش را داشت که دوباره کلاس های #تیراندازی را از سر بگیرد. از زینب هم خواست بیاید و او هم یاد بگیرد، اما #زینب به تیر اندازی زیاد علاقه نداشت.😔
برای همین بیشتر اوقات همراه او می رفت وتمریناتش را نگاه می کرد.
روحالله خیلی تیراندازی را #دوست داشت. میگفت: "خیلی ورزش هیجان انگیزیه. وقتی شلیک می کنی، تمام انرژی آدم #تخلیه می شه. " 😊
تمام سیبل هایی را که تیر اندازی کرده بود به خانه می آورد. در اتاقش پهن می کرد و دقیق همه را #نگاه می کرد. پیشرفت هایش را روی آن ها یادداشت می کرد و اگر مشکلی داشت، می نوشت تا حتماً آن را بر طرف کند.🌸
بیشتر روزها، بعد از سر کار، #کلاس_تیر_اندازی می رفت. گاهی تنها، گاهی هم زینب همراهی اش می کرد. برایش #شربت_عسل درست می کرد تا میان تمرین هایش بنوشد.🍯🥃
چند روزی بود وقتی از سر کار می آمد، خیلی #دمغ بود. زینب هرچه پرس و جو می کرد حرفی نمی زد. دوست نداشت خیلی او را نگران کند.😔
#یمن شلوغ شده بود و کشته شدن مردم بی گناه آزارش می داد. زینب آن قدر اصرار کرد تا روحالله علت ناراحتی اش را گفت " یمن خیلی #شلوغ شده. این #عربستان لعنتی حمله کرده. دارن مردم بی گناه رو می کشن، مردمی که اصلاً نظامی نیستن. بین شون کلی #زن_و_بچهٔ بی گناه هست. هر چی اصرار می کنم، نمی ذارن برم. شاید یه کاری از دستم بر بیاد. " 🥺
اول اردیبهشت ماه بود که روح الله دو ساعت بعد از اینکه رفت سر کار با زینب #تماس گرفت. محسن کمالی، یکی از دوستانش #شهید شده بود.🌷
به زینب گفت آماده شو تا با هم بروند تشییع. در راهِ خانه با حسین هم تماس گرفت و گفت که اگر دوست دارد، خودش را برساند خانه شان تا با هم #بروند.
باز هم اسم #شهید، آن هم در سوریه، قلب زینب را فرو ریخت.💔
حسین که رسید، سه تایی سوار ماشین شدند و رفتند #کرج. بین راه چند باری ماشین شان خراب شد. در فکر عوض کردنش بودند، اما منتظر بودند پولی به دست شان برسد.🚙
وقتی به بهشت سکینه(س) رسیدند روحالله و حسین رفتند جلو. زینب هم رفت قسمتی که خانم ها ایستاده بودند. تمام لحظه های #دفن رسول، آمد جلوی چشمش. #اشک می ریخت و با خود می گفت: " نکنه این اتفاق برای منم بیفته؟ اگه روحالله #شهید_بشه، من باید چه کار کنم؟!" 🥺
روحالله از دور پیدایش کرد و آمد پیشش. حسین هنوز نیامده بود. زینب #نگاه_خیسش را به او دوخت و گفت: "این شهید #زن نداشته."🌷🇮🇷
روحالله بحث را عوض کرد....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯