eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ من در پی دیدار تو سرگردان اسٺ و سرا پاے وجودم ز غمٺ اسٺ خبر از حال تو ڪه ندارم هرگز لااقل از تب تو دیده ے من اسٺ بہ خیمہ زدے یوسف گم گشتہ من بنگر از دورے تو حال دلم  اسٺ گوشہ چشمی ڪن و این خود را دریاب ڪه تو بہ این قلب سر و سامان اسٺ خوش بحال ، یك شبہ ره را رفتند هرڪه شد همسفر تو،سفرش اسٺ ڪه بہ هر شام و سحر می خوانی چون شرر بر جگر عالمیان است 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 🇮🇷🍃
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت نود و هفت ) ادامه... فردا رفتند خانهٔ پدرش🌷.... روح‌الله عادت داشت هر بار که به دیدن می‌رفت، چیزی می خرید.❤️ دوست نداشت دست خالی برود، از بعد از مریضی پدرش، بیشتر میوه می خرید؛ تا وقتی هم که آنجا بود، با خیلی بازی می کرد و به حرف ها و درد و دلهایش گوش می داد. اکر کاردستی هم داشت، با برایش درست می کرد.🌸 با پدرش حال و احوال کرد، حال پدرش رو به بهبودی بود. از این بابت خیلی شد.😊 خیلی سر بسته از گفت، اما نگفت دقیقا کجا رفته بوده وچه کاری انجام داده. چون از قبل به قول داده بود که شام دعوتش کند، شام خانهٔ پدرش نماندند. از آنجا بیرون آمدند، روح‌الله گفت: "خب خانوم، چی میل داری؟"💚 _من چند وقته خیلی دلم می خواد. می شه حالا یه امشب را بزنیم زیر قول مون و پیتزا بخوریم؟🍕 حدود شش ماهی می شد که مواد غذایی را نمی خوردند. به هم قول داده بودند سوسیس وکالباس، پفک ونوشابه را به طور کامل از شان حذف کنند.🌸🌸 روح‌الله کمی فکر کرد. 🤔 _باشه، حالا یه امشب رو نداره. دیگه دوماه نبودم بابد جبران کنم دیگه. هر چی تو بخوای همون می شه.☺️ بعد از چند ماه رفتند باهم بیرون و خوردند. شب خوبی شد برای شان. یک سری از وسایل را نگه داشته بود تا به خانه خودش ببرد. چون خانه قبلی شان خیلی بود، نتوانست وسایل را بیاورد.❤️ فرش وکمی از وسایل خانه پدرش بود، کمد ها و هم در انباری خانهٔ پدر خانمش. حالا که این خانهٔ دو تا اتاق خواب داشت، قرار شد وسایل مادرش را بیاورد ودر یکی از بچیند. 🇮🇷 همان شب اتاق را چید. دو تا پشتی که مادرش بود، گذاشت داخل اتاق. زینب از قبل پرده سفیدی هم برای اتاق خریده و کرده بود. سفید انتخاب کره بود تا به فرش آبی و سفید مادر روح‌الله بخورد.🌸❤️ روح الله اتاق را که چید، دست به کمر زد وبه آن کرد. از اینکه وسایل مادرش را در اتاقش چیده بود، خیلی داشت. زینب هم از خوشحالی او کیف می کرد.🥰 فردا صبح روح‌الله باید می رفت . پدرش کاری را به او سپرده بود که باید انجام می داد. زینب هم همراهش رفت. قبل از اینکه برود ، به زینب قول داده بود که وقتی برگشت او را سفر ببرد.🌴🌱 💫🌺💫🌺💫🌺🇮🇷💫🌺💫🌺💫🌺 بین راه، سر رسیدِ مشکی اش را.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و سیزدهم) ادامه.... روزهای آخر سال ۱۳۹۳ بود که 🌷... که رفت فدراسیون تیر اندازی برای تمرین.🏹 می گفت: " اگه قرار باشه به عنوان تک تیر اندازی برم، باید دیدم دقیق تر باشه. سرِکارخیلی خوب نمی تونم کنم. فرصتش پیش نمی آد. می خوام برم کلاس، هم تمرین کنم و هم چیزای بیشتری یاد بگیرم." 🇮🇷 چند باری هم رفت، اما به دلیل کاری نتوانست به طور منظم برود. حالا فرصتش را داشت که دوباره کلاس های را از سر بگیرد. از زینب هم خواست بیاید و او هم یاد بگیرد، اما به تیر اندازی زیاد علاقه نداشت.😔 برای همین بیشتر اوقات همراه او می رفت وتمریناتش را نگاه می کرد. روح‌الله خیلی تیراندازی را داشت. می‌گفت: "خیلی ورزش هیجان انگیزیه. وقتی شلیک می کنی، تمام انرژی آدم می شه. " 😊 تمام سیبل هایی را که تیر اندازی کرده بود به خانه می آورد. در اتاقش پهن می کرد و دقیق همه را می کرد. پیشرفت هایش را روی آن ها یادداشت می کرد و اگر مشکلی داشت، می نوشت تا حتماً آن را بر طرف کند.🌸 بیشتر روزها، بعد از سر کار، می رفت. گاهی تنها، گاهی هم زینب همراهی اش می کرد. برایش درست می کرد تا میان تمرین هایش بنوشد.🍯🥃 چند روزی بود وقتی از سر کار می آمد، خیلی بود. زینب هرچه پرس و جو می کرد حرفی نمی زد. دوست نداشت خیلی او را نگران کند.😔 شلوغ شده بود و کشته شدن مردم بی گناه آزارش می داد. زینب آن قدر اصرار کرد تا روح‌الله علت ناراحتی اش را گفت " یمن خیلی شده. این لعنتی حمله کرده. دارن مردم بی گناه رو می کشن، مردمی که اصلاً نظامی نیستن. بین شون کلی بی گناه هست. هر چی اصرار می کنم، نمی ذارن برم. شاید یه کاری از دستم بر بیاد. " 🥺 اول اردیبهشت ماه بود که روح الله دو ساعت بعد از اینکه رفت سر کار با زینب گرفت. محسن کمالی، یکی از دوستانش شده بود.🌷 به زینب گفت آماده شو تا با هم بروند تشییع. در راهِ خانه با حسین هم تماس گرفت و گفت که اگر دوست دارد، خودش را برساند خانه شان تا با هم . باز هم اسم ، آن هم در سوریه، قلب زینب را فرو ریخت.💔 حسین که رسید، سه تایی سوار ماشین شدند و رفتند . بین راه چند باری ماشین شان خراب شد. در فکر عوض کردنش بودند، اما منتظر بودند پولی به دست شان برسد.🚙 وقتی به بهشت سکینه(س) رسیدند روح‌الله و حسین رفتند جلو. زینب هم رفت قسمتی که خانم ها ایستاده بودند. تمام لحظه های رسول، آمد جلوی چشمش. می ریخت و با خود می گفت: " نکنه این اتفاق برای منم بیفته؟ اگه روح‌الله ، من باید چه کار کنم؟!" 🥺 روح‌الله از دور پیدایش کرد و آمد پیشش. حسین هنوز نیامده بود. زینب را به او دوخت و گفت: "این شهید نداشته."🌷🇮🇷 روح‌الله بحث را عوض کرد.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯