وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت سی و هفتم)
ادامه...
تا این که یه بار این بچه🌷....
زنگ زد به #رضا گفت: دارم میام مامانت رو ببینم.
اومد دیدم یه دست سه تایی از اون #ظرفا برام خریده.🥣
این قدر شرمنده اش شدم. گفتم: چرا این کار را کردی آخه #مادر؟ گفت: "نه،ظرف تون را #شکستم، رفتم یه دست براتون خریدم. چقدرم با سلیقه! رفته بود جنس خوبش را برام #خریده بود. "❤️
_ آره حاج خانوم. خدا رو شکر خیلی با #سلیقه ست. کمتر مردی حال و حوصله خرید داره،
اما #روح الله پا به پای من می آد می ریم بازار می گردیم. بهترین جنس رو با #بهترین قیمت پیدا می کنیم. تازه بعضی وقتا من خسته می شم، اما اون خسته نمی شه.🌸
#زینب این را گفت و با خنده ادامه داد: "حالا اون ظرفه کو؟ ببینم سلیقه #شوهرم چه جوری بوده؟"☺️
_ من که دلم نیومد استفاده کنم. اصلا ظرف را نگاه می کردم، #اشکم در می اومد.🥺
_ آخه چرا؟
حاج خانم که احساساتی شده بود و سعی داشت #بغضش را مخفی کند، گفت: "هر وقت چشمم بهش می افتاد، بغض می کردم. می گفتم این بچه #مادر_نداره، اما ببین با چه سلیقه ای رفته برای من ظرف خریده.😔
اصلا دلم نمی اومد ازش استفاده کنم. آخر سر بردم به نیت #خیرات برای #مادرش، دادم به کسی که احتیاج داشت، اون استفاده کنه."🇮🇷
زینب از این همه احساس پاک "مادرانه حاج خانم دلش غنج رفت. بلند شد و او را #بغل کرد و گفت: "حالا می فهمم چرا روحالله این قدر از شما #تعریف می کرد." تا عصری آنجا بودند و از هر دری با هم صحبت کردند.🌺
وقتی برگشتند، زینب گفت:" چقدر خونواده خوبی بودن! خیلی مادر خوب و #مهربونی داشت. کلی با هم حرف زدیم. چقدرم از تو تعریف می کرد.😊
_ آره واقعأ، رضا برام #برادری کرده و مادرشم #مادری.
زینب که انگار چیزی یادش آمده باشد، گفت: "راستی، من #آشپزخونه شون را نگاه کردم، سجاده ای نبود. تو گفتی مامانش #سجاده اش رو #پهن کرده تو آشپز خونه. منظورت چی بود؟" 🤔
_نه، منظورم این نبود که سجاده اش رو انداخته تو آشپز خونه نماز بخونه. #منظورم این بود که #عبادتش رو با #غذا درست کردن برای بچه هاش و #تربیت درستی که داره، انجام می ده.🌷
وقتی برای بچه هاش و حتی دوستای بچه هاش با #عشق غذا درست می کنه، یا خونه رو براشون آماده می کنه، تو درس و کار و #زندگی راهنمایی شون می کنه،
به نظرم با #عبادت کردن خدا هیچ فرقی نداره. 🙏
_ آهان، آره #خدایی اگه هرچی تعریف می کردی، تا خودم امروز به چشم خودم نمی دیدم، متوجه حرفت نمی شدم. همهٔ کاراش رو با #عشق و علاقه انجام می داد.💚💚
اواخر شهریور ماه بود که......
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
سیری بر #سیره ستاره ای دیگر
از آسمان #ایثار وشهادت🇮🇷
شهید #شاخص هفته کانال
#شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی
از #زندگی شهید یونس زنگی آبادی چه می دانید؟/فرمانده ای که از ابتدای تولدش #حاجی نام گرفت🔰
#یونس زنگی آبادی که نامش با لشکر ۴۱ ثارالله سلام الله علیه گره خورده است، همان #فرمانده جوانی است که در عملیات #کربلای پنج به شهادت رسید.🌷🕊
درست اولین روز از سال 1340 بود که در روستای زنگی آباد کرمان و در خانواده ای که در #فقر نسبی به سر می بردند و پدر با #کشاورزی و هیزم شکنی زندگی خانواده اش را می گذراند، فرزند پسری به دنیا آمد که چون تولدش مصادف شده بود با #عیدقربان او را حاجی صدا کردند و چون نام #پدربزرگش یونس بود، نامش شد #حاج_یونس.🌸
کسب #حلال ملاحسین و دامان پاک #قمربانو و تقیدشان به رعایت آداب شرعی زمینه بسیار مناسبی برای رشد و پرورش یونس فراهم آورد. با اینکه #کودکی بیش نبود اما با پدر و برادری که دو سال و نیم بعد از خودش به دنیا آمد، راهی مسجد می شدند و #نمازشان را به جماعت می خواندند و انگار ملاحسین دست کودکانش را گرفته بود و قدم به قدم آنها را با الفبای #دینداری و درست زیست کردن آشنا می کرد.🌷
#ادامه_دارد...
🔵کانال وصیت ستارگان
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
#شهیدانه✨💚💚🌸✨
اگہ بخوای #زندگے کنے
باید منتظر مرگ باشے
تا به سراغت بیاید
ولے... اگہ #عاشق شدی♥️
به سمت مرگ پرواز میکنے...🕊
این #خاصیت کسانی است کہ
جاودانہ خواهند شد !
و #شهدا جاودانہهایِ تاریخ اند🌷
|اینجا از جاودانہهایِ #تاریخ خواهی خواند
و رسم #جاودانگے، خواهی آموخت... 🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نود و چهار )
_ خب اینکه طلاهای خودته🌷....
می خواستم #من برات بخرم.😔
_می دونم، چه فرقی می کنه خب!من این رو عوض می کنم، یه بهترش رو می خرم. حتما که نباید #پول خرج کنی.💚
آخه این جوری تو راضی هستی؟
_آره راضی ام.😊
زینب #گوشواره و دستبندش را برداشت و رفتند طلا فروشی . آنها را فروختند و یک دستبند انتخاب کردند،💍
اما دویست تومان کم داشتند. #روح_الله کارت کشید و دستبند را خرید. یک کیک هم خریدند و شب به #خانه_پدر خانمش رفتند و جشن خودمانی و کوچکی گرفتند. 🎂
روح الله دلش می خواست #زینب را راضی کند، بعد برود. آرام در گوشش گفت: "اینم #جشن سالگرد ازدواج مون. جشن که گرفتیم، کادو که برات خریدم، #عکسم که گرفتیم. بعد نگی من هیچ کاری نکردم و رفتم. " زینب خندید و گفت:"باشه قبول.☺️
اما من کلی فکر تو ذهنم بود برای اولین سالگرد #عروسی مون که نشد هیچ کدومش رو عملی کنم. "🌸
_انشاءالله سال دیگه جبران می کنم. فردای آن روز دوباره #ساکش را برداشت و دوتایی با هم رفتند پادگان. روح الله باز هم رفت داخل تا از رفتنش مطمئن شود، بعد #خداحافظی کند.🇮🇷
تا وقتی برگردد، زینب #خدا_خدا می کرد که این بار هم رفتنش کنسل شده باشد. اما وقتی آمد در عقب ماشین را باز کرد تا ساکش را بردارد، زینب فهمید که روح الله #رفتنی شده است.🧳 "زینب، من دارم می رم. دیگه سفارش نکنم. هر چی خواستی برای #خودت بخر، فکر پس انداز و اینا نباش. هر جا هم دوست داشتی برو، فقط خونه تنها نمون. حتما برو خونه مامانت اینا. "
_باشه، مراقب خودت باش. حتما باهام #تماس بگیر. ✋
از هم #خداحافظی کردند و زینب به سمت خانه مادرش حرکت کرد.
وقتی رسید خانه، سعی کرد همان طور که روح الله خواسته، #زندگی عادی اش را از سر بگیرد، اما گوشی اش را یک لحظه هم از خود جدا نمی کرد. صدای #گوشی را تا آخر زیاد کرده بود و روی حالت لرزش گذاشته بود که اگر زنگ خورد، حتما متوجه شود. 📱
روح الله سه روز اول زنگ نزد. زینب خیلی نگران بود و #دلش_شور می زد. این اولین باری بود که این قدر طولانی به مأموریت می رفت. بعد از سه روز که زنگ زد، زینب خیلی بی تابی کرد. 🥺
روح الله #عذرخواهی کرد و گفت که موقعیت تماس گرفتن نداشته است. بعد از آن، تقریبا هر روز تماس می گرفت و خیلی #کوتاه با هم صحبت می کردند.📞
از قسمتی که بود، خیلی #راضی نبود و زینب این را از صدایش می فهمید. 😔
مأموریتش در...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نود و هفت )
ادامه...
فردا رفتند خانهٔ پدرش🌷....
روحالله عادت داشت هر بار که به دیدن #پدرش میرفت، چیزی می خرید.❤️
دوست نداشت دست خالی برود، از بعد از مریضی پدرش، بیشتر میوه می خرید؛ تا وقتی هم که آنجا بود، با #علی خیلی بازی می کرد و به حرف ها و درد و دلهایش گوش می داد. اکر کاردستی هم داشت، با #حوصله برایش درست می کرد.🌸
با پدرش حال و احوال کرد، حال پدرش رو به بهبودی بود. از این بابت خیلی #خوشحال شد.😊
خیلی سر بسته از #مأموریتش گفت، اما نگفت دقیقا کجا رفته بوده وچه کاری انجام داده.
چون از قبل به #زینب قول داده بود که شام دعوتش کند، شام خانهٔ پدرش نماندند. از آنجا بیرون آمدند، روحالله گفت: "خب خانوم، #شام چی میل داری؟"💚
_من چند وقته خیلی دلم #پیتزا می خواد. می شه حالا یه امشب را بزنیم زیر قول مون و پیتزا بخوریم؟🍕
حدود شش ماهی می شد که مواد غذایی #مضر را نمی خوردند. به هم قول داده بودند سوسیس وکالباس، پفک ونوشابه را به طور کامل از #زندگی شان حذف کنند.🌸🌸
روحالله کمی فکر کرد. 🤔
_باشه، حالا یه امشب رو #اشکال نداره. دیگه دوماه نبودم بابد جبران کنم دیگه. هر چی تو بخوای همون می شه.☺️
بعد از چند ماه رفتند باهم بیرون و #غذا خوردند. شب خوبی شد برای شان.
#روح_الله یک سری از وسایل #مادرش را نگه داشته بود تا به خانه خودش ببرد. چون خانه قبلی شان خیلی #کوچک بود، نتوانست وسایل را بیاورد.❤️
فرش وکمی از وسایل خانه پدرش بود، کمد ها و #کتابخانه هم در انباری خانهٔ پدر خانمش.
حالا که این خانهٔ دو تا اتاق خواب داشت، قرار شد وسایل مادرش را بیاورد ودر یکی از #اتاق_ها بچیند. 🇮🇷
همان شب اتاق را چید. دو تا پشتی که #یادگاری مادرش بود، گذاشت داخل اتاق. زینب از قبل پرده سفیدی هم برای اتاق خریده و #آویزان کرده بود. سفید انتخاب کره بود تا به فرش آبی و سفید مادر روحالله بخورد.🌸❤️
روح الله اتاق را که چید، دست به کمر زد وبه آن #نگاه کرد. از اینکه وسایل مادرش را در اتاقش چیده بود، خیلی #حس_خوبی داشت. زینب هم از خوشحالی او کیف می کرد.🥰
فردا صبح روحالله باید می رفت #کرج. پدرش کاری را به او سپرده بود که باید انجام می داد. زینب هم همراهش رفت. قبل از اینکه برود #سوریه، به زینب قول داده بود که وقتی برگشت او را سفر #شمال ببرد.🌴🌱
💫🌺💫🌺💫🌺🇮🇷💫🌺💫🌺💫🌺
بین راه، #روح_الله سر رسیدِ مشکی اش را....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
#کلام_ولایت ✨❤️✨
✨ نعمت ازدواج - چه برای پسر، چه برای دختر - نعمت بزرگی است که خیلیها توجّه ندارند. اینکه خدای متعال به شما #توفیق بدهد و کمک کند که همسر خوبی پیدا کنید، یکی از بزرگترین نعمت های #الهی است؛ این نعمت را باید شکر بکنید. شکر این نعمت هم به این است که آن شکلی را که خدای متعال برای خانوادهها، برای زن، برای شوهر تعیین کرده و اخلاق خانوادگیای را که در #اسلام مقرّر شده، به طور کامل رعایت کنید و قدر این زندگی را بدانید؛ سعی کنید انشاءاللّه هر چه بیشتر این #زندگی را اسلامی کنید. 🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯