وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نود و چهار )
_ خب اینکه طلاهای خودته🌷....
می خواستم #من برات بخرم.😔
_می دونم، چه فرقی می کنه خب!من این رو عوض می کنم، یه بهترش رو می خرم. حتما که نباید #پول خرج کنی.💚
آخه این جوری تو راضی هستی؟
_آره راضی ام.😊
زینب #گوشواره و دستبندش را برداشت و رفتند طلا فروشی . آنها را فروختند و یک دستبند انتخاب کردند،💍
اما دویست تومان کم داشتند. #روح_الله کارت کشید و دستبند را خرید. یک کیک هم خریدند و شب به #خانه_پدر خانمش رفتند و جشن خودمانی و کوچکی گرفتند. 🎂
روح الله دلش می خواست #زینب را راضی کند، بعد برود. آرام در گوشش گفت: "اینم #جشن سالگرد ازدواج مون. جشن که گرفتیم، کادو که برات خریدم، #عکسم که گرفتیم. بعد نگی من هیچ کاری نکردم و رفتم. " زینب خندید و گفت:"باشه قبول.☺️
اما من کلی فکر تو ذهنم بود برای اولین سالگرد #عروسی مون که نشد هیچ کدومش رو عملی کنم. "🌸
_انشاءالله سال دیگه جبران می کنم. فردای آن روز دوباره #ساکش را برداشت و دوتایی با هم رفتند پادگان. روح الله باز هم رفت داخل تا از رفتنش مطمئن شود، بعد #خداحافظی کند.🇮🇷
تا وقتی برگردد، زینب #خدا_خدا می کرد که این بار هم رفتنش کنسل شده باشد. اما وقتی آمد در عقب ماشین را باز کرد تا ساکش را بردارد، زینب فهمید که روح الله #رفتنی شده است.🧳 "زینب، من دارم می رم. دیگه سفارش نکنم. هر چی خواستی برای #خودت بخر، فکر پس انداز و اینا نباش. هر جا هم دوست داشتی برو، فقط خونه تنها نمون. حتما برو خونه مامانت اینا. "
_باشه، مراقب خودت باش. حتما باهام #تماس بگیر. ✋
از هم #خداحافظی کردند و زینب به سمت خانه مادرش حرکت کرد.
وقتی رسید خانه، سعی کرد همان طور که روح الله خواسته، #زندگی عادی اش را از سر بگیرد، اما گوشی اش را یک لحظه هم از خود جدا نمی کرد. صدای #گوشی را تا آخر زیاد کرده بود و روی حالت لرزش گذاشته بود که اگر زنگ خورد، حتما متوجه شود. 📱
روح الله سه روز اول زنگ نزد. زینب خیلی نگران بود و #دلش_شور می زد. این اولین باری بود که این قدر طولانی به مأموریت می رفت. بعد از سه روز که زنگ زد، زینب خیلی بی تابی کرد. 🥺
روح الله #عذرخواهی کرد و گفت که موقعیت تماس گرفتن نداشته است. بعد از آن، تقریبا هر روز تماس می گرفت و خیلی #کوتاه با هم صحبت می کردند.📞
از قسمتی که بود، خیلی #راضی نبود و زینب این را از صدایش می فهمید. 😔
مأموریتش در...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد)
ادامه....
خانم خوبم...🌷
صبر داشته باش، دنیا همینجوریه. حواست نیست #مادرت میره حاج آقا مجتبی میآد، حواست نیست #رسول میآد، حواست نیست میره، میآی نگهداری باباتو بکنی #مریض میشه، بابام میگفت کاراتو برای رضای خدا بکن...😊💚
زینب دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. #اشکهای ریز ریزش تبدیل شد به هق هق گریه.😭
بلند بلند گریه کرد. روحالله با #تعجب برگشت و به او نگاه کرد:" زینب! چرا داری گریه میکنی؟ چی شده؟ من دارم حرف میزنم، تو کجایی؟"😳
گریه حتی اجازهٔ حرف زدن را به او نمیداد.
روحالله #ماشین را زد کنار و ایستاد. برگشت به سمتش و گفت:" چیه؟ چی شده؟ حرف بزن، چرا گریه میکنی؟ "⁉️
زینب که به شدت عصبانی بود و هنوز گریه میکرد، نتوانست خودش را #کنترل کند. با صدای نسبتاً بلندی گفت:" اینا چیه نوشتی؟"
روحالله به صفحهٔ دفتر که در دستان زینب باز بود، نگاه کرد و خیلی آرام جواب داد:"📓😳 #وصیتنامه س دیگه. مگه چیه؟"
_ یعنی چی وصیتنامه؟
روحالله با همان لحن #آرام ادامه داد:" هر آدم #عاقل_و_مسلمونی باید برای خودش وصیتنامه بنویسه، تو تا حالا برای خودت وصیتنامه ننوشتی؟ "📜
_ نه، ننوشتم.
_ خب اشتباه کردی. باید مینوشتی. تو مگه از فردای #خودت خبر داری؟
_ اینا رو کی نوشتی؟
_ تو #مأموریت که بودم، یکی، دو روزی وقت آزاد داشتم، نشستم اینا رو نوشتم.✍
زینب هنوز آرام نشده بود و گریه میکرد:" چرا این کار رو کردی؟ نمیگی من میبینم #ناراحت میشم؟ "👁😔
_ ناراحتی نداره عزیز من. همه باید وصیتنامه بنویسن. ببین زینب اگه من #شهید بشم، شفاعت تو رو اون دنیا میکنم ها! تو عروس #سیدایی. مادر من سید بوده.💚 بعد اون دنیا همه دور هم جمع میشیم.
#حضرت_زهرا هست، #حضرت_علی هست، مادرم، من و تو، همه با هم هستیم. خیلی حال میده. چرا همهاش به این دنیا فکر میکنی؟! به این چیزایی که من میگم، فکر کن.🤔❤️
بعد هم برای اینکه #فضا رو عوض کند، گفت:" حالا اینا به کنار، من که شهید نمیشم. من حالا حالاها بیخ ریشت هستم. من کجا، شهادت کجا!"😊🌷
روحالله تمام این حرف ها را زد تا او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد، اما #زینب با دیدن وصیتنامه آنقدر به هم ریخته بود که هنوز هم بیاختیار #گریه میکرد.😢🥺
روحالله طاقت دیدن گریههایش را نداشت، گفت:" بابا گریه نکن زینب، من نمیتونم #گریهات رو ببینم! تو گریه میکنی اعصابم به هم میریزه."😔💔
_ روحالله اونجا میری چه کار میکنی؟ به من بگو.
_ کار خاصی نیست. این بار که رفتم، اصلاً چیزی که میخواستم نبود. یه سری #کارای_عادی، باور کن راست میگم. 💛
زینب سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.
_ خیالت راحت باشه. من #شهید نمیشم. مگه شهادت الکیه؟! حالا حالاها پیشتم. اصلاً ناراحت نباش.❣
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
اما زینب تو که نمیدونی...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯