وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت بیستم و یکم)
ادامه...
اول خرداد، تولد روحالله بود🌷....
#مادر_زینب روز قبل با او تماس گرفت و برای ناهار دعوتش کرد. روح الله که رسید، دست و صورتش را شست و آمد کنار سفره نشست. همه #دور_سفره نشستند، و ناهار خوردند.🍛🍽
مادر خانمش حسابی برایش #سنگ_تمام گذاشته بود. بعد از ناهار هم همه #کادوهای_شان را دادند.💌
وقتی روح الله و زینب تنها شدند،روح الله گفت:"خیلی #قدر_خانوادهات رو بدون. ما هم تا قبل از #فوت_مامانم، مثل شما بودیم. همه با هم دور یه سفره جمع می شدیم. با اینکه مامانم، بزرگ فامیل نبود، اما همیشه همه رو دور هم جمع می کرد. " 🥺
زینب با اشتیاق به حرف هایش گوش می داد.
_چون مامانم #سید بود، همیشه عید غدیر غذا درست می کرد، همه رو دعوت می کرد.💚 #عید_غدیر همیشه مهمون داشتیم. همه خونه ما جمع می شدن. مامانم می گفت:"عید غدیر #ثواب داره به دیگران غذا بدی. "اما بعد از مامانم همه این دور همی ها جمع شد. باورت میشه زینب! دیگه خیلی کم پیش می آد که مثل قبل همه با هم دور یه سفره جمع بشیم.🥺
امروز که ناهار اومدم سر سفره تون، یاد اون موقع ها افتادم. فکر کنم بعد از اون همه #سختی که کشیدم، #خدا تو رو #سر_راهم قرار داد.🌸
#زینب خندید و سرش را پایین انداخت. سعی می کرد با او همدردی کند. به درد دل هایش گوش می کرد و دلداری اش می داد.❤️
سه هفته بعد از #صیغه_شان، رفتند آزمایش بدهند. زینب خیلی نگران بود. #روح_الله هم مدام سر به سرش می گذاشت. گاهی هم وسط #خنده_هایش می گفت: "نگران نباش، هیچ مشکلی نیست، من بهت قول میدم.😊
"آزمایش دادند و آمدند بیرون. جواب را به داماد می دادند. روح الله نیم ساعتی می شد که رفته بود جواب را بگیرد. زینب خیلی ناراحت و نگران بود. می ترسید مشکلی پیش آمده باشد که آمدن روح الله آن قدر طول کشیده. هر چه با تلفن همراهش تماس می گرفت، جواب نمی داد.😔
چند نفری هم با #چشم_گریان از #آزمایشگاه بیرون رفتند، نگرانی زینب را بیشتر کرد. بالاخره روح الله بیرون آمد. سرش پایین بود و #ناراحت.
زینب با دیدنش، دلش هری ریخت. به سمتش رفت.
_کجایی پس؟ چی شده؟ #چرا_ناراحتی؟ 🥺
روح الله با صدای آرامی گفت:" چی چی شد؟"
_آزمایش دیگه، جوابش چی شد؟
_آزمایش...🤔
زینب با صدای گرفته و ناراحت گفت:" نه روح الله!...#جواب_منفی بود؟"
_نه مشکلی نبود.😉
این را گفت و پقی زد زیر #خنده. زینب حرصش گرفته بود، اما خندید.
_ واقعا که! جونم بالا اومد بابا.🤨
روح الله همچنان می خندید "من که گفتم مشکلی نیست، تو هی الکی #اضطراب داشتی. "
از وقتی به هم #محرم شده بودند،...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
@V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت بیست و هفتم)
ادامه...
آن قدر دیدن این صحنه🌷.....
برایش سخت بود که ترجیح میداد به خانه نرود. بعد از #مدرسه میرفت کلاس بسکتبال و از آنجا هم میرفت #بسیج_مسجد تا کمتر خانه باشد.⛹
میدید که پدرش بعد از هر باری که #مادرش را از شیمی درمانی برمیگرداند، چقدر #ناراحت است.🥺
آرزو بر دلش ماند یک بار به خانه برگردد و مادرش را سرحال و سالم داخل آشپزخانه ببیند.😔
دلش تنگ شده بود برای #خورشت_های بادمجان مادرش که در کل فامیل معروف بود، اما فقط به نگاه #بیرمق_مادرش نگاه میکرد و غصه میخورد.
روحالله سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. انگار برگشته بود به همان روزها.😔
همهٔ #اتفاقات از جلوی چشمانش رد میشد. انگار همین دیروز بود که وقتی از کلاس بسکتبال برمیگشت، دید #مادربزرگش بدون توجه به او میرود سمت خانهشان. 👵
هنوز پیچ کوچه را نپیچیده بود که با خودش گفت:" چرا مادر بزرگ این جوری کرد؟ چقدر #عجله داشت! یعنی من رو ندید؟ با این عجله کجا داشت میرفت؟ "
علامت سؤالهای #ذهنش وقتی جواب داده شدند که پیچ کوچه را پیچید.🥺
با دیدن #آمبولانس و جمعیتی که جلوی خانهشان ایستاده بود، همه چیز را #فهمید.🚑
چقدر سخت بود برایش باور اینکه دیگر مادرش همان نگاه بیرمق را هم ندارد، اما این تازه شروع #سختیهایش بود.🖤😭
بعد از مادرش دیگر زندگی مثل قبل نشد.
درسش خیلی افت کرد. تا #اخراج_از_مدرسه پیش رفت.🏫
انگار نه انگار که این همان روحاللهی بود که مدام در ورزش و خط و دیگر درسها #مقام میآورد.
دیپلم ریاضیاش را که گرفت، رفت کلاس آیت الله #مجتهدی_تهرانی. این حرف مادرش همیشه در ذهنش بود " دوست دارم #یا_طلبه_بشی_یا_شهید"
گاهی هم او را "شهید روحالله" صدا میزد.🕊🌷
دوست داشت مادرش را به #آرزویش برساند. دو سال طلبگی خواند، اما چون به هنر هم علاقه داشت، کنکور هنر داده بود.
#زینب به شانهاش زد " کجایی؟ به چی داری فکر میکنی؟ "❤️
#روحالله که تازه به خود آمده بود، لبخندی زد" یه لحظه همهٔ اون روزا اومد جلوی چشمم. اما میون این همه اتفاقای بد، یه چیزی برام خیلی جالب بود. هنوزم از یادآوریش حس #غرور دارم."🇮🇷
_چی؟
_اون روز که #مامانم_مریض بود، خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شده بود. بنده خدا بابام با ویلچر می بردش #دکتر، اما تو نمیدونی با اون قوت کمی که تو دستاش بود، چه جوری چادر رو میگرفت. آدم حظ میکرد.💚
زینب به چشمان روحالله نگاه کرد. غرور در چشمانش موج میزد. او هم در دل #مریم_السادات را تحسین میکرد.🌺
روحالله برای اینکه بحث را عوض کند، خندید" حالا بذار کمی برات از روزایی که #بوسنی زندگی میکردیم، تعریف کنم."😳
زینب با #تعجب پرسید:" مگه شما بوسنی زندگی...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
@V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت چهل و یکم)
ادامه...
حتمأ درباره وسائلی که🌷.....
میخرید، از او #مشورت میگرفت، حتی برا خرید یک گیرهٔ روسری.
روحالله همیشه تأکید میکرد ساده خرید کند و حتماً #جنسهای_ایرانی بخرد. 🌸🇮🇷
گاهی هم سفارش میکرد رنگهای جیغ و کفش پاشنه بلند که باعث جلب توجه میشود، نخرد.👠
وقتی روحالله همراهش نبود، هر چیزی را که انتخاب میکرد، با معیارهای او میسنجند. زینب آنقدر محو روحالله بود که گاهی #خواستهها_و_علایق خودش را فراموش میکرد و هر چیزی را مطابق میل و خواستهٔ او میخرید. 💚💚
آنقدر سرگرم خرید وسایل و کارهایشان بودند که نفهمیدند کی #محرّم آمد.🚩
زینب خیلی دوست داشت هیئتهایی را که در آن قد کشیده بود، به روحالله نشان بدهد. اما بخت یارش نبود. باز هم #مأموریت.🥺 روحالله هم #ناراحت بود. همیشه دههٔ اول محرّم میرفت هیئت، اما حالا نمیتوانست.
روحالله و مهران به همراه چهار نفر دیگر، زیر نظر #محمد_کامران(محمد کامران در تاریخ ۲۳ دی ۱۳۹۴ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید.)🇮🇷🕊🇮🇷 قرار بود در یکی از پادگانهای خارج از شهر دوره ببینند. محمد تقریباً هم سن و سال خودشان بود.
پسر ریز نقش اما پر تلاشی که خیلی زود با تمام بچهها ارتباط برقرار کرد. اخلاق خوبی داشت و با اینکه #مسئول بود، ارتباطش با بچهها بیشتر شبیه به رفاقت بود تا مسئول و زیر دست.😊❤️❤️
محمد بچهها را به سه گروه دو نفری تقسیم کرد. روحالله و مهران با هم افتادند. محل #استقرارشان ساختمانی چند اتاقه بود که هر گروه در یک اتاق ساکن شدند.
تقسیم کار صورت گرفت و #وظیفهٔ هر کس مشخص شد.🍃🌸🍃
شب وقتی کار روحالله و مهران تمام میشد با هم به دل #بیابان میزدند و تمرین رانندگی با چراغ خاموش میکردند. 🚖
گاهی هم پیاده میرفتند به سمت تپهها و تل های بیابان و با هم حرف میزدند. یک شب که پیاده رفته بودند، خوردند به #دستهٔ_شغال ها به همدیگر نگاه کردند🙀 و شیطنت شان گل کرد.
با سر و صدای زیاد از بالای تل به سمت شان دویدند. 🏃🏃♂شغال ها در دل شب فرار میکردند.
به پایین تل که رسیدند، #روحالله نفس زنان گفت:" این همه شغال از دو نفر آدم ترسیدن. الآن میرن با خودشون فکر میکنن اینا دیگه چه #جونورهایی بودن نصف شبی به ما حمله کردن. "😁
مهران به حرف های او میخندید.☺️
روحالله مانند دیگر مأموریتهایش زیاد نمیتوانست با زینب #تماس بگیرد، اما چند باری که تماس گرفت، التماس دعا میگفت و از اینکه نمیتوانست دههٔ اول محرّم در هیئتها باشد، ناراحت بود.🥺
روز #عاشورا از صبح زود که بلند شد، خیلی دلش گرفته بود. دستی به #صورتش کشید و گفت:" چقدر کلافه ام! امروز عاشورا است، دلم میخواست الآن هیئت باشم."
✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨
مهران که خودش هم...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت چهل و سوم)
ادامه...
روح الله گوشی را که قطع کرد،🌷
با تعجب به #زینب نگاه کرد "بابام میگه بار داریم، بیا کمک. یعنی چی؟"😳
زینب از لحن متعجب او خنده اش گرفت. به سمت در حلش داد "خب برو پایین ببین چه خبره.
هنوز از خانه #بیرون نرفته بود که دوباره تلفنش زنگ خورد. تلفنش را که جواب داد،با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، گفت:"میگه بگو #حسینم بیاد، خیلی بار داریم. "🌸
#زینب_خندید و حسین را صدا زد. چند دقیقه بعد روح الله با یک #مجمعه بزرگ که در دستش بود، وارد خانه شد. همچنان نگاهش #متعجب بود. به زینب گفت:" نمی دونی پایین چه خبره ! این رو بگیر من برم بقیه رو بیارم. "☺️
زینب مجمعه را که با انواع میوه ها #تزئین شده بود، از دستش گرفت. دست حسین هم یک مجمعه دیگر بود که درونش #ماهی_قزل آلای تزئین شده بود. 🦈
مجمعه ها را گذاشتند و دوباره رفتند پایین. دو تا تنگ بزرگ شیشه ای آجیل و #شیرینی، یک کیک بزرگ و پارچهای تزئین شده هم آورده بودند. 🇮🇷 #روح_الله هر کدام را که می آورد، به زینب نگاه می کرد و می گفت:" من که نمی دونم اینجا #چه_خبره، اینا دیگه چیه؟"
_خب #شب_چلگی یعنی همین دیگه.
_یعنی تو می دونستی؟❤️
_خب آره، اما انتظار نداشتم بابات اینا این قدر تدارک ببینن.
همه وسایل را چیدند روی میز. شام که خوردند، #آقای_قربانی یک #سکه هم به عروسش هدیه داد. شب #خاطره_انگیزی شده بود برای شان. 🌺
تنها #ناراحتی زینب برای روح الله بود که باید دو روز دیگر بر می گشت پادگان. 🥺
وقتی روح الله برگشت، به خاطر دو روز #مرخصی که داشت،شیفت بندی هایشان عوض شد و از #مهران جدا افتاد.
از این بابت خیلی #ناراحت شد،😔
اما چارهای نبود. ده روز دیگر ماندند و بعد به #تهران بر گشتند.
روح الله به محض آنکه به تهران آمد، با زینب قرار گذاشت بروند #هیئت حاج آقا مجتبی. دلش پر می کشید برای شنیدن صدای حاج آقا.🌷
روح الله عادت داشت تمام کارهایش را درون دفتری که همیشه همراهش بود، بنویسید. اعتقاد داشت با این کار برنامه هایش #نظم می گیرد و کارهایش را فراموش نمی کند. يک #سر_رسید بر می داشت و هر چیزی را که برای خود لازم می دید، درون آن #می نوشت.📘
گاهی هم در میان برنامه ها و کارهایی که داشت، #نکات_اخلاقی را به خود
#متذکر می شد.☘
آن شبی که...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد)
ادامه....
خانم خوبم...🌷
صبر داشته باش، دنیا همینجوریه. حواست نیست #مادرت میره حاج آقا مجتبی میآد، حواست نیست #رسول میآد، حواست نیست میره، میآی نگهداری باباتو بکنی #مریض میشه، بابام میگفت کاراتو برای رضای خدا بکن...😊💚
زینب دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. #اشکهای ریز ریزش تبدیل شد به هق هق گریه.😭
بلند بلند گریه کرد. روحالله با #تعجب برگشت و به او نگاه کرد:" زینب! چرا داری گریه میکنی؟ چی شده؟ من دارم حرف میزنم، تو کجایی؟"😳
گریه حتی اجازهٔ حرف زدن را به او نمیداد.
روحالله #ماشین را زد کنار و ایستاد. برگشت به سمتش و گفت:" چیه؟ چی شده؟ حرف بزن، چرا گریه میکنی؟ "⁉️
زینب که به شدت عصبانی بود و هنوز گریه میکرد، نتوانست خودش را #کنترل کند. با صدای نسبتاً بلندی گفت:" اینا چیه نوشتی؟"
روحالله به صفحهٔ دفتر که در دستان زینب باز بود، نگاه کرد و خیلی آرام جواب داد:"📓😳 #وصیتنامه س دیگه. مگه چیه؟"
_ یعنی چی وصیتنامه؟
روحالله با همان لحن #آرام ادامه داد:" هر آدم #عاقل_و_مسلمونی باید برای خودش وصیتنامه بنویسه، تو تا حالا برای خودت وصیتنامه ننوشتی؟ "📜
_ نه، ننوشتم.
_ خب اشتباه کردی. باید مینوشتی. تو مگه از فردای #خودت خبر داری؟
_ اینا رو کی نوشتی؟
_ تو #مأموریت که بودم، یکی، دو روزی وقت آزاد داشتم، نشستم اینا رو نوشتم.✍
زینب هنوز آرام نشده بود و گریه میکرد:" چرا این کار رو کردی؟ نمیگی من میبینم #ناراحت میشم؟ "👁😔
_ ناراحتی نداره عزیز من. همه باید وصیتنامه بنویسن. ببین زینب اگه من #شهید بشم، شفاعت تو رو اون دنیا میکنم ها! تو عروس #سیدایی. مادر من سید بوده.💚 بعد اون دنیا همه دور هم جمع میشیم.
#حضرت_زهرا هست، #حضرت_علی هست، مادرم، من و تو، همه با هم هستیم. خیلی حال میده. چرا همهاش به این دنیا فکر میکنی؟! به این چیزایی که من میگم، فکر کن.🤔❤️
بعد هم برای اینکه #فضا رو عوض کند، گفت:" حالا اینا به کنار، من که شهید نمیشم. من حالا حالاها بیخ ریشت هستم. من کجا، شهادت کجا!"😊🌷
روحالله تمام این حرف ها را زد تا او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد، اما #زینب با دیدن وصیتنامه آنقدر به هم ریخته بود که هنوز هم بیاختیار #گریه میکرد.😢🥺
روحالله طاقت دیدن گریههایش را نداشت، گفت:" بابا گریه نکن زینب، من نمیتونم #گریهات رو ببینم! تو گریه میکنی اعصابم به هم میریزه."😔💔
_ روحالله اونجا میری چه کار میکنی؟ به من بگو.
_ کار خاصی نیست. این بار که رفتم، اصلاً چیزی که میخواستم نبود. یه سری #کارای_عادی، باور کن راست میگم. 💛
زینب سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.
_ خیالت راحت باشه. من #شهید نمیشم. مگه شهادت الکیه؟! حالا حالاها پیشتم. اصلاً ناراحت نباش.❣
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
اما زینب تو که نمیدونی...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت نهم
《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۴)》
🌷آدرس توی احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، #فهمیدیم قسمتِ به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سئوال شده بود که آن جا را چطور پیدا کرده.
بالأخره رسیدیم خانه، فکر نمیکردم که دربست باشد. جای خوب و دست و پا بازی بود، با خودش،که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد #مشهد ماندگار شود، برده بودش توی همان خانه. گفته بود: این خونه مال شما.❤️💚
🌷قبول نکرده بود، صاحب زمین ها گفته بود: پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی، همین جا مجانی بشین.
ازش پرسیدم: حالا کار پیدا کردی؟
خندید و گفت: آره.
زود پرسیدم: چه کاری؟
گفت: سر همین کوچه یک #سبزی_فروشی هست، فعلاً اون جا مشغول شدم.
پدرش همان روز بر گشت و ما زندگی جدیدمان را شروع کردیم. عادت کردن بهش سخت بود، ولی بالأخره باید می ساختیم.🦋🌸
🌷عبدالحسین نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دلِ خوشی ندارد، یک روز آمد گفت: این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار #مال_حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره.
پرسیدم چرا؟
با زنهای بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدم درستی نیست، سبزی ها را می ریزه توی آب که سنگین تر بشه.🥺😔
🌷آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم.
گفتم: اگه نخوای بری اونجا، چه کار می کنی؟!
گفت: #ناراحت نباش،خدا کریمه.
فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم.
گفتم: این جا روزی چقدر می دن؟
گفت: از سبزی فروشی بهتره، روزی ده تومن می ده؟ 🍃🇮🇷
🌷ده، پانزده روزی رفت لبنیاتی. یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیداش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم اُفتاد به وسایل توی دستش؛ یک #بیل_و_یک_کلنگ! پرسیدم اینا را برا چی گرفتی؟!
گفت: به یاری خدا و #چهارده_معصوم علیهمالسلام می خوام از فردا صبح بلند شم برم سر گذر.
چیزهایی از کار گرهای سر گذر شنیده بودم. میدانستم کارشان خیلی سخت است. بهش گفتم: این لبنیاتیه که دیگه کارش خوب بود، مزد هم که زیاد می داد! 🤔🍃
🌷سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: این یکی باز از اون سبزی فروشه بدتره.
گفتم چطور؟ گفت #کم_فروشی میکنه، کارش غِش داره؛ جنس بد را قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالا می فروشه، تازه همینم سبک تر میکشه: از همه بدتر اینه که می خواد من لنگیه
خودش،بشم باشم، می گه اگه بخوای به جایی برسیم، باید از این کارا بکنی!🌺🦋
#ادامه_دارد...🔰
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan