وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت چهل و یکم)
ادامه...
حتمأ درباره وسائلی که🌷.....
میخرید، از او #مشورت میگرفت، حتی برا خرید یک گیرهٔ روسری.
روحالله همیشه تأکید میکرد ساده خرید کند و حتماً #جنسهای_ایرانی بخرد. 🌸🇮🇷
گاهی هم سفارش میکرد رنگهای جیغ و کفش پاشنه بلند که باعث جلب توجه میشود، نخرد.👠
وقتی روحالله همراهش نبود، هر چیزی را که انتخاب میکرد، با معیارهای او میسنجند. زینب آنقدر محو روحالله بود که گاهی #خواستهها_و_علایق خودش را فراموش میکرد و هر چیزی را مطابق میل و خواستهٔ او میخرید. 💚💚
آنقدر سرگرم خرید وسایل و کارهایشان بودند که نفهمیدند کی #محرّم آمد.🚩
زینب خیلی دوست داشت هیئتهایی را که در آن قد کشیده بود، به روحالله نشان بدهد. اما بخت یارش نبود. باز هم #مأموریت.🥺 روحالله هم #ناراحت بود. همیشه دههٔ اول محرّم میرفت هیئت، اما حالا نمیتوانست.
روحالله و مهران به همراه چهار نفر دیگر، زیر نظر #محمد_کامران(محمد کامران در تاریخ ۲۳ دی ۱۳۹۴ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید.)🇮🇷🕊🇮🇷 قرار بود در یکی از پادگانهای خارج از شهر دوره ببینند. محمد تقریباً هم سن و سال خودشان بود.
پسر ریز نقش اما پر تلاشی که خیلی زود با تمام بچهها ارتباط برقرار کرد. اخلاق خوبی داشت و با اینکه #مسئول بود، ارتباطش با بچهها بیشتر شبیه به رفاقت بود تا مسئول و زیر دست.😊❤️❤️
محمد بچهها را به سه گروه دو نفری تقسیم کرد. روحالله و مهران با هم افتادند. محل #استقرارشان ساختمانی چند اتاقه بود که هر گروه در یک اتاق ساکن شدند.
تقسیم کار صورت گرفت و #وظیفهٔ هر کس مشخص شد.🍃🌸🍃
شب وقتی کار روحالله و مهران تمام میشد با هم به دل #بیابان میزدند و تمرین رانندگی با چراغ خاموش میکردند. 🚖
گاهی هم پیاده میرفتند به سمت تپهها و تل های بیابان و با هم حرف میزدند. یک شب که پیاده رفته بودند، خوردند به #دستهٔ_شغال ها به همدیگر نگاه کردند🙀 و شیطنت شان گل کرد.
با سر و صدای زیاد از بالای تل به سمت شان دویدند. 🏃🏃♂شغال ها در دل شب فرار میکردند.
به پایین تل که رسیدند، #روحالله نفس زنان گفت:" این همه شغال از دو نفر آدم ترسیدن. الآن میرن با خودشون فکر میکنن اینا دیگه چه #جونورهایی بودن نصف شبی به ما حمله کردن. "😁
مهران به حرف های او میخندید.☺️
روحالله مانند دیگر مأموریتهایش زیاد نمیتوانست با زینب #تماس بگیرد، اما چند باری که تماس گرفت، التماس دعا میگفت و از اینکه نمیتوانست دههٔ اول محرّم در هیئتها باشد، ناراحت بود.🥺
روز #عاشورا از صبح زود که بلند شد، خیلی دلش گرفته بود. دستی به #صورتش کشید و گفت:" چقدر کلافه ام! امروز عاشورا است، دلم میخواست الآن هیئت باشم."
✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨
مهران که خودش هم...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨