eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت چهل و یکم) ادامه... حتمأ درباره وسائلی که🌷..... می‌خرید، از او می‌گرفت، حتی برا خرید یک گیرهٔ روسری. روح‌الله همیشه تأکید می‌کرد ساده خرید کند و حتماً بخرد. 🌸🇮🇷 گاهی هم سفارش می‌کرد رنگ‌های جیغ و کفش پاشنه بلند که باعث جلب توجه می‌شود، نخرد.👠 وقتی روح‌الله همراهش نبود، هر چیزی را که انتخاب می‌کرد، با معیارهای او می‌سنجند. زینب آن‌قدر محو روح‌الله بود که گاهی خودش را فراموش می‌کرد و هر چیزی را مطابق میل و خواستهٔ او می‌خرید. 💚💚 آن‌قدر سرگرم خرید وسایل و کارهای‌شان بودند که نفهمیدند کی آمد.🚩 زینب خیلی دوست داشت هیئت‌هایی را که در آن قد کشیده بود‌، به روح‌الله نشان بدهد. اما بخت یارش نبود. باز هم .🥺 روح‌الله هم بود. همیشه دههٔ اول محرّم می‌رفت هیئت، اما حالا نمی‌توانست. روح‌الله و مهران به همراه چهار نفر دیگر، زیر نظر (محمد کامران در تاریخ ۲۳ دی ۱۳۹۴ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید.)🇮🇷🕊🇮🇷 قرار بود در یکی از پادگان‌های خارج از شهر دوره ببینند. محمد تقریباً هم سن و سال خودشان بود. پسر ریز نقش اما پر تلاشی که خیلی زود با تمام بچه‌ها ارتباط برقرار کرد. اخلاق خوبی داشت و با اینکه بود، ارتباطش با بچه‌ها بیشتر شبیه به رفاقت بود تا مسئول و زیر دست.😊❤️❤️ محمد بچه‌ها را به سه گروه دو نفری تقسیم کرد. روح‌الله و مهران با هم افتادند. محل ساختمانی چند اتاقه بود که هر گروه در یک اتاق ساکن شدند. تقسیم کار صورت گرفت و هر کس مشخص شد.🍃🌸🍃 شب وقتی کار روح‌الله و مهران تمام می‌شد با هم به دل می‌زدند و تمرین رانندگی با چراغ خاموش می‌کردند. 🚖 گاهی هم پیاده می‌رفتند به سمت تپه‌ها و تل های بیابان و با هم حرف می‌زدند. یک شب که پیاده رفته بودند، خوردند به ها به همدیگر نگاه کردند🙀 و شیطنت شان گل کرد. با سر و صدای زیاد از بالای تل به سمت شان دویدند. 🏃🏃‍♂شغال ها در دل شب فرار می‌کردند. به پایین تل که رسیدند، نفس زنان گفت:" این همه شغال از دو نفر آدم ترسیدن. الآن می‌رن با خودشون فکر می‌کنن اینا دیگه چه بودن نصف شبی به ما حمله کردن. "😁 مهران به حرف های او می‌خندید.☺️ روح‌الله مانند دیگر مأموریت‌هایش زیاد نمی‌توانست با زینب بگیرد، اما چند باری که تماس گرفت، التماس دعا می‌گفت و از اینکه نمی‌توانست دههٔ اول محرّم در هیئت‌ها باشد، ناراحت بود.🥺 روز از صبح زود که بلند شد، خیلی دلش گرفته بود. دستی به کشید و گفت:" چقدر کلافه ام! امروز عاشورا است، دلم می‌خواست الآن هیئت باشم." ✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨ مهران که خودش هم... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت شانزدهم 》 برای مجلس عقد🕊... 🇮🇷 مهمان ها آمده بودند و بیشترشان هم از شهرستان بودند. بود و خانه حسابی شلوغ. عمه ها، دایی ها، مادر بزرگ، پدربرگ، فامیل دور، فایل نزدیک، همسايهٔ دستِ راست و دستِ چپ و رو به رو! محضر تا خانهٔ ما چهار پنج خانه فاصله داشت. می شد پیاده رفت، اما همان راه کوتاه را هم با ماشین رفتیم. تازه گواهی نامه گرفته بودی و خودت رانندگی می کردی. کت و شلوار مشکی پوشیده بودی و پیراهن سفید.❤️💚 بعدها برایم گفتی: "همون شب که می خواستم بیام خواستگاری، رفته بودم سر کوچه برای مامانم خرید کنم. سجاد را دیدم ایستاده بود توی مغازه. خواستم بگم یه دست کت و شلوار شیک داری بدی بپوشم بیام ؟ دیدم خودش با دمپایی وایساده اونجا!" خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه و گفتی: "راستش، هرچی پول گیرم می اومد، خرج پایگاه می کردم و چیزی ته کاسه نمی موند برای پس انداز." آدم و لخرجی بودی. این را بعدها فهمیدم. شاید نشود گفت ولخرج. 💚🌺 🇮🇷از این آدمهایی بودی که پول به جانشان بسته نیست و این البته نمی تواند بد باشد. شبی که قرار بود فردایش ، مادرت پارچه ساتن سفید و طلای را به خانه مان آورد: "سمیه جان، خودت هویه کاریش کن و دورش گل بزن. برای سابیدن قند روی سرت میخوام." همان شب با شابلون استیل دور تا دورش را نقش گل رز انداختم. رزها روی پارچهٔ ساتن سفید و  طلایی جلوهٔ خاصی داشتند.💐 ساعت ده شب بود که مادرت زنگ زد: "گفتن فردا آب قطع می شه، برقم!"  مامان که شنید زد توی : "وای خاک بر سرم، حالا چی کار کنیم سجاد؟" سجاد و سبحان آمدند پیش تو. نیم ساعت بعد سه تایی با هم آمدید با یک تانکر. تانکر را در پارکینگ گذاشتید و بنا کردید به شستنش. تا دیر وقت،  صدای قهقه تان شنیده می شد. _ کف تانک پر از خزه س. دوماد آستینا را بزن بالا، خودت زحمتش رو بکش! تو را کرده بودند داخل تانکر و دادت بلند بود:😁❤️ 🇮🇷"بابا چرا شلنگ رو گرفتین رو سرم، گیر آوردین!"  مامان تو آشپزخانه غذا درست می کرد. زرشک پلو با مرغ و خورشت فسنجان. عطر و بوی غذا در خانه پیچیده بود. صدای جیغ و داد و گریه و خندهٔ بچه ها بلندبود. تا نیمه شب همه بیدار بودند. دور تا دور پارچهٔ قند سازی را با هویه گل زدم. _ بابا این تانک سوراخه! شلیک خنده شما از پایین می آمد.☺️💚 آن شب شاید...🕊                         🦋 ....🇮🇷  🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮    https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯